نگاهی به آزادشدن زندانیان سیاسی قبل از انقلاب در گفتوگو با عزت شاهی
در آبان 57 چه گذشت؟
آزادشدن زندانیان سیاسی در آبان 1357 با توجه به وجود شخصیتهای تأثیرگذار انقلاب که در میان آنها نام مرحوم آیتالله منتظری، طالقانی، مهدویکنی، عزت شاهی، محمدعلی عمویی و تعداد قابل توجه دیگری از مبارزان دیده میشود، اتفاق مهمی در سال 57 و پس از وقایع 17 شهریور و سخنرانی شاه بود.
به گزارش روزنامه شرق، آزادشدن زندانیان سیاسی در آبان 1357 با توجه به وجود شخصیتهای تأثیرگذار انقلاب که در میان آنها نام مرحوم آیتالله منتظری، طالقانی، مهدویکنی، عزت شاهی، محمدعلی عمویی و تعداد قابل توجه دیگری از مبارزان دیده میشود، اتفاق مهمی در سال 57 و پس از وقایع 17 شهریور و سخنرانی شاه بود. برخی بر این باورند که ایجاد فضای باز سیاسی تأثیر مثبتی بر پیروزی انقلاب گذاشت، اما در مقابل نیز برخی معتقدند مبارزه به میان تمامی جامعه رخنه کرده بود و حتی بدون این فضا و آزادشدن زندانیها نیز انقلاب دیر یا زود پیروز میشد. عزت شاهی یکی از آن زندانیهاست که سابقه مبارزاتی مفصلی از خود به جای گذاشته است که در آخرین پروندهاش به شش بار اعدام محکوم میشود، اما شکنجهگران غافل از این بودند که موج انقلاب فرامیرسد و امروز تکتک آنان زیر خاک بهعنوان خائن خفتهاند و عزت شاهی هنوز زنده است. به منظور بررسی واقعه فوق با عزتالله شاهی (مطهری) که مشروح آن را میخوانیم، گفتوگو کردیم.
شرایط زندان به طور کلی در دهه 50 و به صورت خاص در یک سال آخر حکومت شاه چگونه بود؟
شرایط زندان حدودا از 1350 به بعد به سمت خفقان و فشار بیشتر پیش رفت چون تا آن موقع فعالیتها بیشتر تجمعات و راهپیمایی و اعلامیه و سخنرانی بود، اما از سال 50 به بعد گروههای مسلح مذهبی و غیرمذهبی به وجود آمدند و ترور، انفجار و عملیات داشتند. تا سال 50 معمولا کمتر جوانان در زندان بودند و عمدتا ردههای سنی بالا از حزب توده، مؤتلفه و حزب ملل بودند که خانواده نیز داشتند، اما قضایای مسلحانه که پیش آمد شرایط سن بالا را نمیپذیرفت و عمدتا جوانان به زندان آمدند و اکثرا زیر 25 سال و مجرد بودند. اوایل که رژیم تجربه نداشت، زندانیان را به دو یا سه سال محکوم میکرد و بعد به این نتیجه رسیدند بچههایی که به زندان میآیند، با دیگران نیز ارتباط میگیرند و تجربیاتشان زیاد میشود و خیلی از بچههایی که دوباره به زندان برمیگشتند با تجربیات بیشتری برگشته بودند. از سال 52 به بعد محکومیت بیشتری میدادند؛ مثلا برای جرمی که سه یا چهار سال زندان داشت، 15 سال و 30 سال و ابد میدادند و میگفتند ما در اینجا چند کیسه برنج مصرف کنیم و شما را نگه داریم بهتر از این است که بیرون بروید و دوباره دردسر درست کنید؛ لذا به همین مناسبت آمار
