کُلمن
احمد غلامی
تا کجا باید عقبنشینی میکرد عیسی. تجهیزات جنگی، اسلحه، خشابها، قمقمه آب و پتوهایی که در کولهپشتی چپانده بود، داشت پیرش را درمیآورد. عرق از بندبند تنش سرازیر شده و در هُرم گرمای تابستان خشک میشد و شوره میزد. بدتر از همه کلمن آبی بود که با خودش میبرد. کلمنی که نیمی از آن قرمز و نیمه دیگرش سفید بود و همیشه پر از آب. عیسی حاضر بود اسلحه و تجهیزاتش را دور بیندازد اما کلمن آب را هرگز. هر چند قدم که میدوید کلمن را بالای سرش میگرفت و دستش را روی دکمه شیر آن میگذاشت و آب از همان بالا سرازیر میشد توی گلویش. عیسی ماهی بود در بیابان که بدون کلمن آب میمرد. راست یا دروغ میگفت، قند دارد و باید تندتند آب بخورد. آنچه عیسی را توی چشم آورد شکلِ آبخوردنش بود. آب از آن بالا که پایین میریخت، لپهای گوشتالودش میلرزید و باز آنچه همه را به حیرت میانداخت آبی بود که مستقیم توی گلویش میرفت و توی دهانش پر نمیشد که لبپر بزند و از گوشه لبهایش سرازیر شود. سرگروهبان گفت: «بمان عقب و از وسایل بچهها مراقبت کن!» عیسی گفت: «سرگروهبان، برای بچه میدان خراسان اُفت دارد نگهبان زیرشلواریها و زیرپوشها باشد!» سرگروهبان گفت:
«توی این گرما از بیآبی تلف میشوی!» عیسی گفت: «عشقم هست!» بعد کلمنش را به سرگروهبان نشان داد.
تانکها که عقب مینشستند صدای غرششان زمین را میلرزاند و گردوغبار چنان در دشت تنوره میکشید که دیگر چشم چشم را نمیدید. عیسی دنبال تانکها دوید و فریاد زد: «من را هم ببرید... آهای!» اما صدایش در غرش تانکها گم شد و خاک چنان بر سر و صورتش نشست که یکباره انگار پنجاه سال پیر شد. عیسی ناامید نشد، از پی تانکها دوید. دشمن بیوقفه خمپاره میزد و تشخیص سوت خمپاره در میان غرش تانک کار را سخت میکرد. عیسی میدانست اگر بخواهد دنبال تانک بدود شاید هرگز به پایان خط نرسد. از شکافی خودش را انداخت توی کانالی که دو طرفش خاکریز بود. نفسنفس میزد. اسلحه را زمین گذاشت و تجهیزاتش را باز کرد و تکیه داد به خاکریز. دلهره امانش را بریده بود، اگر نمیتوانست خودش را به بقیه برساند اسیر میشد، این فکر دیوانهاش میکرد. همانطور نشسته، کلمن آب را بالای سرش گرفت و دستش را روی دکمه فشار داد. آب یخ سرازیر شد توی گلویش و خاکِ توی آن را شست و پایین برد. تمام پیراهنش خیس عرق بود. تجهیزاتش را دوباره بست، اسلحه را برداشت و بلند شد. از توی گردوغبار یکی داشت میدوید. لحظهای ترسید اما خیلی زود یاقوت را شناخت. انگار دنیا را به او داده بودند.
فریاد زد: «بدو یاقوت، بدو پسر...» یاقوت رسید. سینهاش از دویدنهای مداوم بالا و پایین میرفت. کلاه آهنیاش کج، و تجهیزاتش با شلختگیِ تمام از بدنش آویزان بود. یاقوت دستهایش را گذاشت روی زانو و گفت: «اسیر نشویم!» عیسی گفت: «نترس، با ما خیلی فاصله دارند. پاشو آب بخور!» یاقوت بلند شد و مردد به عیسی نگاه میکرد. عیسی گفت: «تا من هستم نترس!» خودش به حرفی که میزد چندان اعتقادی نداشت. در آن لحظه غیر از این حرفی به ذهنش نمیرسید. یاقوت کلمن آب را گرفت و سرش را بالا برد تا مثل عیسی آب بخورد. آب پرید توی گلویش و به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد. عیسی با کف دست زد پشتش و گفت: «مگر مجبوری بچه!» عیسی کلمن آب را نگه داشت و یاقوت دستش را ناودانی زیر شیر گرفت و آب را هورت کشید. عیسی گفت: «جانمی، مثل گنجشک آب میخورد!» خمپارهای در نزدیکی آنها به زمین خورد. دویدند. صدای غرش تانکها از پشت خاکریز میآمد. معلوم بود تانکهای چیفتنِ خودی هستند. عیسی آنها را از صدایشان میشناخت. خمپارهها هروقت نزدیک میخوردند، گُپگُپ صدایشان را میشنید. دود تانکها و غبار، خاکریز را سیاه کرده بود. عیسی فریاد زد: «یاقوت بدو» و خودش دوید.
