تنشها و تحولهای کافکا
«کافکا در آینه یونگ» با عنوان فرعی تنش و تحول در زندگی فرانتس کافکا، نام کتابی است از داریل شارپ که بهتازگی با ترجمه ارسطو میرانی در نشر کتابپارسه منتشر شده است. کتاب از دو بخش تشکیل شده؛ بخش اول به زندگی کافکا مربوط است و در بخش دوم تحلیلی روانشناختی از کافکا ارائه شده است. نویسنده کتاب در مقدمهاش کافکا را فرزند زمانهاش و به عبارت بهتر فرزند زمانه مدرن دانسته است. او با بهکارگیری اصطلاح «نوجوان ابدی» نوشته: «روانرنجوری او، زندگی موقتی، بههیچوجه مختص هنرمندان نیست. تفاوت در این است که بیشتر هنرمندان از آن بهره میگیرند و ممکن است حتی با آن کسب معاش کنند، در حالی که افراد عادی و هنرمندانی مانند کافکا که کار خلاقانهشان معیشت آنها را تأمین نمیکند، تنها در مقابله با این مسئله است که میتوانند زندگی خود را بگذرانند».
اصطلاح نوجوان ابدی ریشه در اساطیر یونان دارد و آنجا بر خدا-کودکی دلالت دارد که تا ابد کمسن میماند مثل دیونیسوس و اروس. استفاده داریل شارپ از این اصطلاح بر مفهومی مبتنی است که ماری لوئیز فون فرانتس، روانکاو و همکار چندساله یونگ در کتابش با عنوان «مسئله نوجوان ابدی» آن را بسط داده است. نویسنده تأکید کرده که این اصطلاحی تحقیرآمیز نیست بلکه در بافت روانشناختی، برای تجسم الگوهای رفتاری و نگرشهایی خاص به کار میرود که در هر کسی وجود دارند. در آنچه یونگ آن را فرایند فردیت مینامد، تکلیف شخص ارتباط با این نگرشهاست نه همذاتپنداری با آنها. همذاتپنداری چیزی نیست که شخص آگاهانه و عامدانه انجام دهد، صرفا وضعیتی است که وجود دارد و به صورت تکساحتیبودن ظاهر میشود. شاید تکساحتیبودن رایجترین نشانه روانرنجوری باشد.
نویسنده در این کتاب کوشیده عوامل روانشناختی دخیل در تنشهای کافکا را روشن کند و به نقش جبرانکننده برخی از رؤیاهایش توجهی خاص داشته است. بخشی از کتاب با عنوان کشمکش، به این نکته اشاره کرده که ما امروز از طریق ماکس برود میدانیم که کافکا پیش دیگران هیچ اشارهای به آشوبهای درونیاش نمیکرده است. برود در توصیف کافکایی که دوستان و نزدیکانش میشناختهاند و کافکایی که به واسطه آثارش شناخته میشود نوشته: «من بارها و بارها دریافتهام که ستایندگان کافکا، آنهایی که او را تنها از طریق کتابهاش میشناسند، تصویر کاملا خلاف واقع از او دارند. آنها فکر میکنند احتمالا او در همراهانش هم احساس اندوه یا حتی یأس برمیانگیخت. کاملا برعکس. وقتی با او بودی احساس خوبی داشتی. او با غنای افکارش -که معمولا آنها را با لحنی بانشاط بیان میکرد- بیهیچ اغراقی، یکی از جذابترین کسانی بود که من در عمرم دیدم. با وجود کمروییاش، با وجود آرامبودنش... میتوانست پرشور و سرمست باشد. شوخیها و خندههای ما پایانی نداشت. او خنده خوب و از ته دل را دوست داشت و میدانست چطور دوستانش را نیز بخنداند». داریل شارپ با اشاره به این گفتههای برود،
میگوید که این حاکی از آن است که کافکا با وجود فشار درونی، انسانی خوددار بود. همانطورکه برود در جایی دیگر گفته است که او رنج میکشید و خاموش بود.
