مکافات هدایت
در تاریخِ یک قرن ادبیات مدرن ایران، صادق هدایت مطرحترین نویسنده معاصر ایرانی است که بیش از هر نویسنده دیگری دربارهاش سخن گفتهاند، گرچه آثارش همواره با سختیهایی برای چاپ و انتشار مواجه بوده است.
در تاریخِ یک قرن ادبیات مدرن ایران، صادق هدایت مطرحترین نویسنده معاصر ایرانی است که بیش از هر نویسنده دیگری دربارهاش سخن گفتهاند، گرچه آثارش همواره با سختیهایی برای چاپ و انتشار مواجه بوده است.
هدایت شاهکارش «بوف کور» را که مینویسد به گمان اینکه در دوره رضاشاه امکانِ چاپش وجود ندارد به بمبئی میرود و دستنویسِ «بوف کور» را در پنجاه نسخه پلیکپی میکند. شین پرتو، دوست نزدیک و همسفر هدایت در هند، نقل میکند که هدایت «بوف کور» را پیش از سفر به هند نوشت و در کشتی که از تهران به سمت هند میرفتند، نسخه خطی آن را به پرتو میدهد تا بخواند. به هر تقدیر مشهورترین رمانِ هدایت، نویسنده جهانیِ ایرانی، بار نخست در سال 1315 در هند منتشر شد و بعد نسخههایی از آن به تهران رسید و نخستین بار به طور پاورقی در روزنامه چاپ شد. هدایت دو ماه پیش از بازگشت به تهران، در تیر ماه 1316 در نامهای خطاب به مینوی در لندن مینویسد: «همهاش چهل، پنجاه جلد (بوف کور) بیشتر چاپ نکردم. اگر بنا بشود به ایران برگردم یک صفحه کاغذ و نوشته نیز نخواهم توانست با خودم ببرم، آیا ممکن است کاغذهایم را به تو بفرستم و بعد به وسیلهای به من برسانی...». هدایت سی نسخه از «بوف کور» را نزد جمالزاده به سوئیس میفرستد و چندی بعد جمالزاده از طریقِ دوستی در تهران آنها را به دست هدایت میرساند. حکایتِ انتشار شاهکار هدایت بس دور و دراز است و بیراه نیست که «بوف کور» را سند اتهام وضع ناجور اجتماعی ایران در دوران پهلوی اول خواندهاند و روایتی از تباهی و پوسیدگی سنت و جامعه تحتِ ستم و جور. اما تعب و مرارتی که هدایت در چاپِ شاهکارش تحمل کرد فراتر از اینها بوده است. هدایت «وغوغ ساهاب» را با مسعود فرزاد نوشت و برای این کتاب تا پای میز محاکمه هم رفت. سال 1314 بود که هدایت برای چندمین بار از کارش و این نوبه از وزارت امور خارجه استعفا داد و با شکایتِ علیاصغر حکمت، وزیر وقت نظمیه تهران به محکمه احضار شد و مورد بازجویی قرار گرفت و دست آخر از او تعهدی کتبی گرفتند تا دیگر مطلبی چاپ نکند. از این است که هدایت به نخستین ممنوعالقلم ادبیات معاصر ایران بدل شد و دست بر قضا خود او در یکی از بخشهای «وغوغ ساهاب» با عنوانِ «قضیه اختلاط نومچه»، از هزارویک مکافات تحریر و طبع کتاب مینویسد که بهقول او جز مخارج مادی، مخارجی معنوی هم دارد: «چانه نارنجی خودمان را چندهزار مرتبه برای خواندن، انتقادکردن، تصحیح و چانهزدن با این و آن و سروکله زدن با آن و این جنباندهایم!». هدایت در چنین زمانهای مینوشت، اما ماجرا باز هم به همینجا ختم نشد و سالیان سال بعد از هدایت هم آثارش در محاق ماند و به چاپ نرسید، گرچه شاهکار مهمترین نویسنده ایرانی بارها و بارها به زبانهای دیگر ترجمه شد و در بساط افستیها و دستفروشیها بهوفور فروش میرفت. ازاینرو انتشار چندین کتابِ هدایت در انتشارات جاویدان که در دهه پنجاه برای بار نخست آثار هدایت را منتشر کرده بود، یک رویداد ادبی است، آنهم در زمستان امسال که یک قرن از ادبیات مدرن ما میگذرد. در میان این آثار، شاهکار هدایت «بوف کور» و «وغوغ ساهاب» هم هست و «سگ ولگرد»، «فوائد گیاهخواری»، «مسخ»، «سه قطره خون»، «گروه محکومین»، «ترانههای خیام»، «زنده به گور»، «اصفهان نصف جهان» و «دیوار» از دیگر آثار هدایت هستند که اخیرا بازنشر شدهاند.
