|

روایت احمد غلامی از آدم‌ها و مکان‌ها: عطاءالله مهاجرانی

این مُرده امانت است

مکان‌ها بخش لاینفک زندگی ما هستند. تردید نداشتم اگر از عطاءالله مهاجرانی بخواهم از جایی سخن بگوید که هنوز آن را از یاد نبرده است از مهاجران و روستای مارون‌کمر و مرشدش حاج آخوند نام خواهد برد. روستایی که مهاجرانی در آن بالیده است و آنجا در همنشینی با حاج آخوند راه و رسم زندگی را آموخته است. شهر، روستا، خانه، بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی ما هستند. روستای مارون‌کمر، نه یک روستا بلکه یک خانه برای مهاجرانی است. انگار خانه برای برخی، آن چیزی است بیرون از چهاردیواری که در آن زیسته‌اند. خانه برای عطاءالله مهاجرانی با حاج آخوند معنا پیدا می‌کند و خانه او روستا است. همان‌جا که می‌شود در کوچه‌های سنگلاخی و کوهپایه‌ای‌اش با آن شیب‌های تند و خطرناک با حاج آخوند ملاقات کرد. روستای مارون‌کمر در سراشیبی است. آدم‌های روستا ناگزیرند در سراشیبی زندگی کنند، سراشیبی‌ای که در چشم برهم‌زدنی به سربالایی‌های سختی تبدیل می‌شود. آیا زندگی عطاءالله مهاجرانی در قامت یک وزیر، تمثیلی از همین سراشیبی‌ها و سربالایی‌های مارون‌کمر نیست که در آن هیچ چیز به معنای واقعی سکون ندارد؟ طرفه آن‌که روستایی در پایین‌دست کوهپایه قرار دارد که به آن مارون‌خاک می‌گویند، و بدون هیچ تلاشی برای تمثیلی‌کردن این روستا، آنها خود نمادین شده‌اند

این مُرده امانت است

مکان‌ها بخش لاینفک زندگی ما هستند. تردید نداشتم اگر از عطاءالله مهاجرانی بخواهم از جایی سخن بگوید که هنوز آن را از یاد نبرده است از مهاجران و روستای مارون‌کمر و مرشدش حاج آخوند نام خواهد برد. روستایی که مهاجرانی در آن بالیده است و آنجا در همنشینی با حاج آخوند راه و رسم زندگی را آموخته است. شهر، روستا، خانه، بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی ما هستند. روستای مارون‌کمر، نه یک روستا بلکه یک خانه برای مهاجرانی است. انگار خانه برای برخی، آن چیزی است بیرون از چهاردیواری که در آن زیسته‌اند. خانه برای عطاءالله مهاجرانی با  حاج آخوند معنا پیدا می‌کند و خانه او روستا است. همان‌جا که می‌شود در کوچه‌های سنگلاخی و کوهپایه‌ای‌اش با آن شیب‌های تند و خطرناک با حاج آخوند ملاقات کرد. روستای مارون‌کمر در سراشیبی است. آدم‌های روستا ناگزیرند در سراشیبی زندگی کنند، سراشیبی‌ای که در چشم برهم‌زدنی به سربالایی‌های سختی تبدیل می‌شود. آیا زندگی عطاءالله مهاجرانی در قامت یک وزیر، تمثیلی از همین سراشیبی‌ها و سربالایی‌های مارون‌کمر نیست که در آن هیچ چیز به معنای واقعی سکون ندارد؟ طرفه آن‌که روستایی در پایین‌دست کوهپایه قرار دارد که به آن مارون‌خاک می‌گویند، و بدون هیچ تلاشی برای تمثیلی‌کردن این روستا، آنها خود نمادین شده‌اند. مارگریت دوراس در گفت‌وگوی بلندی با میشل پُرت از مکان‌های نمادینی سخن می‌گوید که برایش تجلی خلاقیت‌اند. مکان‌هایی که چنان در وجودش تنیده شده‌اند که راهی جز خلق دوبارۀ آنان چه در کلمات و چه بر پردۀ سینما باقی نمانده است. گاهی این مکان‌ها هستند که خودشان را به ما تحمیل می‌کنند تا دوباره عینیت یابند و باز اسیر مکان و زمان شوند. اما این بار با این تفاوت که باد و باران قادر نیست گزندی به آنان برساند، چراکه با کیمیای کلمه و تصویر ابدی شده‌اند. آیا با ابدی‌شدن آنها ما نیز ابدی خواهیم شد؟ درک این نکته با این پرسش آسان است که چرا همه برای مردن دل‌مان می‌خواهد به زادگاه و خانه‌های خود بازگردیم: «عجیب است که آدم‌ها وقت مردن برمی‌گردند به خانه‌شان، دقت کرده‌اید؟ رسم است انگار، ترجیح می‌دهند توی خانه‌شان بمیرند. به‌محض ابتلا به افسردگی برمی‌گردند به خانه‌شان. مکان عجیبی است خانه... نمی‌دانم که در حال حاضر توی شهرها با این قضیه روبه‌رو هستند یا نه. من از همین طریق به مفهوم خانه پی بردم. در شهر دُردُنی، شش سالم که بود، وقتی مادرم خانه را فروخت، با این قضیه روبه‌رو شدم. بد نیست بدانید که والدین من کارمند بودند، در تمام ایام کودکی‌ام از این خانه به آن خانه نقل مکان می‌کردیم. محل کارشان که تغییر می‌کرد خانه هم عوض می‌شد. بعدها هم زندگیم در آپارتمان اجاره‌ای در پاریس... بله اولین خانه‌ای که خریدم همین است، می‌شود گفت که در اینجا متولد شده‌ام. اینجا را آن‌قدر با خودم یکی می‌دانم که احساس می‌کنم از ایام خیلی دور و حتی پیش از من، پیش از تولدم، از آنِ من بوده است. اینجا انبار علوفه بوده. هرچه گشتم که نشانی، خطی یا ردی در این خانه پیدا کنم، نیافتم. این قضیه تأثیر عجیبی بر من گذاشت. از گذشتۀ این خانه هیچ عکس و هیچ نوشته‌ای یا کتابی یا نامه‌ای به دست نیاوردم، ابدا. البته روی دیوار آبگیر عدد 1875 دیدم. اگر اشتباه نکنم، تاریخ ساخت این خانه است. چیزهایی هم از زیر خاک پیدا کردم، تعدادی کلید و کارد و چاقو، بله، و مقداری وسایل آشپزخانه، در عمق خاک، آن ته. خلاصه تمام خرت‌وپرت‌های خانه‌داری. مرده‌ریگ دو قرن، آن زیر مانده است. اسباب‌بازی‌های شکسته، تیله‌های شکسته و حتی تیله‌های سالم. داخل این خانه اما هیچ چیز نیست».

