در خواب و بیداری
از میانِ کارهایِ ناتمام، تنها اشاره میکنم به داستانِ بلندِ «درخت» که سالها پیش نوشتنش را آغاز کردم و نمیدانم چرا کنار گذاشته شد تا چندی پیش که اتفاقی، دوستی یادآوری کرد و باز رفتم سراغش و امیدوارم هرچه زودتر تمام شود.

اگر بخواهم از کتابهایِ «خاطرهانگیز»، «جامانده» و «ناتمام» در سالِ گذشته فقط نام ببرم، این یادداشت از پنج هزار کلمه هم تجاوز خواهد کرد! پس، بهتر است کوتاه بنویسم که: دو کتاب از ترجمههایِ مثلِ همیشه خوبِ محمد قاضی - «جزیرۀ پنگوئنها»یِ آناتول فرانس و «قلعۀ مالِویلِ» روبر مرل- را پس از سالها دوباره خواندم. آنقدر برایم جالب و جذّاب و لذتبخش بودند که هر دو را «صوتی» کردم (که اولی پخش شده و دومی هم بهزودی پخش خواهد شد). و کشفِ جالب اینکه: تردید ندارم صادق هدایت در نوشتنِ «توپ مُرواری»، به «جزیرۀ پنگوئنها» نظر داشته و حتماً آن را به زبانِ فرانسه خوانده بوده است. (یافتنِ تأثیرِ آناتول فرانس بر هدایت و پرداختنِ به آن میتواند موضوعِ نگارشِ مقالهای باشد خواندنی که امیدوارم کسی همت کند و آن را بنویسد.)
از میانِ کارهایِ ناتمام، تنها اشاره میکنم به داستانِ بلندِ «درخت» که سالها پیش نوشتنش را آغاز کردم و نمیدانم چرا کنار گذاشته شد تا چندی پیش که اتفاقی، دوستی یادآوری کرد و باز رفتم سراغش و امیدوارم هرچه زودتر تمام شود.
اما از همۀ اینها گذشته، داستانها و روایتهایِ کوتاه و متوسط و بلندی است که در شش ماهۀ اخیر از سویِ جوانان و نوجوانانِ فارسیزبان در خواب و بیداری برایم رسیده و میرسد و اینطور که پیداست، حالاحالاها خواهد رسید.
از خوابها میگذرم که بیشتر کابوساند و مثلِ همۀ این سالها که دور بودهام از ایران، مکانشان کوچهها و خیابانهایِ تهران بوده و هست. در خوابهایم، این داستانها و روایتها پیدرپی میآیند و با صداهایِ گوناگون برایم خوانده میشوند یا از برابرِ چشمانم میگذرند: به شکلِ نوشته یا همچون فیلم...
در بیداری اما این داستانها و روایتهایِ بدیع و حیرتانگیز، از صبح تا شب، از راههایِ مختلف، به دستم میرسند: صندوقِ پستی پُر میشود، ایمیلها پشتِ سرِ هم میرسند، همچنان که از طریقِ موبایل: واتساپ، تلگرام، اینستاگرام و...
از خانه بیرون نمیروم که در خیابان و اتوبوس و تراموا، یکییکی بیایند و داستانها و روایتهاشان را بدهند دستم.
اما از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، با حیرت میبینم که در خیابان و پیادهروهایِ روبرو و پشتِ خانه، منتظر ایستادهاند.
تمامِ اوقاتم - در خواب و بیداری- به خواندن و شنیدن و دیدنِ این روایتهایِ بینظیر میگذرد و باز وقت کم میآورم.
با خود فکر میکنم: کدام نویسندۀ زبردست میتوانست و میتواند چنین تخیل و خلاقیتی داشته باشد که این دختران و پسرانِ جوان و نوجوان دارند؟ اینها که هیچکدام ادعایِ نویسندگی هم ندارند.
به هیچکس هم نمیتوانم اینها را بگویم. حالا هم که برایِ شما مینویسم، مطمئنم باورتان نخواهد شد. شاید بگذارید به حسابِ پیری و تصورات و توهماتِ ناشی از بالا رفتنِ سن و سال. دیدهام و میبینم که بعضی از همسن و سالهایم دچارِ فراموشی- به شکلهایِ گوناگون- میشوند، اما تا کنون، نه دیده و نه شنیدهام که برای کسی، پیرتر یا جوانتر از من، چنین وضعیتی پیش آمده باشد. بی آنکه بخواهم وقتم را صرفِ مراجعه به پزشک و بیمارستان کنم، یا دنبالِ دلایلِ بروزِ چنین موردِ خاصی بگردم، با خودم کنار آمدهام و بسنده کردهام به خواندن...
بهمن 1401، گوتنبرگِ سوئد.