در بخشی دیگر از کتاب، درباه مسئله بیگانگی میخوانیم: «وضعیت ناگوار کافکا در زندگی واقعی، شبیه وضعیت کا، قهرمان آخرین رمان او، قصر، است. در رمان، این معما که چرا کا نمیتواند در روستا احساس آشنایی پیدا کند حلنشده میماند. ماکس برود میگوید کا یک بیگانه است و به روستایی رسیده که در آن به بیگانگان با دیده شک مینگرند. اینجا هم نگرش کافکا به خود، بر جهان بیرون فرافکنی میشود: احساس حقارت و وسواس کمالگرایانه وی این نگرش را در او پدید آورد که هرگز به اندازهای که شایسته دوستی و احترام باشد خوب نیست. چون نمیتوانست خودآرمانی و انتظاراتش از خود را محقق سازد، با دیده تردید به خود مینگریست. خلاصه، ذهن او در تسخیر ترس از این بود که زندگیاش مانند زندگی ایوان ایلیچ تولستوی باشد، اما به دلایلی کاملا متضاد نابارور بود و وقتش را هدر میداد. او در گفتوگو با گوستاو یانوش، اینگونه از زندانیبودن خویش میگوید: همهچیز بهگونهای است که گویی از مصالحی سخت و پایدار ساخته شده است. اما برعکس، این زندگیای است که در آن در حال سقوط به سوی مغاکیم. اگر چشمهایت را هم ببندی، میتوانی خروش و غرش آن را بشنوی. علت ناامیدی ایوان
ایلیچ -که مانند کافکا کارمند بود- در بستر مرگ این بود که در همه عمر نسبت به زندگی درونیاش بیتفاوت بود. اما ترس کافکا از این بود که خیلی بر خود تمرکز کرده بود». نویسنده کتاب، داریا شارپ، در سال 1936 در کانادا متولد شده است. او دانشآموخته فلسفه و ادبیات از دانشگاه ساسکس انگلستان و روانشناس تحلیلی از مؤسسه کارل گوستاو یونگ در زوریخ است. او تاکنون آثار متعددی در زمینه روانشناسی تحلیلی یونگ نوشته است.
«کافکا در آینه یونگ» با عنوان فرعی تنش و تحول در زندگی فرانتس کافکا، نام کتابی است از داریل شارپ که بهتازگی با ترجمه ارسطو میرانی در نشر کتابپارسه منتشر شده است. کتاب از دو بخش تشکیل شده؛ بخش اول به زندگی کافکا مربوط است و در بخش دوم تحلیلی روانشناختی از کافکا ارائه شده است. نویسنده کتاب در مقدمهاش کافکا را فرزند زمانهاش و به عبارت بهتر فرزند زمانه مدرن دانسته است. او با بهکارگیری اصطلاح «نوجوان ابدی» نوشته: «روانرنجوری او، زندگی موقتی، بههیچوجه مختص هنرمندان نیست. تفاوت در این است که بیشتر هنرمندان از آن بهره میگیرند و ممکن است حتی با آن کسب معاش کنند، در حالی که افراد عادی و هنرمندانی مانند کافکا که کار خلاقانهشان معیشت آنها را تأمین نمیکند، تنها در مقابله با این مسئله است که میتوانند زندگی خود را بگذرانند».
اصطلاح نوجوان ابدی ریشه در اساطیر یونان دارد و آنجا بر خدا-کودکی دلالت دارد که تا ابد کمسن میماند مثل دیونیسوس و اروس. استفاده داریل شارپ از این اصطلاح بر مفهومی مبتنی است که ماری لوئیز فون فرانتس، روانکاو و همکار چندساله یونگ در کتابش با عنوان «مسئله نوجوان ابدی» آن را بسط داده است. نویسنده تأکید کرده که این اصطلاحی تحقیرآمیز نیست بلکه در بافت روانشناختی، برای تجسم الگوهای رفتاری و نگرشهایی خاص به کار میرود که در هر کسی وجود دارند. در آنچه یونگ آن را فرایند فردیت مینامد، تکلیف شخص ارتباط با این نگرشهاست نه همذاتپنداری با آنها. همذاتپنداری چیزی نیست که شخص آگاهانه و عامدانه انجام دهد، صرفا وضعیتی است که وجود دارد و به صورت تکساحتیبودن ظاهر میشود. شاید تکساحتیبودن رایجترین نشانه روانرنجوری باشد.