مکان‌ها و آدم‌ها مجموعه نوشته‌هایی است از رابطۀ آدم‌ها با مکان‌ها یا برعکس. برای اولین بخش آن عطاءالله مهاجرانی را برگزیده‌ام.

 

راه افتادم بروم مهاجران، اما حاج آخوند مرا نطلبیده بود. از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی برگشتم. یکراست آمدم خانه و خوابیدم. روز بعدش کابوس دیدم. وقتی از خواب پریدم خوشحال شدم که همه‌اش خواب بوده است. با اینکه تصمیم نداشتم بروم مهاجران اما به قول راننده‌های کامیون یک‌کله رفتم مهاجران. مهاجران حدود 22 کیلومتر بعد از اراک است. البته یک شهر زیبای توریستی به نام مهاجران درست کرده‌اند که اول اشتباهی رفتم آنجا. دعا‌ دعا می‌کردم حاج آخوند آنجا دفن نشده باشد. اینجا با چیزهایی که در کتاب «حاج آخوندِ» مهاجرانی خوانده بودم هیچ سنخیتی نداشت. شهر خلوت بود. دریغ از یک آدم که از او نشانی بپرسم. برحسب اینکه هر مرده‌ای را در گورستان دفن می‌کنند رفتم گورستان، آرامستان شهر مهاجران. باران نم‌نم می‌بارید و هیچ بنی‌بشری توی گورستان نبود. سکوت مطلق بود. به معنای واقعی آرامستان بود. آن‌قدر آرام که فکر می‌کردم مرده‌ها هم حوصله‌شان سر رفته، از گورهای خود برخاسته و دو به دو با هم قدم می‌زنند و به سمت امامزاده‌ای که در بلندی کوه بود در رفت‌وآمدند. برگشتم دم در آرامستان. برای اولین بار بود از اینکه سگی پارس‌کنان به طرفم می‌آمد خوشحال شدم. پشت‌بندش صاحبش آمد و گفت: «چه می‌خواهی؟» گفتم: «آمده‌ام سر مزار حاج آخوند. مزارش کجاست؟» نمی‌شناخت. باد باران را به سر و رویم می‌زد و لرز کرده بودم. بدون اینکه مرد تعارف کند وارد اتاق نگهبانی‌اش شدم. دور تا دور اتاق مرده‌ها نشسته بودند. تا اسم حاج آخوند آمد همه به هم نگاه کردند. مرد گفت: «نمی‌شناسم». گفتم: «روستای مهاجران کجاست؟» در چشم‌هایش برق هوشی را دیدم. تند گفت: «سه کیلومتر برو طرف بروجرد و ملایر، بعد برگرد طرف اراک».