میدوید و تلاش میکرد تشنگی را از یاد ببرد. عطشش را پشت فریادهایش پنهان میکرد. «یاقوت بدو!» صدایی از یاقوت نمیآمد. برگشت، پشتسرش کسی نبود. باز میخواست بدود، فکر کرد یاقوت بالاخره به او میرسد. دلش نیامد. چند قدم به عقب برداشت، یاقوت در دیدرس نبود. فریاد زد: «یاقوت... یاقوت!» عقبتر رفت. یاقوت روی زمین افتاده و دستش خونآلود بود. بلندش کرد و گفت: «پاشو پسر!» یاقوت از درد گریه میکرد. گفت: «تنهایم نگذار!» عیسی زیر بغلش را گرفت و گفت: «راه بیا، چیزی نمانده است.» یاقوت اسلحهاش را زمین انداخت. عیسی اسلحه را برداشت و روی دوش انداخت و گفت: «پدرت را درمیآورند بچه!» کمی دویدند. یاقوت نشست. رنگ به چهره نداشت. شیارهای اشک روی گونه خاکآلودش مانده بود. در چشمهایش تسلیم موج میزد. گفت: «برو!» عیسی کلمن آب را بالای سرش گرفت و آب را سرازیر کرد توی حلقش، در کلمن را برداشت و چند پیاله آب هم به یاقوت داد. بعد کلمن را انداخت روی زمین و روی آن رگبار بست.
تا کجا باید عقبنشینی میکرد عیسی. تجهیزات جنگی، اسلحه، خشابها، قمقمه آب و پتوهایی که در کولهپشتی چپانده بود، داشت پیرش را درمیآورد. عرق از بندبند تنش سرازیر شده و در هُرم گرمای تابستان خشک میشد و شوره میزد. بدتر از همه کلمن آبی بود که با خودش میبرد. کلمنی که نیمی از آن قرمز و نیمه دیگرش سفید بود و همیشه پر از آب. عیسی حاضر بود اسلحه و تجهیزاتش را دور بیندازد اما کلمن آب را هرگز. هر چند قدم که میدوید کلمن را بالای سرش میگرفت و دستش را روی دکمه شیر آن میگذاشت و آب از همان بالا سرازیر میشد توی گلویش. عیسی ماهی بود در بیابان که بدون کلمن آب میمرد. راست یا دروغ میگفت، قند دارد و باید تندتند آب بخورد. آنچه عیسی را توی چشم آورد شکلِ آبخوردنش بود. آب از آن بالا که پایین میریخت، لپهای گوشتالودش میلرزید و باز آنچه همه را به حیرت میانداخت آبی بود که مستقیم توی گلویش میرفت و توی دهانش پر نمیشد که لبپر بزند و از گوشه لبهایش سرازیر شود. سرگروهبان گفت: «بمان عقب و از وسایل بچهها مراقبت کن!» عیسی گفت: «سرگروهبان، برای بچه میدان خراسان اُفت دارد نگهبان زیرشلواریها و زیرپوشها باشد!» سرگروهبان گفت:
«توی این گرما از بیآبی تلف میشوی!» عیسی گفت: «عشقم هست!» بعد کلمنش را به سرگروهبان نشان داد.