زندان بالا رفت البته شایعات زیادی هم وجود داشت که 100 هزار زندانی سیاسی داریم که این خبرها نبود و حداکثر 10 یا 12 هزار نفر در کل کشور بودیم اما خفقان نیز زیاد بود. در این شرایط شاه بیشتر طرفدار جمهوریخواهان آمریکا بود. همان سالهای 53-54 که حزب دموکرات برنده و کارتر رئیسجمهور شد، نظراتشان با جمهوریخواهان که کارتلهای اسلحهسازی بودند، تفاوت داشت. پیش از این انتخابات کیسینجر به ایران آمده بود و مبالغی پول برای هزینههای تبلیغاتی از شاه گرفته بود اما وقتی شکست خوردند کارتر با شاه زاویه پیدا کرد و به او فشار آورد که فضا را باز کند لذا از سال 54 به بعد آرامآرام به خاطر فشاری که آمریکا آورده بود، فضای زندانها کمی بهتر شد؛ مثلا ملاقاتها بیشتر شد و کتابهای بیشتری دادند و خواستند بگویند که دیگر شکنجه نمیکنیم و فضا آزاد است. از سال 56 نیز فضایی به وجود آوردند که شاه به ساواک گفته بود آمار زندانها را بالا نبرید و اینها را در درگیریها بکشید و از آن سال وقتی کسی دستگیر میشد، به اوین و قصر نمیآمد و در خانههای مخصوص ساواک دیگر هر کاری با آن متهم کردند کسی متوجه نمیشد. در روزنامهها نیز مینوشتند که در
یک درگیری این فرد کشته شده است. بچههایی هم که بیرون بودند، با توجه به اینکه خبر مرگ دوستانشان را میشنیدند، تصور میکردند که دیگر چیزی لو نمیرود و مسائل امنیتی را رعایت نمیکردند؛ البته آنها هم که در خانههای ساواک بودند قرار شده بود 12 تا 24 ساعت مقاومت کنند تا خانهها جابهجا شوند که عدهای نیز این مقاومت یکروزه را انجام دادند. بیشترین آمار تلفات نیز در سالهای 55 و 56 بود.
سازمانهای حقوقبشری و صلیب سرخ چه تأثیری بر زندانها داشتند؟
تا سال 56 اجازه بازدید صلیب سرخ را نداده بودند، اما اجازه داده شد حقوق بشر و صلیب سرخ به داخل زندان بیایند و عدهای میآمدند و وضعیت را بررسی میکردند. البته ساواک تهدید میکرد که به اینها چیزی نگویید؛ مثلا زمانی که حقوقبشریها آمدند، خود من را از کمیته به اوین و از آنجا به قصر و یک جای دیگر و زندان عادیها بردند تا کسی من را نبیند اما من به بچهها در هر زندان میگفتم که به صلیبسرخیها بگویید من میخواهم آنها را ببینم و نهایتا ناچار شدند در زندان عادی با من صحبت کنند. تا قبل از آن هم رسولی که بازجو بود، آمد و تهدید کرد که چیزی به اینها نگویید، اینها خارجی هستند و ما ایرانی هستیم و گوشت هم را بخوریم استخوان هم را دور نمیریزیم و از این دست مزخرفات که برای اغفال زندانیها میگفتند. بعد هم میگفتند اینها صحبتهای شما را به شاه و شاه به ساواک میگوید و دوباره پروندهات دست بازجو میرسد و دوباره شکنجه میشوی اما ما حرف خودمان را به صلیب سرخ زدیم. بعد فشارهای کارتر و حقوق بشر و صلیب سرخ باعث شد کمکم به بهانههای مختلف زندانیها را آزاد میکردند. البته ما نسبت به این کار مشکوک بودیم. از سال 56 نیز این روند
شروع شد. البته سال 55 نیز مراسم سپاس برگزار شده بود. ما در بند فرجیهای اوین بودیم که شامل زندانیهایی بود که حکمشان تمام شده اما اضافه بر محکومیتشان مانده بودند؛ بنابراین عدهای از بچهها را بدون دادگاه یک تا سه سال نگه داشتند.