نویسنده در این کتاب کوشیده عوامل روانشناختی دخیل در تنشهای کافکا را روشن کند و به نقش جبرانکننده برخی از رؤیاهایش توجهی خاص داشته است. بخشی از کتاب با عنوان کشمکش، به این نکته اشاره کرده که ما امروز از طریق ماکس برود میدانیم که کافکا پیش دیگران هیچ اشارهای به آشوبهای درونیاش نمیکرده است. برود در توصیف کافکایی که دوستان و نزدیکانش میشناختهاند و کافکایی که به واسطه آثارش شناخته میشود نوشته: «من بارها و بارها دریافتهام که ستایندگان کافکا، آنهایی که او را تنها از طریق کتابهاش میشناسند، تصویر کاملا خلاف واقع از او دارند. آنها فکر میکنند احتمالا او در همراهانش هم احساس اندوه یا حتی یأس برمیانگیخت. کاملا برعکس. وقتی با او بودی احساس خوبی داشتی. او با غنای افکارش -که معمولا آنها را با لحنی بانشاط بیان میکرد- بیهیچ اغراقی، یکی از جذابترین کسانی بود که من در عمرم دیدم. با وجود کمروییاش، با وجود آرامبودنش... میتوانست پرشور و سرمست باشد. شوخیها و خندههای ما پایانی نداشت. او خنده خوب و از ته دل را دوست داشت و میدانست چطور دوستانش را نیز بخنداند». داریل شارپ با اشاره به این گفتههای برود،
میگوید که این حاکی از آن است که کافکا با وجود فشار درونی، انسانی خوددار بود. همانطورکه برود در جایی دیگر گفته است که او رنج میکشید و خاموش بود.
در بخشی دیگر از کتاب، درباه مسئله بیگانگی میخوانیم: «وضعیت ناگوار کافکا در زندگی واقعی، شبیه وضعیت کا، قهرمان آخرین رمان او، قصر، است. در رمان، این معما که چرا کا نمیتواند در روستا احساس آشنایی پیدا کند حلنشده میماند. ماکس برود میگوید کا یک بیگانه است و به روستایی رسیده که در آن به بیگانگان با دیده شک مینگرند. اینجا هم نگرش کافکا به خود، بر جهان بیرون فرافکنی میشود: احساس حقارت و وسواس کمالگرایانه وی این نگرش را در او پدید آورد که هرگز به اندازهای که شایسته دوستی و احترام باشد خوب نیست. چون نمیتوانست خودآرمانی و انتظاراتش از خود را محقق سازد، با دیده تردید به خود مینگریست. خلاصه، ذهن او در تسخیر ترس از این بود که زندگیاش مانند زندگی ایوان ایلیچ تولستوی باشد، اما به دلایلی کاملا متضاد نابارور بود و وقتش را هدر میداد. او در گفتوگو با گوستاو یانوش، اینگونه از زندانیبودن خویش میگوید: همهچیز بهگونهای است که گویی از مصالحی سخت و پایدار ساخته شده است. اما برعکس، این زندگیای است که در آن در حال سقوط به سوی مغاکیم. اگر چشمهایت را هم ببندی، میتوانی خروش و غرش آن را بشنوی. علت ناامیدی ایوان
ایلیچ -که مانند کافکا کارمند بود- در بستر مرگ این بود که در همه عمر نسبت به زندگی درونیاش بیتفاوت بود. اما ترس کافکا از این بود که خیلی بر خود تمرکز کرده بود». نویسنده کتاب، داریا شارپ، در سال 1936 در کانادا متولد شده است. او دانشآموخته فلسفه و ادبیات از دانشگاه ساسکس انگلستان و روانشناس تحلیلی از مؤسسه کارل گوستاو یونگ در زوریخ است. او تاکنون آثار متعددی در زمینه روانشناسی تحلیلی یونگ نوشته است.