پادشاهی مونا و بادی
زهرا عمرانی
دیروز صدای زنگ در خانه آمد. پستچی بستهای آورده بود. آدرس و نام گیرنده، به لاتین روی جعبه نوشته شده بود. سالها بود که بستهای از آنطرف آب نگرفته بودم. کنجکاو و خوشحال بازش کردم. رومیزی دستباف سوزندوزی بههمراه یک کارت. محتوایش این بود که با وجود علاقه فراوانی که داشتند تا در شادی ما شریک شوند و عشقی که نسبت به دیدن کشور ایران دارند، درحالحاضر امکان سفر نداشتند، اما دوست داشتند هدیهای به یادگار برای ما بفرستند.
فرستندهها زن و مردی حدودا 70 ساله بودند. نام خودشان را مونا و بادی گذاشتهاند؛ بادی به معنای همراه. «مونا دو سال است که کارش را رها کرده و همسرش چندسال قبلتر بازنشسته شده بود. آنها تصمیم گرفتند به رومانی بروند. در بهار دو سال پیش خانهشان را فروختند و در تیرماه همان سال، از شر هرآنچه به آنها تعلق داشت، بهجز اشیائی که در ماشین جا میشد، خلاص شدند. داستان آنها با سفر از غرب به شرق شروع میشود. در راه به دوستانشان در شهرهای مختلف سر میزنند تا به ساحل شرقی آمریکا برسند. آنجا ماشین خود را از طریق کشتی به مقصد فرستاده و خود به سمت رومانی پرواز میکنند». این متن کوتاهی است که در معرفی خودشان در وبلاگشان گذاشتهاند. زن و مردی در آستانه 70 سالگی، هر دو بازنشسته؛ بعد از یک عمر سختکوشی، حالا فصل جدیدی از زندگی خود را آغاز کردهاند و این فصل جدید، چنان ماجراجویانه و جذاب است که میخواهند آن را با دنیا به اشتراک بگذارند. یکبار دیگر مینویسم 70 سالگی و چهره پرچین مونا و دستهای لرزانش را به یاد میآورم و موها و سبیل یکدست سفید بادی را. اینهمه شور زندگی و اشتیاق برای کشف ناشناختهها و نوشیدن از جام زندگی تا جرعه آخر، تحسینبرانگیز است. بخت با من یار بود تا این دو نفر را چند سال پیشتر ببینم؛ زمانی که نهچندان جوان، اما میانسال بودند. هر دو کار میکردند. مونا بهعنوان مهندس در یک شرکت هواپیماسازی و همراهش، بهعنوان آشپز. انتخاب کرده بودند که فرزند نداشته باشند و به قول خودشان «عشقشان را صرف حیوانات و بچههایی که از خانوادههایشان دور هستند میکردند». وقتی من دیدمشان، سگشان، بعد از 14، 15 سال مرده بود. هرچند سخاوت و دلنبستن به دنیا زیباترین ویژگی وجودیشان بود، اما ازدستدادن حیوانِ همخانه هرازگاهی اشکی به چشمشان میآورد. در جوانی هر دو هیپی بودند، شاید ازهمینرو به زندگی مختصر عادت داشتند. خیلی دیر؛ یعنی در میانسالی ازدواج کرده بودند. هر دو کارمند بودند، اما مشتاقانه برای فعالیتهای داوطلبانه وقت میگذاشتند. پادشاهان زندگی خود بودند، همان درآمد متوسطشان را سخاوتمندانه به نیازمندان میبخشیدند و اگر کمکی از دستشان برمیآمد فروگذار نمیکردند. زندگی متوسطی داشتند؛ با وام، خانهای خریده بودند با حیاطی کوچک که قسطش را یک عمر پرداخت کرده بودند و جزءبهجزء آن را با سلیقه چیده بودند با وسایل ساده و فروتنانه. درِ خانه همیشه باز بود و بساط پذیرایی بهراه. همین درِ باز باعث شده بود که من هم با جمع بچهها به خانهشان وارد شوم. حلقهای از دوستان خوب برای خودشان شکل داده بودند. در ظاهر مونا شکستهتر بود، بیماری شبیه به پارکینسون داشت که عضلات صورت و دستهایش میلرزید، اما دستش در مهربانی نمیلرزید و بر زندگی مسلط بود و تماموقت کار میکرد. چندماهی بادی برای کار به شهر دیگری رفته بود، مونا همچنان به بهانههای مختلف دورهمی برگزار میکرد. چندبار دعوتمان کرد که شکلات و شیرینی بپزیم و انصافا در نهایت، آنچه خودش پخته بود از دستپخت همه بهتر بود. همیشه فکر میکردم بازنشستگی فرصتی برایشان خواهد بود تا در حیاطشان بنشینند و خاطرات را مرور کنند و از همصحبتی دوستان لذت ببرند. باورم نمیشد آن خانه، همه وسایل و انبوه خاطراتش را بفروشند و راهی شوند. حالا نزدیک به دو سال است که در رومانی زندگی میکنند؛ شدهاند پادشاهان رومانی. مگر پادشاهی جز این است که در چشم برهمزدنی از همه تعلقاتت دست بکشی، در قارهای جدید، زندگیای نو برای خود تعریف کنی، برای دوستانت در کشوری دور خلعتی بفرستی و آرزو کنی در روزی نهچنداندور کشورهای دیگر را نیز کشف کنی. مادام که رؤیا هست، سن فقط یک عدد ناچیز است، همین.