واقعه تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال 54 چه تأثیری بر جو زندانها گذاشته بود؟ بحث نجسبودن مارکسیستها منجر به ایجاد چه اختلافاتی شد؟
قضیه تغییر ایدئولوژی بحث مفصلی دارد. متأسفانه برخی از دوستان ما که میخواهند حفظ آبرو کنند تمام انحرافات و اشکالات مجاهدین را گردن مسعود رجوی انداختند، درصورتیکه اینگونه نیست و ایدئولوژی اینها و سرانشان که از نهضت آزادی بودند از روز اول یک حالت نفاق و دوگانهای داشتند و مبارزهشان مذهبی صرف نبود و مثل فداییها مبارزه اقتصادی و امپریالیسم مد نظرشان بود. در تمام نوشتههای اینها چیزی نمیتوانید پیدا کنید که نوع حکومت مطلوبشان چیست. بنابراین از اول حکومتی بر مبنای جبهه میخواستند که هم مذهبیها هم مارکسیستها و تفکرات مختلف که مختلف امپریالیسم باشند در آن نقش داشته باشند حتی برخی بچههای مارکسیست را هم عوضگیری کرده بودند و من میگفتم شما باید اول اینها را مسلمان کنید بعد عضو شوند که میگفتند خیر ما اگر کمونیستها را جذب کنیم میتوانیم اینها را بر سر فداییها بزنیم و بگوییم استراتژی ما اینقدر پیشرفته است که کمونیستها را مسلمان میکند. مجاهدین دستگیری اصلیشان مربوط به سال 50 بود و در آنجا هم که هنوز تغییر ایدئولوژی انجام نشده بود، برخی از آنها نماز نمیخواندند و عدهای از آنها مارکسیست بودند، ادا
درمیآوردند و در کلاسهای مذهبی زندان مشارکت نمیکردند تا تقی شهرام با حسین عزتی و سروان احمدی از زندان ساری فرار کرد. البته به نظر من ساواک در این قضیه نقش داشت. بعد از فرار هم قهرمان شدند و در رأس مجاهدین قرار گرفتند. بچههای مجاهدین آن دوره هم مثل محمد یزدانی و وحید افراخته و... سطح سوادشان از تقی شهرام کمتر بود و با قدرتگیری شهرام مسائلی مطرح میشود که علت ضربهها ایدئولوژی ماست و نیروهای مجاهدین هم که مطالعات مذهبی زیادی نداشتند تحت تأثیر شهرام قرار گرفتند و در طول یک سال 70 درصد سازمان مارکسیست شد. شریفواقفی را هم به کارگری فرستادند تا خصلتهای پرولتاریایی پیدا کند اما شریفواقفی میخواست بخش مذهبی سازمان را ایجاد کند که از سوی تیم تقی شهرام ترور شد. شریفواقفی یک همسر سازمانی به نام لیلا زمردیان داشت که قبلا هم زن رضا رضایی بود؛ او برادری به نام علیرضا داشت که در سال 50 دستگیر شده بود و اینقدر ظواهر مذهبی را در زندان شیراز رعایت میکرد که به او اسقف میگفتند! درنهایت هم شریف توسط او لو رفت. هم درون مجاهدین و هم فداییها ساواک نفوذ کرد. درون مجاهدین کسی به نام اللهمراد دلفانی در کرمانشاه که