عیارانِ دولتآبادی
گذشته و شاید بهتر باشد بگوییم تاریخ، دستمایه روایتِ «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» رمانِ اخیر محمود دولتآبادی است که بهرغمِ تصویر زمانهاش و بیهویتی آدمهای داستان، از داستانگویی دست برنداشته و به تعریف قصه و واقعگراییِ نوع این نویسنده وفادار مانده است. تمام آدمها ازجمله کریما، مردی، ملک پروان، تراب و دقیانوس، هویتهایی مبهم دارند و تنها نامشان از تاریخ نشاندار است و با این شگرد، داستان و آدمهایش نسبتی با تاریخ پیدا کردهاند. نام و نشانِ تاریخی آدمها داده چندانی از هویتشان به ما نمیدهد، کسی از زندگیشان خبر چندان دقیقی ندارد و آنان در جستوجوی گذشته خود، هویت خود و هویتِ دیگراناند. دولتآبادی روایتِ این آدمها را با فضاسازی درخوری در هم میتند. داستان بیشتر در تاریکی روایت میشود و حتی روزها خبری از روشنایی نیست و مکانِ روایت دخمههایی است که تاریکی بر آن سیطره دارد. مردی در شبگردیهایش به محله دوران کودکی خود بازمیگردد تا تکهپارههای گذشتهاش را کنار هم بگذارد و زندگی خود را دوره کند و در این پرسههای شبانه به مخروبهای میرسد که مِلکِ «مَلک پروان» است و برخورد نامتعارفِ این دو غریبه، فضای وهمیِ داستان را میسازد. کریما دنبال دوستِ قدیمش «ذوالقدر» و خواهرش «جواهر» میگردد و در این جستوجوها پیگیرِ گذشتهای است که روزگار او را ساخته است. در این میانه پیدا کردنِ گور پسر ملک پروان، داستان را به اوج میرساند. این جسدِ ناپیدا نوعی نقطه عطفِ تاریخی است که از یک مسئله فردی فراتر رفته و تداعی جمعی و جنبهای تاریخی پیدا میکند، گرچه نحوه مرگ پسر ملک پروان نامکشوف میماند و نویسنده از اتصال این مرگ یا کشتهشدن با تاریخ طفره میرود. جدا از رمانِ «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» که همچنان نشانگرِ توانمندیهای نویسندهاش در زبانآوری و فرمِ روایی و داستانگویی است، دولتآبادی امسال قصهای برگرفته از هزارویکشب را بازنویسی کرده است با عنوانِ «عجوزک و عیاران» که برای او قصهای دلنشین و خواندنی از هزارویکشب بوده تا حدی که به فکر بازنویسی آن میافتد و این خوشایند، ناظر است بر پدیده «عیاری» که در فرهنگ شرق از آن جمله در فرهنگ ایرانیان جایی برای خود داشته و بهزعمِ دولتآبادی بهتدریج باطل شده و ادامهاش به صورتی ناخوشایند در جامعه دیده میشود. ویراستِ دولتآبادی از «عجوزک و عیاران» ضمنِ حفظ اصالتِ اثر اندک ویرایشی یافته که نویسنده در مقدمه شرح داده است: «بدیهی است که قصههای هزارویکشب هنجارهای هزارویکشبی دارد و تا حدودی که به اصالت و کیفیت اثر آسیب نرسد ویراسته شده است. اما آنچه در قصههای هزارویکشب مهم است همانا ذات روایتگری است که ذهن و خیال خواننده را جذب خود میکند که یعنی بیا همراه خیالپردازیهایم با من همسفر شو».
