به مناسبت چهارمین سالگرد درگذشت علی اکرمی
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد ...
سوگ میرود یک جایی در عمیق ترین جای قلب و نگاه آدم جا خوش می کند که حتی در شادترین لحظات هم ، اگر کسی داغ دیده باشد ، از ته چشمانش میشود فهمید که سوگ آنجا نشسته است . انگار کیفیت همه چیز را میگیرد . کیفیت خنده را ، نور چشم را ، خوشی را.

اول :
آدم وقتی به میان سالی می رسد ، آثاری بر روح و جسمش نمایان میشود که نشان می دهد سال های پشت سر گذاشته چه بر او گذشته است. چیزی شبیه دایره های داخل تنه درخت که نشان میدهد این درخت چند سال دارد.
از سفیدی موها و چین چروک های روی صورت بگیر تا سنگینی پاها موقع راه رفتن .
اما من فکر میکنم هیچ علامتی به اندازه نشانه هایی که «سوگ» روی انسان به جا میگذارد ، عمیق نیست.
هیچ نشانه ای مثل سوگ پر رنگ و رسواکننده نیست.
راستش سوگ شبیه خیلی چیزهاست ،
مثلا شبیه اقیانوسی بی انتها ، موجموج به سراغت میآید و تو را در هم میکوبد .
یا حتی میتواند شبیه رودخانه باشد، گاهی اوج میگیرد و از جلوی چشمانت سر ریز میشود و گاهی هم فرو مینشیند.
سوگ میرود یک جایی در عمیق ترین جای قلب و نگاه آدم جا خوش می کند که حتی در شادترین لحظات هم ، اگر کسی داغ دیده باشد ، از ته چشمانش میشود فهمید که سوگ آنجا نشسته است .
انگار کیفیت همه چیز را میگیرد .
کیفیت خنده را ، نور چشم را ، خوشی را.
دوم :
داغ هیچوقت پاک نمی شود ، همه جا از خودش اثری به جا میگذارد ، توی قاب عکس ، دفترچه تلفن ، خاطرات و بو ها و صداها ...
انگار همه جا هست. هر جا سر بچرخانی با او چشم تو چشم می شوی .
مثلا خود من نشان داغ بیشتر از همه روی کانتک های موبایلم است.
شماره های موبایلم شده اند نشان داغ ،علی دادمان ، شهرام ، روح الله ، علی اکرمی ، عمو رضا ، بابا و ....
راستش فکر میکنم روحم شده مثل تور ماهیگیری ، پر از سوراخ و جای خالی و خلا .
انگار هر کدام از کسانی که توی قلبم جا داشته اند، یک تکه ای را با خودشان برده اند و جای خالی اش مانده برای من.
داغ همچین کاری با آدم می کند.
در طول این سال ها ،در مواقع مختلف بارها ناخوداگاه توی موبایلم دنبال شماره علی گشته ام تا سریع زنگ بزنم و ماجرایی را برایش تعریف کنم یا از بی معرفتی رفیق مشترکی غر بزنم .
یا مثلا سر ظهر بیایم در گروه و به سوالش که میپرسد:
کی کجاست ؟
پاسخ بدهم و بگویم
هرجا تو نهار باشی، هستم.
اما علی نه دیگر می پرسد نه دیگر جایی است که بشود به این آسانی ها بشود رفت پیشش...
بعضی آدم ها، مثل نخ تسبیح می مانند. رشته محبت شان قلب آدم را سوراخ می کند و میرود به قلب کس دیگری می دوزد.
مثل نخ تسبیحی که از سوراخ دانه های تسبیح رد می شود و دانه های تسبیح را کنار هم می چیند.
علی ، نخ تسبیح بود.
می آمد محبتش را نخ میکرد و از قلبت عبور می داد و میبرد تو را یکجایی کنار قلب دیگری مینشاند.
یکهو به خودت می آمدی ، میدیدی کنار آدم هایی نشسته ای که هیچ نقطه اشتراک فکری و نظری و عملی ای با آنها نداری ، جز خود علی اکرمی و وجود خود علی اکرمی میشد، حداکثر اشتراک ...
یکهو به خودت می آمدی و میدیدی تمام مشترکاتت با ادم ها شده علی اکرمی ...
وقتی نخ تسبیح پاره می شود ، دانه ها از هم می پاشند ، سرنوشت دانه های تسبیح این است که یا می روند یک گوشه ای گم میشوند یا اینکه آنهایی که جلوی چشم هستند را یکجا درون کیسه ای کنار هم جمع میکنند و سر کیسه را گره میزنند که دانه ها گم نشوند .
درست است که دانه ها درون کیسه کنار هم هستند و هر کس کیسه را ببیند میفهمد این های مهره های یک تسبیح هستند ، اما واقعیت این است آنها تسبیح نیستند و فقط کنار هم هستند تا دوباره نخ تسبیحی پیدا شود و مهره ها را بهم بدوزد .
جای خالی مهره های گم شده را هم مهره های جدید پر میکند.
علی نخ تسبیح بود ، پاره شد ...
بعدش چندتایی مان گم شدیم و رفتیم یک گوشه ای تا کسی پیدایمان نکند.
چندتایی مان کنارهم ماندیم ، درون یک کیسه که سرش را گره زده بودند.
دیگر نخ تسبیحی نبود، رفاقت مان را در هم تنیدیم و رشته ای کردیم و خودمان را به آن دوختیم.
تحمل روزهای بدون علی آسان نبود. هرکداممان سعی کردیم یک تکه از علی را به دوش بکشیم تا همه روی هم بتوانیم جای خالی علی را برای هم پر کنیم.
یکی مثل علی شوخی میکرد. یکی مثل علی ادم ها را جمع میکرد. یکی مثل مسایل را ساده میکرد. یکی مثل علی ...
هیچکدام نتوانستیم مثل علی باشیم.اما با همین علیِ کم، رفاقتمان را قانع کردیم .
سوم :
سوگ مثل دوی ماراتنی می ماند که هیچ برنده ای ندارد .
سوگ نه مبدا است نه مقصد که هرچه بیشتر بدوی از او دور یا به او نزدیک تر شوی .
راستش ما همراه با سوگ میدویم ، زمین میخوریم، میخندیم ، ما با سوگ زیست میکنیم و همراه می شویم تا زمانی که خودمان سوژه داغ یا سوگ باشیم برای عده ای دیگر.
مثل دوی امدادی که تو سوگ را تا یکجایی خودت حمل میکنی و از یک جایی به بعد تحویل نفر بعدی می دهی تا او با سوگ و داغش بدود و به خط پایان برسد .
سوگ پایان ندارد ، تمام نمی شود و جاودانه است.
از پدر به پسر ، از همسر به همسر ، از رفیق به رفیق به ارث می رسد .
سوگ مثل شیطان می ماند ، هزار چهره و هزار رنگ .
هرکس سوگ خودش را دارد، سوگ منحصر به فرد خودش را.
مثلا ممکن است وقتی پسر ۶ـ۷ ساله ات از تو می پرسد چرا گریه می کنی ؟ و تو پاسخ میدهی : دوستم مرده ، ناراحتم .
او دست روی شانه هایت بگذارد و بگوید عیبی ندارد وقتی ماهی قرمز من هم که مرد ،خیلی ناراحت بودم !
سوگ و داغ ، طعم گسِ خرمالویی کال است که همه آن را چشیده اند .
شاید نتوان دقیق آن را توضیح داد اما همه می فهمند ...
سوگ را همه می فهمند .