سوابق تودهای داشت و آدم درستی هم نبود، نفوذ کرد و از سال 49 میان آنها بود و مسائل امنیتی را از سوی ساواک به آنها میگفتند و برای جلب اعتماد مقداری اسلحه به آنها داد و از آنجا حضور دخترها به سازمان آغاز شد چون اسلحه را از طریق چادر خانمها جابهجا میکردند و به عنوان یک سمپات از خانمها استفاده کردند. البته تا مدتها این گروهها اسم نداشتند. در سال 50 در قزلقلعه به این نتیجه رسیدند که طیف حنیفنژاد که به بچههای نهضت معروف بودند نام خود را سازمان مجاهدین خلق با محوریت جامعه بیطبقه توحیدی بگذارند. کمونیستها هم که معروف به سیاهکلیها بودند، نام خود را سازمان چریکهای فدایی خلق براساس جامعه بیطبقه پرولتاریایی گذاشتند.جو زندان از سال 54 خیلی بد شد چون مسائل تغییر ایدئولوژی مجاهدین پیش آمد طالقانی و رفسنجانی را تهدید کرده بودند که اگر علیه ما حرف بزنید شما را میکشیم. داخل زندان یک عده هم مثل لاجوردی و عسکراولادی بودند که با مجاهدین اختلاف پیدا کردند و کمونشان را جدا کردند لذا تا سال 54 مذهبیها و مارکسیستها و همه زندانیها با هم بودند اما بعد از آن روحانیون زندان یک تحلیل که به نظر من درست نبود
ارائه کردند و گفتند مجاهدین که مارکسیست شدند علتش این بود که با کمونیستها در یک کمون بودند و مشترک زندگیکردن با کمونیستها عامل تحت تأثیر قرارگرفتنشان بوده است و برای جبران آن چند اظهارنظر کردند که مجاهدین اگر خود را اصلاح نکنند بر مسلمانان لازم است که از آنها جدا شوند و کمونیستها نجس هستند که این نظر خیلی مشکل در زندان به وجود آورد چون امکانات زندان جمعی بود و بر سر غذاخوردن و مسائل اینچنین مشکلاتی به وجود آمد و اصحاب فتوا مثلا میگفتند اگر کمونیستها به سماور دست بزنند، نجس میشود و نباید به آن دست زد؛ جو زندان هم این رفتارها را نمیپذیرفت. روشنفکرها هم اصلا آخوندها را قبول نداشتند، چه برسد به فتوای آنها! کمونیستها هم برای اینکه سر به سر اینها بگذارند وقتی ظرفها شسته میشد با حوله ظرفها را خشک میکردند که آنها اذیت شوند. طیف نزدیک به رجوی نیز این صحبتها را قبول نداشت و میگفتند خلق با ماست! ما که مبارزه کردیم نجس هستیم.
مراسم سپاس نیز یک سال بعد از این واقعه رخ داد. روایت شما از شکلگیری این مراسم چیست؟ آیا وضعیت اختلافی میان زندانیان را تشدید کرد؟
یک عده از بچههای بریده که نامهنویس بودند و با سیستم همکاری میکردند جدا شدند. یک عده بچههای قدیمی حزب توده و یکسری هم بچههای مذهبی از جمله آقای کروبی و عسکراولادی و... حدود 74 نفر بودند و قول داده بودند آزادتان میکنیم. بچههای مؤتلفه هم که ضعف نشان دادند و داخل این قضیه شدند چون سن و سالشان بالا بود و از زندان هم خسته شده بودند و جو داخلی زندان و جوانان نیز حرف آنها را نمیخریدند و افکارشان به هم نمیخورد و مجاهدین نیز علیه اینها حرف میزدند و بایکوت شده بودند و همه اینها دست به دست شد تا بهخصوص بعد از تغییر ایدئولوژی مجاهدین به این نتیجه برسند که بیرون بروند و از بیرون مبارزه را ادامه دهند. در آن مراسم یک فردی به نام منوچهر مقدمسلیمی که از بچههای چپ و دانشجوی دانشکده هنرهای زیبا بود و چند مرتبه نیز دستگیر شده بود و پرونده مشترکی با گلسرخی داشت، برایشان سخنرانی کرد. من با او همسلول بودم. از لحاظ اخلاقی هم مشکلاتی داشت و روی دیوارهای سلول تصاویر برهنه مرد و زن را میکشید که بارها به او گفتم این کار را نکن. خلاصه در آن جلسه حرفهای خیلی بیربطی زد و گفت ما میخواهیم به شاه و فرح خدمت کنیم و ما
خیانت کردهایم متأسفانه دیگر حاضران نیز نسبت به این صحبتها واکنشی نشان ندادند و دوربین نیز بیشتر روی مذهبیها زوم کرده بود، از چند روز قبل هم به خانوادههایشان گفته بودند که برایشان لباس بیاورند. بعد از این عده که آزاد شدند از شهرستانهای مختلف ساواک هرازگاهی عدهای را آزاد میکردند البته تحلیل ما این بود که ساواک تحت فشار قرار گرفته که زندانها را خلوت کند و سپس زندانیهای آزادشده را به روشهای مختلف در تصادف و... از بین ببرند. لذا خیلی از بچهها پس از آزادی دوباره مخفی میشدند و به خانه تیمی میرفتند. به چپیهایی هم که میخواستند بعد از آزادی از ایران بروند، میگفتیم شما اگر دلتان برای خلق سوخته است همین جا مبارزه کنید یا به شوروی و چین بروید. چرا میخواهید به فرانسه بروید؟
رجوی که عضو چندان جدی میان نیروهای اولیه مجاهدین محسوب نمیشد، چگونه خود را رهبر مجاهدین نامید؟
رجوی عضو کمیته مرکزی مجاهدین بود و از بچههای مرکزیت فقط او زنده مانده بود. رجوی برادری داشت به نام کاظم که از طریق نخستوزیر سوئیس و دبیرکل سازمان ملل نامهنگاری کردند که مسعود رجوی اعدام نشود لذا در دادگاه دوم حکمش تبدیل به ابد شد و یکی از بچههای دیگر که حکم ابد داشت اعدام شد یعنی جابهجا کردند. رجوی به عنوان اینکه از شورای مرکزی مانده است به عنوان رهبر مجاهدین مطرح شد. موسی خیابانی هم یک آدم خشک و با دسیپلین و اهل مبارزه بود. مسعود سازشکار و سیاسی بود که این اواخر بچههای مجاهدین هم زیاد او را قبول نداشتند؛ البته اگر مسعود آن موقع آزاد نمیشد، انقلاب یک سال دیرتر پیروز میشد، مسعود هم مثل نیکخواه میشد.
اگر زندانیان سیاسی آزاد نشده بودند روند انقلاب چه تغییری میکرد؟
چون میان مجاهدین اختلافات زیادی پیش آمده بود یواش یواش از بین میرفتند و با جوی که پیش آمده بود و محوریت انقلاب به دست امام بود، اینها دیگر جایی نداشتند اما اینها مقدار زیادی جاذبه داشتند و جوانان و روشنفکرها که از مذهبیها خوششان نمیآمد جذب اینها میشدند. وقتی شاه رفت هم عدهای از نهضت آزادی دنبال قدرتگیری شورای سلطنت بودند که پس از شاه فرزندش به قدرت برسد و رفتند که امام را راضی کنند که این طرح را بپذیرد اما امام گفت ریشه درخت خبیثه پهلوی از خاک بیرون است و دوباره زیر خاکش نکنید؛ شاه باید برود!!
آزادسازی زندانیان در آبان 57 در چه ابعادی صورت گرفت و اهمیت آن از چه جهت بود؟
آزادشدن زندانیان سیاسی از اواسط سال 56 آغاز شد، من هم در نیمه دوم سال 57 آزاد شدم البته این آزادسازیها در سطح کل کشور بود و روز 22 بهمن که انقلاب پیروز شد کلا 10 نفر زندانی هم وجود نداشت و عده کمی باقی مانده بودند.
حکم من نیز تمام نشده بود. میخواستند من را به تجدید نظر بفرستند و شش بار اعدام برای من در نظر گرفته بودند. از یک طرف هم قرار بود با وحید افراخته اعدام شوم و یک بار هم قرار بود با تیم جزنی و کاظم ذوالانوار و خوشدل اعدام شوم. زمانی که با آنها برای اعدام رفتم یک پرونده جدید از من لو رفت که باعث شد اعدام من به تأخیر بیفتد. تیم جزنی هم به اوین رفتند تا از آنجا مصاحبه بگیرند اما اینها زیر بار نرفتند و چون جزنی آدم فعال زندان بود و زندانی او هم تمام شده بود و در نهایت اعدام شدند که ساواک گفت در نقل و انتقالات در حین فرار کشته شدهاند.
از آن زمان فشار زیادی به ما آوردند. در کیفرخواستی که بازپرس برای من نوشته بود شش بار اعدام در نظر گرفته شده بود چون اگر یک بار اعدام مینوشتند شاه میتوانست آن را لغو کند اما شش بار اعدام را شاه هم نمیتوانست ببخشد و آنها برای هر عملیاتی یک بار اعدام در نظر گرفته بودند و تا مرحله پروندهخوانی نیز رفتیم منتها به مسائل بعد از 17 شهریور و شرایط انقلاب خورد و آزاد شدیم. رسولی به من میگفت ما قبلا اعلام کردیم، تو کشته شدی و هر کاری بخواهیم با تو میکنیم.
شما با کمونیستهای مطرح زندان همدوره بودهاید. از خسرو گلسرخی تا جزنی و صفر قهرمانی و افسران حزب توده؛ از صفر قهرمانی چه خاطرهای دارید؟
شبی که آزاد شدیم حدود 50 نفر بودیم. صفر قهرمانی از بچههای فرقه دموکرات آذربایجان بود و نزدیک 30 سال زندانی کشیده بود و ایشان یک آدم مبارز و باسواد نبود و خط مشی خاصی نداشت. بچههای مذهبی هم بودند که سواد نداشتند اما عمدتا در زندان درس خواندند و کلاس میرفتند اما این آدم حتی امضا بلد نبود و فقط سیگار میکشید. آن وقت این اواخر که شلوغ شده بود. من پروندهاش را دیدهام نامههای زیادی هم برای عفو نوشته است اما ظاهر قضیه این بود که یک شاکی خصوصی داشت و گویا یک سرهنگی شکایت کرده بود که صفر با همسرش کاری کرده بود و بههمیندلیل او را نگه داشته بودند و دلیل دیگر نیز این بود که در مقابل آمریکا بگویند ما با کمونیستها مخالفیم و صفر یک زندانی سیاسی باسابقه در جهان محسوب میشد. صفر اصلا بریده بود و با وجود اینکه مذهب نداشت و نماز نمیخواند، مدتی هم به برازجان تبعید شده بود، آن موقع که دستگیر شده بود، همسرش حامله بود و ملاقات هم نداشت، تبعید هم که بود کسی تا آنجا نمیرفت و سالها از او بیخبر بودند که یک روز در برازجان بلندگو صدا میکند که صفر قهرمانی ملاقات دارد؛ اول به حیاط میرود، میبیند کسی نیست و دوباره
برمیگردد، باز صدایش میکنند که فکر میکند او را مسخره کردهاند و به او میگویند آن دختر و پسری که در حیاط هستند به ملاقات تو آمده بودند، بعد متوجه میشود دختر اوست که تا آن لحظه از وجودش بیخبر بود. در اوین خیلی با من صحبت میکرد و پیش خدا التماس کردم که خدایا ما اعتقاداتی به آن طرف داریم و هرچه زجر بکشیم آن دنیا استراحتی داریم، این بنده خدا که اصلا انگیزهای برای مبارزه ندارد و خاصیتی هم در زندان ندارد، انشاءالله آزاد شود. چندبار هم پیش من گریه کرد که شما خدا دارید، خمینی دارید و... و اگر آزاد شدید ما را فراموش نکنید؛ من به او گفتم ما که اعتقاد داریم و الکی نیست که آدم خلق شود و آن دنیایی وجود دارد، حالا بیا آخر عمری نماز بخوان اگر آن طرف خبری بود که ضرر نکردی، اگر هم خبری نبود یک ورزشی انجام دادی که گفت من دلم میخواهد نماز بخوانم اما میترسم کمونیستها بگویند بریده است؛ صفر اینقدر که با مذهبیها ارتباط داشت با مارکسیستها خوب نبود.