مهاجران را بارها دیده بودم. وقتی از جبهه برمی‌گشتم مرخصی، از مهاجران رد می‌شدم. اما نسبت من با مهاجران، با کتاب «حاج آخوندِ» عطاءالله مهاجرانی برقرار شده بود. یک روستا، یک مکان. وقتی از عطاءالله مهاجرانی پرسیدیم: «اگر قرار باشد مکانی را که در خاطره شما مانده است نام ببرید از کجا نام می‌برید و چرا؟» پاسخ داد: «از مهاجران. به دلیل خاطره کودکی و نوجوانی و دلیل آن نوشتن کتاب حاج آخوند و شیخ بی‌خانگاه است. همان سخن داستایفسکی در صفحه آخر برادران کارامازف را به یاد داری: گاهی یک خاطره دوران کودکی به همه زندگی ما معنا می‌دهد». نام داستایفسکی کافی بود مرا به جاده اراک بکشد. شهری که از آن بسیار خاطره دارم. کلاس اول دبستان را در مدرسه سپهسالار اراک خوانده‌ام. قبل از آن در روستای ابراهیم‌آباد بوده‌ام، نرسیده به اراک. تلاقی این مکان‌ها و یادها راهی سفرم کرده است. ابتدای جاده اراک روستای طرلاب است. پدرم دوران تبعیدش را در طرلاب گذرانده بود. برایش پاپوش دوخته بودند. ماه‌ها و سال‌ها را در پاسگاه طرلاب گذرانده بود. حتی وقتی آمدیم تهران از پدرم خبری نبود. مثل بچه‌های بی‌پدر بودیم. اسم طرلاب را بارها از مادرم شنیده بودم. روزی که پدرم آمد، چنان لاغر و فرتوت شده بود که کله‌اش روی گردن لق می‌زد. معلوم بود آن‌قدر تریاک کشیده که از خجالت خودش درآمده است. مادرم پدر را که با آن حال نزار دید زد زیر گریه. برای ما مهم نبود تریاک چطور پدرم را تراشیده است. مهم این بود پدر برگشته است. حالا طرلاب پشتِ قطرات باران که روی شیشه‌ ماشین می‌نشیند گم می‌شود، مثل همه خاطرات دیگر. وصل می‌شوم به یاد حاج آخوند که مرا راهی سفر کرده است.

مهاجرانی می‌گوید: «صبح زود قبل از طلوع آفتاب سر چشمه دِه می‌رفتیم. چای و صبحانه با آب تازه چشمه. داستان کوزه خالی و پر و انسان خالی و پر از بهترین خاطراتم است. تقریبا هفته‌ای نیست که به یاد آن خاطره (داستان) نیفتم. افراد پرمدعای شلوغ که خالی‌اند و انسان‌های فهیم و دانا، آرام و خاموش:

تابستان بود. شهریور 1343. هنوز آفتاب نزده بود. کوزه را برداشتم تا بروم از چشمه -زاغه- آب بیاورم. چای که می‌خوردیم همیشه آب تازه چشمه بود که حتی شبی هم بر عمر آب نگذشته بود. می‌بایست از کنار صخره‌ها با مواظبت بروم که ناگاه‌ پایم به سنگی برنیاید و کوزه نشکند. هوا تاریک‌روشن بود. شیب روبه‌روی خانه را پایین آمدم. از جلوی خانه عمه‌ام گذشتم. صدای سرفه شوهرش -عمو یعقوب- تا بیرون خانه می‌آمد. از کنار نهر می‌رفتم. به دوزاغه رسیدم. کوزه را داخل چشمه کردم. کوزه فرو نمی‌رفت. با هر دو دست کوزه را فشار دادم. کوزه مقاومت کرد. آب از گلوی کوزه به درون جریان پیدا کرد. قل قل قل... کوزه اندک اندک پر شد و آرام گرفت و سنگین شد.

