|

تقدير، پهلوان‌تر از سهراب

مهدی افشار- پژوهشگر

ادامه داستان سهراب را در پی دو یادداشت پیشین در سلسله یادداشت‌های شخصیت‌ها در شاهنامه روایت می‌کنم. پس از كشته‌شدن ژنده‌رزم با یك ضربت مشت رستم، خشمى عظیم در دل سهراب لهیب كشید. روز دیگر زودهنگام با شعله‌ورشدن سكه سرخ خورشید، سهراب جامه رزم به تن كرد و كلاهخود خسروى بر سر گذاشته، بر بلند جایى ایستاد به تماشاى سپاه ایران و فرمان داد هژیر را كه اكنون در بند سهراب بود، به نزدش آورند.سهراب گفت: «مى‌خواهم یك‌یك پهلوانان ایرانى را بشناسم. نخست بگو آن سراپرده هفت‌رنگ كه در برابرش صد ژنده‌پیل صف كشیده و هودجی پیروزه‌فام در كنار دارد، از آن كیست؟ همو كه درفشى با نقش خورشید بر فراز آن است». هژیر گفت آن سراپرده از آن كاووس، شاه ایران است، سپس پرسید آن سراپرده سیاه كه پیرامونش سپاهیان چندى صف بسته‌اند به چه كسى تعلق دارد؟ همان سراپرده‌اى كه پیكر پیل بر درفشش نشسته و مردان زرینه‌كفش در پیرامون آن هستند و پاسخ شنید كه سراپرده توس، فرزند نوذر، شهریار ایران است كه به دست افراسیاب كژرفتار كشته شد؛ چراکه ایرانیان هرگز شاهان را از پاى درنیاورند. سهراب به تأیید سر تكان داد و از سراپرده سرخ كه درفش شیرپیكر بر آن نقش زده بود، پرسش كرد و دانست كه سراپرده گودرز كشوادگان، مهد آزادگان است. از سراپرده سبز بپرسید كه اختر كاویانى را در پیش‌روى داشت و پهلوانى بلندقامت و ستبر‌سینه در برابر آن نشسته بود كه از همه پهلوانان بلندقامت‌تر بود و از اژدهاى درفشش، آتش مى‌دمید و اسبى بلند‌بالا در كنار داشت و در میان ایرانیان مانند او نبود، اسب او نیز بى‌همتا می‌نمود و هژیر در پاسخ گفت: «نامش را نمى‌دانم چون به‌تازگى از چین پهلوانى به كاووس پیوسته و از آنجا كه من در این دژ بوده‌ام، پیگیر نام او نشده‌ام».اندوهى بر دل سهراب نشست كه چرا نامى از رستم به میان نیامد. سهراب احساس مى‌كرد آن پهلوان كه هژیر او را به نام نمى‌شناسد، باید پدرش، رستم باشد؛ چراكه همه نشانه‌هایى را داشت كه مادرش، تهمینه، به او داده بود.سهراب از هژیر نام‌هاى دیگرى همچون گودرز، گیو، گراز و فریبرز، فرزند كاووس را بشنید، اما نام پدر خویش، رستم را نشنید و خود نیز آن نام را بر زبان نیاورد.