لحظه آزادی برای شما چگونه گذشت؟
روز آزادی هم اصلا قرار بر آزادی نبود، ظهر ساعت یک و دو اعلام کردند یک عدهای آزادند و اسم من را نخواندند، عصر آن روز با چند نفر از آخوندها و کسانی که به آنها اعتماد داشتم، میگفتم وقتی آزاد شدید چه کار کنید و هیچ خبری هم نبود. شب هم نماز را خواندیم ساعت هشتونیم دوباره اسامی را اعلام کردند که من هم بودم و انتظار هم نداشتم آزاد شوم. من تعجب کردم و آن از جاهایی بود که گریهام گرفت و گفتم خدایا ما انگیزه برای ماندن داریم، اما این صفر انگیزه ندارد، من حاضرم بمانم و او برود. خلاصه وسایل را برداشتم یک قران پول هم نداشتم، بچههای مجاهدین و چپی هم که آزاد میشدند، در کمونشان پول جمعآوری میکردند و به آنها میدادند اما من پولی نداشتم. خلاصه وقتی داشتم به زیر هشت میرفتم، اعلام کردند صفر قهرمانی هم وسایلش را جمع کند؛ من که گریهام گرفته بود، یکدفعه خوشحال شدم و گفتم صفر بیا بالاخره آزاد شدی، بعد بچههای مارکسیست میخواستند به احترام او پنج دقیقه سکوت بگذارند که هیچ فایدهای هم نداشت. بعد که از زندان بیرون آمدیم، به کلانتری بهارستان رفتیم و هیچ امکاناتی هم نبود، من هم جایی را بلد نبودم، خانه برادرم را بلد بودم
که او هم جابهجا شده بود و این بود که صفر را بچههای مذهبی بردند و یدالله سحابی او را به اردبیل برد و تحویل خانوادهاش دادند. من یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم من را به سمت خیابان اتابک ببر که خانه یکی از اقوام بود و آنجا به خانه پسرعموی پدرم رفتم و آدرس برادرم را گرفتم و چند روزی آنجا بودم، بعد به قم رفتم. در این حین شاه فرار کرد و به کمیته استقبال امام رفتم و در بهشت زهرا من نگهبان درِ شرقی بودم که درختها را آتش زدند تا جو را به هم بریزند که با زحمت آنها را خاموش کردم و مراسم انجام شد. بعد هم وارد کمیته شدم و تا سال 62 ماندم که بدترین کاری را که کسی جرئت نمیکرد انجام دهد، به من سپردند و آن دستگیری ضدانقلاب و خانههای تیمیشان بود و به قولی مسئول بگیر و ببند شدیم. بعد هم بر سر مسائل فرهنگی و فساد و رشوه و.. مشکل داشتیم و هرچه گفتیم، گفتند باشد برای بعد و باید کار فرهنگی کنیم که هنوز هم دارند کار فرهنگی میکنند. ما وظیفه خودمان را انجام میدادیم، آن زمان با آقای مهدیکنی هم مشکل داشتم؛ مثلا آدمی را میگرفتیم که سرش به تنش میارزید، اعتراض میکردند که چرا او را گرفتید و آزادش کنید اما اگر صد نفر آدم
بدبخت و بیچاره را میگرفتیم، کسی نمیگفت چرا اینها را گرفتهاید که از کمیته بیرون آمدم.