|

لبخند ژ‌کوند با پراید

کم پیش می‌آید مجموعه‌ای قابل لمس باشد. مخاطب با تک‌تک سلول‌هایش آن را حس کند، همذات‌پنداری داشته باشد، پلان و سکانسش را زندگی کرده، با آنها درد کشیده و اشک ریخته باشد و کسی هم درکش نکند که چه از روزگار آزگار می‌کشد!

ابراهیم عمران: کم پیش می‌آید مجموعه‌ای قابل لمس باشد. مخاطب با تک‌تک سلول‌هایش آن را حس کند، همذات‌پنداری داشته باشد، پلان و سکانسش را زندگی کرده، با آنها درد کشیده و اشک ریخته باشد و کسی هم درکش نکند که چه از روزگار آزگار می‌کشد! ولی در مجموعه «در انتهای شب» نویسندگان گویی خود همه این رنج‌های شاید پیش پا افتاده برای برخی‌ها را زیسته‌اند. مگر می‌شود ادراک خاصی از موضوعی نداشت و آن را تبدیل به دیالوگ کرد؟ جدا از بازی‌گرفتن خوب از بازیگر؛ آنچه نوشته می‌شود نیز نقش تأثیرگذاری دارد. کم نبود از این دست پلان‌ها و سکانس‌ها در چهار قسمت پخش‌شده این مجموعه. کاری که بی‌حشو و اضافه‌گویی‌های مرسوم؛ مخاطب را به وجد می‌آورد. آشناست همه اکت و رفتار بازیگر برایش. نگاه شود به دو سه پلان قسمت چهارم. آنجایی که سرکارگر قصد دارد برای بهنام (پارسا پیروزفر) پرایدی دست دوم از کارگر شهرداری بخرد. نگاه نافذ و پر از حرف بهنام که فقط نگاه می‌کند و با کمترین دیالوگی با میمیک صورت و لبخندی محو (بخوانید دردآور) صحنه را پایان می‌دهد! جدا از وجه بصری چهره پیروزفر که کاریزمای خاصی دارد و انگار در هر نقشی می‌تواند غرق شود؛ این میزان از درماندگی و نداری را چگونه می‌توان بازآفرینی کرد؟ نقش طبقه‌ای که بهنام آن را نمایندگی می‌کند نیز مهم است. جایگاه متوسطی که او در اجتماع داشت و حالیه از دستش می‌دهد. طبقه متوسطی که در حال سقوط تمام‌عیار است. رنجی که از چهره‌اش ساطع می‌شود؛ با هیچ دیالوگی شاید بیان نشود. نگاه نافذ و شاید عصیانگر بهنام از پذیرش کارگر با خرید نقد و اقساطی پراید، خود درد و حدیث مفصل طبقه‌ای است که زمانی گرانیگاه تصمیم‌های حیاتی برای اجتماع بود و پیرامونیان چشم‌هایشان به اشاره این قشر می‌بود که چه می‌گویند. حالیه اما این طبقه سکوت را برمی‌گزیند‌، به ناچاری تن می‌دهد، چاره را در زیستی گذرا و روزمره می‌بیند. شاید پس ذهنش این‌گونه می‌اندیشد که بهتر بود او نیز در پی زندگی بی‌دغدغه‌ای می‌رفت. فرهنگ و هنر برایش اولویت نمی‌بود. به اجبار تن به روشنفکربازی‌های معهود نمی‌داد. چه وقتی که کمیت زندگی بلنگد؛ مجمع‌الجزایر گولاک نیز معنایی ندارد! و اگر معنایی هم از آن ساطع شود لبخندی دردآور و زودگذر است. از این پلان که بگذریم به سکانسی می‌رسیم که ثریا همسایه مطلقه بهنام دلداده‌اش می‌شود. دخترش با پسر بهنام ارتباط خوبی می‌گیرد. آنها نیز بده‌بستان کلامی و نگاهی خاصی به هم پیدا می‌کنند. ثریا از وابستگی‌اش می‌گوید. از اینکه از هنر چیزی نمی‌داند جز لبخند ژوکوند! خود را در اندازه بهنام نقاش یا منتقد نمی‌بیند. از طرفی دلباخته او می‌شود. همان زندگی معمولی‌ای که بهنام شاید در آرزویش می‌بود. به راستی این روزها و در میان قشر فرهنگی و جیب خالی دور و برمان؛ نمونه‌هایی از این دست مشاهده نمی‌شود؟! بهنام نیز راحت می‌پذیرد که وابستگی او را التیامی ببخشد. مگر زندگی فقط کتاب و خواندن و نوشتن و تئاتر و سینما رفتن است؟ گویی ذهن‌خوانی دو طرف از هم درست از آب درمی‌آید! آنها زیستی دیگر طلب می‌کنند. زندگی را معنای دیگری می‌دهند. به آنچه سال‌ها از آن محروم بودند، نزدیک می‌شوند، دست‌کم بهنام این‌طور می‌نمایاند. بهنام مدیر اخراج‌شده، خسته است؛ خسته روحی و جسمی. نه روحش قوام یافته در زندگی گذشته‌اش و جسمش به آرامش مرسوم رسیده است. او زندگی‌اش را در میانه جمعی می‌بیند که سنخیتی شاید با عقبه فکری‌اش ندارد. در نهانش عیبی نیز بر این نگره تازه‌اش متصور نیست. به پیش می‌رود. مخاطب نیز آشناست این پلان و سکانس‌ها برایش. او نیز می‌پذیرد. باورش می‌کند. تا اینجای کار تیم سازنده «در انتهای شب» لم مخاطب این روزهای زندگی سردگونه شهرها را پیدا کرده است. تا ببینیم در انتهای این شب سیاهی چیره می‌شود یا می‌توان کورسویی از امید داشت هنوز! آن‌سان که ثریای قصه دلش می‌خواهد از پراید به ال‌نودی برسد که بدنه‌اش در تصادف محکم‌تر است و شتابش بیشتر و این حس رسیدن به خواسته‌هاست که شاید پایانی امیدوارانه‌تر را نوید دهد.