تانکها که عقب مینشستند صدای غرششان زمین را میلرزاند و گردوغبار چنان در دشت تنوره میکشید که دیگر چشم چشم را نمیدید. عیسی دنبال تانکها دوید و فریاد زد: «من را هم ببرید... آهای!» اما صدایش در غرش تانکها گم شد و خاک چنان بر سر و صورتش نشست که یکباره انگار پنجاه سال پیر شد. عیسی ناامید نشد، از پی تانکها دوید. دشمن بیوقفه خمپاره میزد و تشخیص سوت خمپاره در میان غرش تانک کار را سخت میکرد. عیسی میدانست اگر بخواهد دنبال تانک بدود شاید هرگز به پایان خط نرسد. از شکافی خودش را انداخت توی کانالی که دو طرفش خاکریز بود. نفسنفس میزد. اسلحه را زمین گذاشت و تجهیزاتش را باز کرد و تکیه داد به خاکریز. دلهره امانش را بریده بود، اگر نمیتوانست خودش را به بقیه برساند اسیر میشد، این فکر دیوانهاش میکرد. همانطور نشسته، کلمن آب را بالای سرش گرفت و دستش را روی دکمه فشار داد. آب یخ سرازیر شد توی گلویش و خاکِ توی آن را شست و پایین برد. تمام پیراهنش خیس عرق بود. تجهیزاتش را دوباره بست، اسلحه را برداشت و بلند شد. از توی گردوغبار یکی داشت میدوید. لحظهای ترسید اما خیلی زود یاقوت را شناخت. انگار دنیا را به او داده بودند.
فریاد زد: «بدو یاقوت، بدو پسر...» یاقوت رسید. سینهاش از دویدنهای مداوم بالا و پایین میرفت. کلاه آهنیاش کج، و تجهیزاتش با شلختگیِ تمام از بدنش آویزان بود. یاقوت دستهایش را گذاشت روی زانو و گفت: «اسیر نشویم!» عیسی گفت: «نترس، با ما خیلی فاصله دارند. پاشو آب بخور!» یاقوت بلند شد و مردد به عیسی نگاه میکرد. عیسی گفت: «تا من هستم نترس!» خودش به حرفی که میزد چندان اعتقادی نداشت. در آن لحظه غیر از این حرفی به ذهنش نمیرسید. یاقوت کلمن آب را گرفت و سرش را بالا برد تا مثل عیسی آب بخورد. آب پرید توی گلویش و به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد. عیسی با کف دست زد پشتش و گفت: «مگر مجبوری بچه!» عیسی کلمن آب را نگه داشت و یاقوت دستش را ناودانی زیر شیر گرفت و آب را هورت کشید. عیسی گفت: «جانمی، مثل گنجشک آب میخورد!» خمپارهای در نزدیکی آنها به زمین خورد. دویدند. صدای غرش تانکها از پشت خاکریز میآمد. معلوم بود تانکهای چیفتنِ خودی هستند. عیسی آنها را از صدایشان میشناخت. خمپارهها هروقت نزدیک میخوردند، گُپگُپ صدایشان را میشنید. دود تانکها و غبار، خاکریز را سیاه کرده بود. عیسی فریاد زد: «یاقوت بدو» و خودش دوید.
میدوید و تلاش میکرد تشنگی را از یاد ببرد. عطشش را پشت فریادهایش پنهان میکرد. «یاقوت بدو!» صدایی از یاقوت نمیآمد. برگشت، پشتسرش کسی نبود. باز میخواست بدود، فکر کرد یاقوت بالاخره به او میرسد. دلش نیامد. چند قدم به عقب برداشت، یاقوت در دیدرس نبود. فریاد زد: «یاقوت... یاقوت!» عقبتر رفت. یاقوت روی زمین افتاده و دستش خونآلود بود. بلندش کرد و گفت: «پاشو پسر!» یاقوت از درد گریه میکرد. گفت: «تنهایم نگذار!» عیسی زیر بغلش را گرفت و گفت: «راه بیا، چیزی نمانده است.» یاقوت اسلحهاش را زمین انداخت. عیسی اسلحه را برداشت و روی دوش انداخت و گفت: «پدرت را درمیآورند بچه!» کمی دویدند. یاقوت نشست. رنگ به چهره نداشت. شیارهای اشک روی گونه خاکآلودش مانده بود. در چشمهایش تسلیم موج میزد. گفت: «برو!» عیسی کلمن آب را بالای سرش گرفت و آب را سرازیر کرد توی حلقش، در کلمن را برداشت و چند پیاله آب هم به یاقوت داد. بعد کلمن را انداخت روی زمین و روی آن رگبار بست.