دیروز صدای زنگ در خانه آمد. پستچی بستهای آورده بود. آدرس و نام گیرنده، به لاتین روی جعبه نوشته شده بود. سالها بود که بستهای از آنطرف آب نگرفته بودم. کنجکاو و خوشحال بازش کردم. رومیزی دستباف سوزندوزی بههمراه یک کارت. محتوایش این بود که با وجود علاقه فراوانی که داشتند تا در شادی ما شریک شوند و عشقی که نسبت به دیدن کشور ایران دارند، درحالحاضر امکان سفر نداشتند، اما دوست داشتند هدیهای به یادگار برای ما بفرستند.
فرستندهها زن و مردی حدودا 70 ساله بودند. نام خودشان را مونا و بادی گذاشتهاند؛ بادی به معنای همراه. «مونا دو سال است که کارش را رها کرده و همسرش چندسال قبلتر بازنشسته شده بود. آنها تصمیم گرفتند به رومانی بروند. در بهار دو سال پیش خانهشان را فروختند و در تیرماه همان سال، از شر هرآنچه به آنها تعلق داشت، بهجز اشیائی که در ماشین جا میشد، خلاص شدند. داستان آنها با سفر از غرب به شرق شروع میشود. در راه به دوستانشان در شهرهای مختلف سر میزنند تا به ساحل شرقی آمریکا برسند. آنجا ماشین خود را از طریق کشتی به مقصد فرستاده و خود به سمت رومانی پرواز میکنند». این متن کوتاهی است که در معرفی خودشان در وبلاگشان گذاشتهاند. زن و مردی در آستانه 70 سالگی، هر دو بازنشسته؛ بعد از یک عمر سختکوشی، حالا فصل جدیدی از زندگی خود را آغاز کردهاند و این فصل جدید، چنان ماجراجویانه و جذاب است که میخواهند آن را با دنیا به اشتراک بگذارند. یکبار دیگر مینویسم 70 سالگی و چهره پرچین مونا و دستهای لرزانش را به یاد میآورم و موها و سبیل یکدست سفید بادی را. اینهمه شور زندگی و اشتیاق برای کشف ناشناختهها و نوشیدن از جام زندگی تا جرعه آخر، تحسینبرانگیز است. بخت با من یار بود تا این دو نفر را چند سال پیشتر ببینم؛ زمانی که نهچندان جوان، اما میانسال بودند. هر دو کار میکردند. مونا بهعنوان مهندس در یک شرکت هواپیماسازی و همراهش، بهعنوان آشپز. انتخاب کرده بودند که فرزند نداشته باشند و به قول خودشان «عشقشان را صرف حیوانات و بچههایی که از خانوادههایشان دور هستند میکردند». وقتی من دیدمشان، سگشان، بعد از 14، 15 سال مرده بود. هرچند سخاوت و دلنبستن به دنیا زیباترین ویژگی وجودیشان بود، اما ازدستدادن حیوانِ همخانه هرازگاهی اشکی به چشمشان میآورد. در جوانی هر دو هیپی بودند، شاید ازهمینرو به زندگی مختصر عادت داشتند. خیلی دیر؛ یعنی در میانسالی ازدواج کرده بودند. هر دو کارمند بودند، اما مشتاقانه برای فعالیتهای داوطلبانه وقت میگذاشتند. پادشاهان زندگی خود بودند، همان درآمد متوسطشان را سخاوتمندانه به نیازمندان میبخشیدند و اگر کمکی از دستشان برمیآمد فروگذار نمیکردند. زندگی متوسطی داشتند؛ با وام، خانهای خریده بودند با حیاطی کوچک که قسطش را یک عمر پرداخت کرده بودند و جزءبهجزء آن را با سلیقه چیده بودند با وسایل ساده و فروتنانه. درِ خانه همیشه باز بود و بساط پذیرایی بهراه. همین درِ باز باعث شده بود که من هم با جمع بچهها به خانهشان وارد شوم. حلقهای از دوستان خوب برای خودشان شکل داده بودند. در ظاهر مونا شکستهتر بود، بیماری شبیه به پارکینسون داشت که عضلات صورت و دستهایش میلرزید، اما دستش در مهربانی نمیلرزید و بر زندگی مسلط بود و تماموقت کار میکرد. چندماهی بادی برای کار به شهر دیگری رفته بود، مونا همچنان به بهانههای مختلف دورهمی برگزار میکرد. چندبار دعوتمان کرد که شکلات و شیرینی بپزیم و انصافا در نهایت، آنچه خودش پخته بود از دستپخت همه بهتر بود. همیشه فکر میکردم بازنشستگی فرصتی برایشان خواهد بود تا در حیاطشان بنشینند و خاطرات را مرور کنند و از همصحبتی دوستان لذت ببرند. باورم نمیشد آن خانه، همه وسایل و انبوه خاطراتش را بفروشند و راهی شوند. حالا نزدیک به دو سال است که در رومانی زندگی میکنند؛ شدهاند پادشاهان رومانی. مگر پادشاهی جز این است که در چشم برهمزدنی از همه تعلقاتت دست بکشی، در قارهای جدید، زندگیای نو برای خود تعریف کنی، برای دوستانت در کشوری دور خلعتی بفرستی و آرزو کنی در روزی نهچنداندور کشورهای دیگر را نیز کشف کنی. مادام که رؤیا هست، سن فقط یک عدد ناچیز است، همین.