همى نام جست از زبان هجیر/ مگر كان سخن‌ها شود دلپذیر/نبشته به سر بر دگرگونه بود/ ز فرمان نكاهد، نخواهد فزود
سرانجام سهراب به خشم آمده، پرسید پس در این میانه رستم كجاست، كسى كه مى‌گویند جهان‌پهلوان است.هژیر گفت: «كسى كه بخواهد با رستم مبارزه كند، باید از زندگى دست شسته باشد كه او ژنده‌پیلى است كه كس را توان مقابله با او نیست، زور صد مرد را دارد و قامتش از سروى بلند، رساتر است و وقتى در روز نبرد خشم گیرد، دیگر تفاوت نمى‌كند رزمنده پیشاروى او آدمى باشد یا ژنده‌پیل. سهراب چون این سخن بشنید، چهره از او گرداند و با پشت دست، بر سینه‌اش زد و به جاى خود بازگشت و سپس نیزه‌اى به دست گرفت و چون پیل مست از سپید‌دژ فرود آمده، در برابر سپاه ایران اسب را به جنبش آورد و مبارزی را به نبرد فراخواند. هیچ‌یك از پهلوانان ایران را جسارت آن نبود که با سهراب درآویزد و آنان انجمن كردند و گفتند تنها گو پیلتن مى‌تواند با او مبارزه كند.سهراب، كاووس را به مبارزه خواند و پرسید در دشت نبرد، چگونه است و این چه شاهى است كه تاب نبرد را ندارد؛ چون بى‌حركتى و بى‌عملى ایرانیان را بدید، به سوى پرده‌سراى كاووس تاخت و نیزه در سراپرده او افكند و با یك حركت 70 میخ را از جاى بركند و سراپرده را بر سر کاووس فروریخت و سپاهیان ایران آن‌چنان بیمناك شدند كه گویی گورانند که از برابر شیران مى‌گریزند. كاووس خشمگین و آزرده فریاد برآورد كسى رستم را آگاه گرداند كه پهلوانان ایرانى را در برابر این ترك پاى ایستادن نیست.توس با شتاب خود را به رستم رساند و خواسته كاووس را بازگفت و رستم با آزردگى گفت: «شهریاران پیشین به‌هنگام بزم هم مرا مى‌خواندند و این شاه جز براى رزم مرا فرانمى‌خواند كه جز رنج از این شهریار ندیده‌ا‌م». پس فرمان داد تا رخش را زین كنند و خود چهره درهم كشید و از سراپرده نگاهى افكند.
ز خیمه نگه كرد رستم به دشت/ ز ره گیو را دید كاندر گذشت/ نهاد از بر رخش رخشنده زین /همى گفت گرگین كه بشتاب هین/همى بست بر باره رهام تنگ /به برگستوان برزده توس چنگ/ به دل گفت كاین كار آهرمنست/ نه این رستخیز از پى یك تنست.
سهراب با مشاهده یال‌و‌كوپال رستم گفت: «آیا از ایرانیان كسى را به یارى نمى‌خواهى كه گذشت سالیان بر تو ستم كرده است». رستم در پاسخ گفت:
به پیرى بسى دیدم آوردگاه/ بسى بر زمین پست كردم سپاه/ نگه كن مرا گر ببینى به جنگ/ اگر زنده مانى نترس از نهنگ/مرا دید در جنگ، دریا و كوه /كه با نامداران توران گروه/ چه كردم ستاره گواى من است/ به مردى جهان زیر پاى من است

ادامه داستان سهراب را در پی دو یادداشت پیشین در سلسله یادداشت‌های شخصیت‌ها در شاهنامه روایت می‌کنم. پس از كشته‌شدن ژنده‌رزم با یك ضربت مشت رستم، خشمى عظیم در دل سهراب لهیب كشید. روز دیگر زودهنگام با شعله‌ورشدن سكه سرخ خورشید، سهراب جامه رزم به تن كرد و كلاهخود خسروى بر سر گذاشته، بر بلند جایى ایستاد به تماشاى سپاه ایران و فرمان داد هژیر را كه اكنون در بند سهراب بود، به نزدش آورند.سهراب گفت: «مى‌خواهم یك‌یك پهلوانان ایرانى را بشناسم. نخست بگو آن سراپرده هفت‌رنگ كه در برابرش صد ژنده‌پیل صف كشیده و هودجی پیروزه‌فام در كنار دارد، از آن كیست؟ همو كه درفشى با نقش خورشید بر فراز آن است». هژیر گفت آن سراپرده از آن كاووس، شاه ایران است، سپس پرسید آن سراپرده سیاه كه پیرامونش سپاهیان چندى صف بسته‌اند به چه كسى تعلق دارد؟ همان سراپرده‌اى كه پیكر پیل بر درفشش نشسته و مردان زرینه‌كفش در پیرامون آن هستند و پاسخ شنید كه سراپرده توس، فرزند نوذر، شهریار ایران است كه به دست افراسیاب كژرفتار كشته شد؛ چراکه ایرانیان هرگز شاهان را از پاى درنیاورند. سهراب به تأیید سر تكان داد و از سراپرده سرخ كه درفش شیرپیكر بر آن نقش زده بود، پرسش كرد و دانست كه سراپرده گودرز كشوادگان، مهد آزادگان است. از سراپرده سبز بپرسید كه اختر كاویانى را در پیش‌روى داشت و پهلوانى بلندقامت و ستبر‌سینه در برابر آن نشسته بود كه از همه پهلوانان بلندقامت‌تر بود و از اژدهاى درفشش، آتش مى‌دمید و اسبى بلند‌بالا در كنار داشت و در میان ایرانیان مانند او نبود، اسب او نیز بى‌همتا می‌نمود و هژیر در پاسخ گفت: «نامش را نمى‌دانم چون به‌تازگى از چین پهلوانى به كاووس پیوسته و از آنجا كه من در این دژ بوده‌ام، پیگیر نام او نشده‌ام».اندوهى بر دل سهراب نشست كه چرا نامى از رستم به میان نیامد. سهراب احساس مى‌كرد آن پهلوان كه هژیر او را به نام نمى‌شناسد، باید پدرش، رستم باشد؛ چراكه همه نشانه‌هایى را داشت كه مادرش، تهمینه، به او داده بود.سهراب از هژیر نام‌هاى دیگرى همچون گودرز، گیو، گراز و فریبرز، فرزند كاووس را بشنید، اما نام پدر خویش، رستم را نشنید و خود نیز آن نام را بر زبان نیاورد.