در زمانه برخورد
ابراهیم گلستان با نوشتنِ دو روایتِ مستند از دوران ملیشدن صنعت نفت در کتابِ «برخوردها در زمانه برخورد» به ملاقاتِ تاریخ رفته است. گلستان در این مقطع سرنوشتساز در شرکت نفت حضور داشته و مهندس بازرگان در قامتِ نماینده دکتر مصدق به آبادان میرود و پیش از اینکه به آبادان برسد نمایندهاش را برای خلع ید به شرکت نفت اعزام میکند، ماجرای مواجهه گلستان با او یکی از دو روایتِ خواندنی کتاب را میسازد. روایت اولِ کتاب، دیدار گلستان با شاعر بزرگ، دیلن تامس است و بحثِ این دو درباره زبان و ترجمهناپذیری شعر که به طرز غریبی با بحثهای سیاسی آن دوران ربط پیدا میکند. «برخوردها در زمانه برخورد» به تعبیر گلستان، از با هم آوردن دو گزارش درمیآید که او سالها پیش نوشته بوده از آغاز پیشامد برجستهای که زمانی کوتاه پیشتر از آن نوشتنها روی داده بود. این کتاب، گرچه نوعی خاطرهنویسی یا روایتِ شخصی از تاریخ است اما از آنجا که نویسندهای در قد و قواره ابراهیم گلستان آن را روایت میکند، قدرت روایی و زبانی و فضاسازیِ داستانی در آن به حدی است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. روایتنویسی و ساختارِ «برخوردها در زمانه برخورد» و نوع نگاه متفاوت گلستان به سیاست و آدمهای سیاسی خاصه مهندس بازرگان در عینِ وفاداری به روایت مستند واقعهای سیاسی، کتاب را منحصربهفرد کرده است. دو گزارش گلستان چنانکه خودش مینویسد «شاید در نگاه اول از هم جدا و به هم بیربط به دیده بیایند هرچند هر دو با هم در فاصله کوتاهی بستگی دارند به همان رویداد مهم و وسیع و یگانهای که شد سازنده آیندهای متفاوت از گذشته برای ایران و همسایگانش، و برای کل وضع سیاسی و صفآرایی اجماعی جهانی». گلستان از ملیشدن صنعت نفت ایران سخن میگوید که خود در میانه حوادث پرشتاب آن بوده و آثار او بسیار از این واقعه مایه گرفته است. «این رویداد ملیشدن، یا درستتر گفته شود ملیکردن صنعت نفت ایران بود که از روزهای پایانی سال ۱۹۵۰ به تقویم عمومی مرسوم در دنیا، شکلپذیریاش در صحن خود کشور ایران بود و نیروی اجرایش از هماهنگی بیسابقهای که انگار یکیشدن خواست مردم ایران بود. هرچند که در این اندکی شک وجود دارد که واقعا و کاملا و منحصرا چنین بوده باشد. ولی چنین یکی بودن خواست و اندیشه یک ملت عملا و شدیدا پیدا شده بود و بسیار اثرگذار، و بهنوعی ماندگار هم شده بود و جا گرفته بود در جمع کوشش برای برقراری نظام جهانی دیگری». این هماهنگی ماحصلِ اقتضائات جهانی بود که در نیمه دوم قرن بیستم شتاب گرفت چندان که به قولِ گلستان سبب حادثهها و قرارهای کمپای تازه شد و همچنین پایه رشد هوشها و خردها، و پیشرفتها و کاراییها و ناکامیها و قرارها، و کجرویهای فردی و گروهی و اجتماعی تاریخساز که به پیش کشانید و بنیان و بهرههای نو داد و افتها و آسیبهایی را سبب شد که نتوانستند و نمیتوانستند یکسان و بیتغییر بمانند... و ناچار دیر یا زود پیش میآید در تاریخ، که حکایت گذار و یاد گذشتن زمانه است و جامعهها که حاصل همان خود شکلپذیری و تغییر است و پویاست. و گرداننده فکر و رفتارهاست در کار رشد و تحول و تجربهاندوزی مایهها و جنبشها و شکلها، و صورتپذیری و پیکرهگیری اندیشه. و برداشتهای پیوسته جنبنده، رونده، که گاه به آهستگی خزندهاند و گاه به میان جهنده».
