روایتی از یک خانواده جنگزده افغانستانی؛
من مسافر ایرانم
دو سال از آخرین بازی آنها میگذرد؛ آخرین باری که به پارک رفتند و صدای بمباران طالبان آنها را راهی خانه کرد؛ خانهای که خاکستر شده بود و دیگر خبری از مادر و پدر چشمانتظار آنها نبود.
بمباران طالبان همه چیز آنها را گرفت، از جگرگوشههایی که لباسها را در تشت چنگ میزدند و چشم به راه آمدن آنها بودند تا پول و مدارکی که همه در آتش سوختند و عاقبت آنها با لباسهای تنشان راهی تهران شدند. حالا ترکهای عمیق کف پای بچهها که به زحمت به هفت سال و ده سال میرسند گواه کار شبانهروزی آنها است. آدمهای این خانه از هشت صبح تا هشت شب و گاهی تا چهار صبح در میدان اصلی ترهبار شهر دستفروشی میکنند.