زندگی در مقابل دغدغههای دستساز
انتشار خبر خروج فرزند یکی دیگر از مسئولان رده بالای کشور، دوباره این بحث را داغ کرد که جدای از مهاجرت مردم عادی که به هر دلیل ترجیح میدهند بهجای ایران در کشوری دیگر سکونت کنند، چرا این پدیده در بین خانواده مسئولان کشور هم بهشدت شایع است و آیا اگر مردم عادی زندگی در سرزمینی دیگر را مطلوب میدانند، خانواده مسئولانی که مدافع وضع موجودند نیز همانقدر رفتن به کشوری دیگر برایشان مطلوبیت دارد و چرا؟
انتشار خبر خروج فرزند یکی دیگر از مسئولان رده بالای کشور، دوباره این بحث را داغ کرد که جدای از مهاجرت مردم عادی که به هر دلیل ترجیح میدهند بهجای ایران در کشوری دیگر سکونت کنند، چرا این پدیده در بین خانواده مسئولان کشور هم بهشدت شایع است و آیا اگر مردم عادی زندگی در سرزمینی دیگر را مطلوب میدانند، خانواده مسئولانی که مدافع وضع موجودند نیز همانقدر رفتن به کشوری دیگر برایشان مطلوبیت دارد و چرا؟ طرفه آنکه خبر این رفتن همزمان شد با گزارش مهاجرت چهار هزار پزشک در یک سال گذشته و صف طویل پزشکان دیگر برای رفتن از ایران. در یادداشتی که چند هفته پیش در همین ستون نوشتم، گفتم که از پیش از مشروطیت و از دوران سفرهای ناصرالدینشاه به فرنگ و حتی قبل از آن، با اولین دانشجویانی که عباسمیرزا به فرنگ فرستاد، نهال این عقیده که دنیای مطلوب همان جهان غرب است، در ذهن نخبگان ما کاشته شد و به مرور در باقی مردم این خاک ریشه دوانید تا آنجا که امروز فرقی بین موافقان و مخالفان غرب در کشور ما نیست و هرکدام که بتوانند، در اولین فرصت، چمدانهایشان را برای رفتن به فرنگ میبندند. در آن یادداشت از یکی از کاندیداهای انتخابات ریاستجمهوری اخیر مثال زدم که دخترش را به فرنگ فرستاده بود و این آخری هم فرزند مسئولی از خانوادهای است که بهطور موروثی، سهمی از سرای قدرت در این 44 سال دارد و البته هر دو هم دلیل رفتن فرزند خود را کسب دانش عنوان کردهاند. اما اینکه چرا فرقی نمیکند که چقدر از سرای قدرت دور باشی یا به آن نزدیک، بالاخره، رفتن گزینه مطلوب است، احتمالا دلایلی یکسان دارد.
پیش از انقلاب، در خوزستان و بهخصوص در دو شهر آبادان و خرمشهر، لطیفهای رواج داشت که شاید بتواند کمی ما را به یافتن دلیل این رفتنها نزدیک کند. این لطیفه چنین بود که از یکی از همشهریهای ما میپرسند «اگر شاه بشوی چه میکنی؟» و او پاسخ میدهد «پارتیبازی میکنم تا در شرکت نفت استخدام شوم». آنموقع که این لطیفه را تعریف میکردیم، به گمان خود داشتیم سادگی همشهریمان را به سخره میگرفتیم، ولی امروز که با فاصله نیمقرن به این لطیفه فکر میکنم، به نظرم نکتهای کلیدی در آن وجود دارد که زیر لایههای طنز پنهان شده است و برای اینکه به آن نزدیک شویم، لازم است ببینیم آن زمان شرکتِ نفتی بودن یعنی چه؟ مستخدمین شرکت نفت در آن دوران، در هر سطح استخدامی که بودند، در خانههای سازمانی شرکت نفت به نام «کواترا» زندگی میکردند که البته این خانهها بنا بر سطح شغل افراد با هم متفاوت بود، ولی چند نکته در همه آنها یکسان بود؛ اول آنکه تا وقتی مستخدم شرکت بودند، بهطور مجانی در آن خانهها زندگی میکردند و نهتنها آب و برقشان مجانی بود، بلکه اگر لامپ برقشان میسوخت یا شیر آبشان چکه میکرد، از طرف شرکت و بهصورت رایگان آن را تعویض میکردند و هر نوع تعمیرات کلی و جزئی ساختمان را شرکت نفت عهدهدار بود. هر ماه غیر از حقوق، به همه کارکنان سهمیه مواد غذایی که «رَشن» نام داشت، تعلق میگرفت و از آن مهمتر وقتی مستخدم شرکت بازنشسته میشد، پولی به او میدادند تا با آن خانه بخرد و مثلا پدربزرگ من که یک کارگر ساده و بیسواد شرکت بود، همینطور صاحب خانه شد که هنوز آن را در خرمشهر داریم.
اکثر مردم، انسانهایی عادیاند با خواستههایی عادی و یکسان. آن همشهری ما هم که شاهشدن برایش امکانی بود تا مستخدم شرکت نفت شود، همین را میخواست؛ اینکه زندگیای عادی داشته باشد. او قدرت نمیخواست، حتی اگر بالاترین سطح از قدرت باشد. او میخواست زندگی کند، زندگی بیدغدغه و مسئله همین است؛ زندگی، زندگی بیدغدغه. به نظر میرسد آنچه مسئولان در کشورمان اصلا به آن توجهی ندارند، همین است که مردم چیز زیادی نمیخواهند جز همین زندگی بیدغدغه. برای این فرزند صاحب قدرت و برای آن چهار هزار پزشک و برای خیل عظیم متقاضیان مهاجرت، دلیل اصلی رفتن همین است. اینکه به جایی بروند که دغدغه نداشته باشند یا حداقل از جنس دغدغههای اینجا را نداشته باشند. بیگمان برای بخش اعظم آن چهار هزار پزشک، با وجودی که گفته میشود در همین کشورهای اطرافمان دستمزدی بهمراتب بالاتر از اینجا دریافت خواهند کرد، دغدغه اصلی دستمزد نیست که عدهای از آنها همین الان هم درآمدی بالاتر از متوسط جامعه دارند. مسئله این است که آنها دغدغههایی دارند که بیش از هر چیز ناشی از نادیده گرفتن حرمتها و شأن انسانی است. یک نگاه بیندازید به همین موضوع گشت ارشاد یا همین ماجرای حضور زنان در ورزشگاه که تا فشار فیفا نبود، در همین شکل نیمبند حل نشد و ماجرای بازی تیم ملی با لبنان در مشهد. اینها بالاخره کار خودش را میکند. همین چیزهای بسیار کوچک که تعدادشان کم هم نیست، وقتی جمع میشوند، چنان کوهی عظیم میشوند که حتی منسوبان صاحبان قدرت را هم تشویق به رفتن میکند، چه برسد به مردم عادی. و اینها نه دغدغههای معمول زندگی، بلکه دغدغههایی دستساز است که هدفش هرچه باشد از دل آن تشویق به رفتن زاییده میشود.