«دیدی پسر چه شد؟»

صدای حاج آخوند بود. زیر درختی نشسته بود. بالاتر از سطح چشمه بود. او را ندیده بودم. تا خواستم حرفی بزنم دوباره گفت دیدی چه شد؟ منظورش را نفهمیده بودم. با تعجب پرسیدم چه شد؟ گفت کوزه را می‌گویم، دیدی چه شد؟ گفتم نه نمی‌‌‌دانم. گفت کوزه را خالی کن دوباره پر کن. کوزه در بغلم بود. کوزه را خماندم و آب را در آب چشمه دیدم. نمی‌دانستم چه باید کرد.

«کوزه را دوباره پر کن». دوباره کوزه را در آب فشردم. قل قل قل... کوزه پر آب شد و آرام و سنگین.

«دیدی چی شد؟»

«پر آب شد»

حاج آخوند خندید. تیغه‌ای از آفتاب بر برگ‌های نوک‌سبز افتاده بود. برگ‌های سبز و نقره‌ای که برق می‌زدند. گفت دیدی تا وقتی خالی بود چقدر سروصدا می‌کرد. وقتی پر شد آرام گرفت. آدم‌ها مثل همین کوزه‌اند. هرکه پرهیاهو، خالی‌تر... وقتی پر شد آرام و سنگین می‌شود. ایستاده بود افق را نگاه می‌کرد. خواند با آواز... با صدای بلند. با خودم گفتم این صدا به خانه ما می‌رسد و الان چهره و چشمان پدربزرگم غرق خنده می‌شود و می‌گوید: صدای حاج آخوند...

بالای سر مزار حاج آخوند ایستاده‌ام. مردی که وجودش هنوز برای عطاءالله مهاجرانی زنده است. به اعتقادم او هنوز با نوشتن دو کتاب دلیل واقعی شیفتگی‌اش به حاج آخوند را پیدا نکرده است، مردی که همه وجود او را پر کرده است. خاصه اینکه او اینک فرسنگ‌ها فرسنگ از این روستا و از کودکی‌اش دور است. مزار حاج آخوند درست بر کمر کوه است، کوهی که از باران‌های تند زمستانی و توفان‌های پاییزی فرسوده شده است و قامتش خمیده. اما مزار هنوز بر بلندی است و دشت زیر پای حاج آخوند سبز سبز است. این بر بلندا ایستادن، موجب شده دست گورکن‌ها به او نرسد. گورکن‌هایی که هر شب به سراغ گورهای قدیمی می‌آیند و به درون آنها نقب می‌زنند. یکی از اهالی روستا که مرا همراهی می‌کند می‌گوید: «مُردۀ آدم توی این دنیا هم آرامش نمی‌بیند». و من به شبِ تاریک روستای کودکی‌‌ام فکر می‌کنم. همان روستایی که پدرم دیر به خانه می‌آمد و می‌گفت: «نخوابیدی؟» نگاهش می‌کردم. لباس‌های نظامی‌اش را درمی‌آورد. ‌گفت: «چرا نمی‌‌خوابی؟» گفتم: «صدا می‌‌آید!» گفت: «صدای چی؟» گفتم: «صدای گورکن‌ها می‌آید. رفته‌اند سراغ قبرها!» گفت: «بخواب کاری‌شان نمی‌شود کرد. هر سربازی می‌گذارم پای قبرستان، از ترس فرار می‌کند. حق هم دارند». گفتم: «سراغ قبر ما هم می‌آیند؟» خندید. نمی‌دانم چرا. من حرف خنده‌داری نزده بودم. روستایی‌ای که همراهم بود گفت: «برویم باران تند شده است!» دلم نمی‌آید حاج آخوند را زیر باران رها کنم و بروم. سنگ‌های بیشتری دوروبر مزارش می‌چینم. این مرده امانت است توی خاک. مرد می‌گوید: «نگران نباش. دست هیچ گورکنی به حاج آخوند نمی‌رسد». باران دشت را می‌شوید. قبرستان را هم. همه اطراف سبز سبز است. سبز شفاف. یاد عطاءالله مهاجرانی می‌افتم، شاگردی که استادش را زنده است. حتی دوری از وطن، بودن در اروپا و وزارت ارشاد هم نتوانست او را از روستای مارون‌کمر دور کند. تا آدم‌ها در ذهن ما زنده‌اند هیچ‌کس نمی‌میرد. مرد روستایی می‌گفت: «هیچ گورکنی دستش به حاج آخوند نمی‌رسد».