ناحیه خاکستری
رمانِ تازه حمید امجد «زیر نگاه کلاغها»، روایتِ تنهایی زنی است با روزمرهای عادی که به فاجعه ختم میشود. چکیده داستان «زیر نگاه کلاغها» شاید این جمله از والتر بنیامین باشد «اینکه همه چیز به روال همیشگی پیش میرود، خود همان فاجعه است». اینکه توانِ تغییر سرنوشت وجود ندارد در عینِ حال که روایت طوری پیش میرود که نویسنده و مخاطب همه در آخر رمان بهاتفاق به نتیجه واحدی میرسند که تغییر ضروری است. داستان سرنوشت زنی چهلوسه ساله به نام بیتا را روایت میکند، کارمندِ واحد پذیرش آگهی در یک روزنامه صبح که با مصائبِ روزمره و بهظاهر دمدستی از قبیل تعدیل و فراموشی و پیری زودرس و افسردگی مواجه شده و بنا است به زودی خانوادهاش تصمیم بگیرند که او و مادرش را به آسایشگاه بفرستند یا سرنوشت دیگری برایش رقم بزنند. داستانِ امجد چنین آغاز میشود: «دختری را که شخصیتِ اصلی این داستان است، پیش از آنکه بنویسمش یا حتی اسمی بر او بگذارم، مدتی بود که مجسم میکردم؛ بیشتر در شکل و شمایلِ نهایی -یعنی فعلی-اش در چهلوسه سالگی، با آن چیزی که خودش جلوی دیگران بِهِش میگفت اضافه وزن و در خلوتِ خودش، گاهی رو به آینه، حتی گاهی با گریه، میگفت چاقی و زشتی -هرچند که واقعا زشت نبود، یا به نظر من اصلا نبود». شگرد رواییِ امجد که داستان را از یک روایت سرراست فراتر میبرد، حضور نویسنده در رمان است، جایی که دیگر همهچیز رو به وخامت گذاشته و ناچاری از سر و روی داستان میبارد. ژیل دلوز میگوید تنها امیدِ مردم به شدنِ انقلابی است: تنها راه خلاصی از شرم یا واکنش دادنِ به آنچه قابل تحمل نیست. انقلاب یا همان دگرگونیِ تاموتمام همان چیزی است که «زیر نگاه کلاغها» از ضرورت آن و همزمان از دشواری و ناممکنیِ آن سخن میگوید: خلاصی از شرم، که اینجا، در رمانِ امجد، یقه نویسنده را گرفته و او را به داستان میکشاند. این وضعیتِ ناممکنی که به تعبیر دلوز آهنگی تراژیک و مالیخولیایی دارد همه را لکهدار کرده است؛ و در رمان امجد بیش از همه خود نویسنده را. «در خوابش مرا دیده بود؛ نویسندهای که نشسته و دارد داستان او را مینویسد... در خواب تصویری واقعی از اتاقِ کوچکِ اجارهایام به او نشان دادم. پشتِ همان میز کهنهای که تمام این داستان رویش نوشته شد نشسته بودم و او را مینوشتم تبدار و لرزان و درهمشکسته بر تختِ درمانگاه... و بعد دست از نوشتن میکشیدم، آخرین تصویرهای دلخراش و تلخِ نوشته را خط میزدم، سر از کاغذ برمیداشتم و به او میگفتم کافیست؛ رنج دیگر کافیست. میگفتم نگرانِ هیچچیز نباشد. میگفتم از دنیای توفانی و نامه اداری و دعواهای خانوادگی و رفتار همکارانش بیش از این دلآشوب نباشد، یا از تنهایی و ترسها و دلشورههایش، چون داستانش را منم که مینویسم و من خوب میدانم که برایش خبرهای خوبی در راه است». سازشکردن با این شرم، زیستن در موقعیتی که هرگونه تغییر در آن ناممکن است و ناتوانی از متوقف ساختنِ این واقعیت، همه چیزهایی است که پریمو لوی آن را «ناحیه خاکستری» مینامد که صرفا منحصر به موقعیتهای فاجعهبار نیست چراکه از قضا در شرایط بهظاهر پیشپاافتاده نیز میتوان از انسانبودن خود شرم کرد. شرمی که نویسنده بهتلخی آن را اعتراف میکند: «درست است این شخصیت را خودم ساختهام، ولی در جهانی که او در آن است -و البته آن را هم، بنا به شواهدِ واقعی و منطقِ باورپذیری، خودم نوشتهام- از تغییردادنِ سرنوشتم ناتوانم. و این اعترافِ تلختریست». دلوز اما این شرم را از محرکهای فلسفه میخواند و معتقد است این محرکها فلسفه را سرتاسر سیاسی میکند و از «رویداد سخن» میگوید که براساس وضعیتها تبیین نمیشوند بلکه رویدادها در لحظه پدیدار میشوند و درست همین لحظه است که اهمیت دارد و ما باید این شانس را به چنگ بیاوریم. نویسنده «زیر نگاه کلاغها» نیز به نظر میرسد در جستوجوی این لحظه است، ازاینرو از پا نمینشیند و در سطرهای آخر رمان وعده خبرهای خوبی میدهد که غیرممکن نیست.