همى نام جست از زبان هجیر/ مگر كان سخن‌ها شود دلپذیر/نبشته به سر بر دگرگونه بود/ ز فرمان نكاهد، نخواهد فزود
سرانجام سهراب به خشم آمده، پرسید پس در این میانه رستم كجاست، كسى كه مى‌گویند جهان‌پهلوان است.هژیر گفت: «كسى كه بخواهد با رستم مبارزه كند، باید از زندگى دست شسته باشد كه او ژنده‌پیلى است كه كس را توان مقابله با او نیست، زور صد مرد را دارد و قامتش از سروى بلند، رساتر است و وقتى در روز نبرد خشم گیرد، دیگر تفاوت نمى‌كند رزمنده پیشاروى او آدمى باشد یا ژنده‌پیل. سهراب چون این سخن بشنید، چهره از او گرداند و با پشت دست، بر سینه‌اش زد و به جاى خود بازگشت و سپس نیزه‌اى به دست گرفت و چون پیل مست از سپید‌دژ فرود آمده، در برابر سپاه ایران اسب را به جنبش آورد و مبارزی را به نبرد فراخواند. هیچ‌یك از پهلوانان ایران را جسارت آن نبود که با سهراب درآویزد و آنان انجمن كردند و گفتند تنها گو پیلتن مى‌تواند با او مبارزه كند.سهراب، كاووس را به مبارزه خواند و پرسید در دشت نبرد، چگونه است و این چه شاهى است كه تاب نبرد را ندارد؛ چون بى‌حركتى و بى‌عملى ایرانیان را بدید، به سوى پرده‌سراى كاووس تاخت و نیزه در سراپرده او افكند و با یك حركت 70 میخ را از جاى بركند و سراپرده را بر سر کاووس فروریخت و سپاهیان ایران آن‌چنان بیمناك شدند كه گویی گورانند که از برابر شیران مى‌گریزند. كاووس خشمگین و آزرده فریاد برآورد كسى رستم را آگاه گرداند كه پهلوانان ایرانى را در برابر این ترك پاى ایستادن نیست.توس با شتاب خود را به رستم رساند و خواسته كاووس را بازگفت و رستم با آزردگى گفت: «شهریاران پیشین به‌هنگام بزم هم مرا مى‌خواندند و این شاه جز براى رزم مرا فرانمى‌خواند كه جز رنج از این شهریار ندیده‌ا‌م». پس فرمان داد تا رخش را زین كنند و خود چهره درهم كشید و از سراپرده نگاهى افكند.
ز خیمه نگه كرد رستم به دشت/ ز ره گیو را دید كاندر گذشت/ نهاد از بر رخش رخشنده زین /همى گفت گرگین كه بشتاب هین/همى بست بر باره رهام تنگ /به برگستوان برزده توس چنگ/ به دل گفت كاین كار آهرمنست/ نه این رستخیز از پى یك تنست.
سهراب با مشاهده یال‌و‌كوپال رستم گفت: «آیا از ایرانیان كسى را به یارى نمى‌خواهى كه گذشت سالیان بر تو ستم كرده است». رستم در پاسخ گفت:
به پیرى بسى دیدم آوردگاه/ بسى بر زمین پست كردم سپاه/ نگه كن مرا گر ببینى به جنگ/ اگر زنده مانى نترس از نهنگ/مرا دید در جنگ، دریا و كوه /كه با نامداران توران گروه/ چه كردم ستاره گواى من است/ به مردى جهان زیر پاى من است

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها