بچه جواديه/ به مناسبت سالروز تولد عمران صلاحی
احمد مسجدجامعي
در دهه 50 محله جواديه شاعر و طنزنويسي داشت به نام عمران صلاحي که نام جواديه را در ادبيات فارسي جاودانه کرد. او از همان نوجواني شعر طنز ميسرود. نخستين سروده او در هفتهنامه طنز «توفيق» در سال 45 چاپ شد و توجه دوستداران طنز را برانگيخت، سپس با تشويق عباس توفيق به کار در آن نشريه فراخوانده شد و پاي او به نوشتن در مطبوعات باز شد و کار طنز را جدي گرفت. پرويز شاپور دوست نزديک او شد و در اين راه همراهي جدي پيدا کرد. شوخيهاي ميان او و پرويز شاپور هنوز ورد اهل زبان و ادب است؛ از جمله امروز که هوا ابري است ياد اين حکايت ميافتم که شبي باراني با شاپور از دفتر مجله توفيق براي رفتن به خانه بيرون آمدم، عمران هنگام بيرونآمدن از شاپور پرسيد وسيله آوردهاي؟ و پاسخ شنيد بله آوردهام و چترش را نشان داد. عمران در روزنامه توفيق ستوني با عنوان «بچهجواديه» داشت. صلاحي همکار کيومرث صابري بود که ستون «گردنشکسته فومني» را در توفيق داشت و اين زمينهاي شد که پس از آن و در سالهاي بعد عمران در نشريه گلآقا ستون بچهجواديه را پي گرفت. متأسفانه اين مجموعه تاکنون در دفتري جداگانه چاپ نشده و خوب است بچههاي جواديه همت کنند و اين کار
را به سامان برسانند.
صلاحي منظومهاي بلند درباره محله جواديه با اين عنوان گفته است: «من بچه جواديهام». خانه کوچک خانواده صلاحي در جواديه، حريم راهآهن در کوچه شهيد نوري قرار داشت (که در بهمن 57 به شهادت رسيد). اين خانه در بافت فرسوده و ريزدانه قرار داشت و در تجميع با خانه همسايه از نو ساخته شد و عملا از آن خانه قديمي چيزي باقي نمانده است. اين شعر نام جواديه را بسيار سر زبانها انداخت و بيترديد از جديترين شعرها در ادبيات سياسي دهه 50 است. اين منظومه در مجموعه شعرهاي صلاحي و در جوهاي مختلف چاپ ميشد و هنوز هم از شعرهاي ماندگار روزگار ماست. اما هنوز چنانکه بايد حق اين شعر با رويکرد محلهشناسي ادا نشده است. به واقع اين شعر ايوان مدائن خاقاني و دماونديه بهار را به ياد ميآورد که هر دو مکاني را ميشناساند. من بچه جواديهام نخستينبار در دفتر «گريه در آب» چاپ شد و پس از آن بارها در جنگهاي مختلف باز چاپ شد با اينکه اين يکي از اشعار آن مجموعه است، اما مشهورترين شعر آن مجموعه نيز هست. پربيراه نيست اگر بگوييم اين شعر جواديه را به عرصه ادبيات فارسي آورد. ما نمونه اين جاودانگي را در جاهاي ديگر هم داريم، مثلا تکيهدولت که در نقاشي
کمالالملک جاودانه شد، اين شعر هرچند از جواديه آغاز ميکند اما بيدرنگ از اميريه، مختاري، گمرک و در بخشهاي بعدي از شوش و سیمتري نام ميبرد تا بگويد تمام مردم اين محلهها مثل هم زندگي ميکنند: «من بچه جواديهام / بچه اميريه/ مختاري/ گمرک / فرقي نميکند...» سپس اشاره ميکند به ميدان راهآهن و حوض ميان ميدان و ساکن هميشگي آن جزيره آنها که در سن و سال من هستند ميدانند و مجسمهاي که عمران صلاحي به آن ميگويد: «ساکن هميشگي آن جزيره»، اما بيدرنگ ترديد ميکند و ميگويد: «گفتم هميشگي؟» و چيزي نگذشت که ديديد آن ترديدي که شاعر مطرح ميکرد، پيش آمد. نکته آن است که شاعر اين تغيير يا بهتر بگوييم، اين انفجار را پيشبيني کرده است. چون در پايان همين شعر ميگويد: «من هم محل دردم/ اين روزها ديگر/ چون بشکههاي نفتم/ با کمترين جرقه/ ميبيني ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم».
تعبيري که صلاحي از اين محلهها به کار ميگيرد «رود» است. مقصودش از رود آمدوشد فراوان مردم است اما رود خروش هم دارد، بهويژه رودي که گرفتار نکبت شده است؛ درونمايه شعر نو زجر و درد است؛ از درد سخن گفتن، از درد شنيدن و با درد زيستن: «آب از چهار رود ميريزد/ رود جواديه/ رود اميريه/ سيمتري/ شوش/ و بادبان گشوده بر اين بادها/ نکبت...». او نکبت را اينگونه توصيف ميکند: «يک روز اگر محله ما آمديد/ همراه خود بياور چترت را/ اينجا هميشه هوا گرفته است/ اينجا هميشه ابر است/ اينجا هميشه باران است/ باران اشک/ باران غم/ باران فقر/ باران کوفت/ باران زهرمار/ اينجا هميشه هوا باراني است...»؛ باراني که او ميگويد هيچوقت همراهش طراوات و شادماني نيست و اصلا بيم ميدهد که «مبادا ديوارها تابوت سقف را زمين بگذارند».
اين سقف را مانند تابوتي تفسير ميکند که روي دوش ديوارهاي شهر است و ادامه ميدهد بايد دعا کنيم/ که از درزهاي سقف/ آواي اضطراب قطره باران/ در تشت ننشيند/ بايد دعا کنيم/ همراه مادر که به دستش/ هي تير ميکشد/ همراه مادري که دو چشمش/ ميسوزد/ و چند تکه پيراهن کهنه/ افتاده در کنارش... آن سالها ادبيات و آثار برتولت برشت که با در گرفتن جنگ جهاني دوم به آمريکا رفته بود، در بازگشت زندگي در آلمان شرقي را برگزيد، بسيار رواج داشت. براي کساني که با آثار او آشنايي دارند اين بخشهاي شعر گوياست و از تعابيري استفاده ميکند که برشت هم استفاده ميکرد و مثلا ميگويد: باراني که از سقف بر پس گردن بنشيند زيبا نيست. صلاحي آن باران آزاردهنده را توصيف ميکند. صلاحي اين شعر را در 25سالگي ميگويد. ميدانيد که او عمري طولاني نداشت و در 60 سالگي در 1385 پس از بازگشت از سفر چين آخرين سفر خود را هم رفت. او جاي ديگر در ادامه شعر ميگويد: کشتارگاه/ در آخر جواديه/ اين سوي نازيآباد است/ و مردم محله من هر صبح/ با بوي خون/ بيدار ميشوند/ در بوي تند شاش و پهن/ اينجا بهار بيني خود را ميگيرد/ سگهاي نازيآباد/ در بوي لاشههاي کهن عشق ميکنند/
ميعادگاهشان/ کشتارگاه/ انبوه گوسفندان/ تصوير کورههاي آدمسوزي را/ در ذهنم/ بيدار ميکند... اين زبان بيشک متأثر از شعر فروغ است با نام کسي که مثل «هيچ کس نيست» از قضا خانه پدري فروغ هم در همين محلههاي پيرامون کشتارگاه، انتهاي کوچه خادمآزاد در خيابان اميريه بود.
عمران صلاحي بيشتر در طنز بلندآوازه است تا شعر و اين شعر غمانگيز تلخ را کسي گفته که طنزپرداز است و حتي طنزهاي صلاحي به اندازه اين شعر جا باز نکرد. اين شعر در دهه 50 دست به دست ميگشت و در جنگها بازچاپ و در محافل خوانده ميشد. پدر صلاحي کارگر راهآهن بود و اين راسته جنوبي تهران که در زمان پهلوي اول راه افتاد، راسته صنعتي شهر بود. در اينجا نسلي زاده شد و سر برآورد که در خانوادههاي کارگر پيدا شدند. صلاحي هم از همين طيف و طبقه بود هرچند اصالتا آذري و تبريزي بود و کتاب شعري به زبان ترکي به نام «پنجره دن داش گلير» گفته است. صلاحي خط راهآهن جواديه را به طنز ميگويد که زندگي بچههاي محل از برکت وجود قطار است و ادامه ميدهد: سوت قطار، يعني/ آن بچهاي که تير و کمانش چشم و چراغهاي محل را از کاسه در ميآورد به هر حال روايت او از قطار دوگانه است و همه ذهنش پر از قصهها و خاطرات با قطار است.
صلاحي از آسمان محله جواديه هم غافل نيست و به گونهاي آن را توصيف ميکند که حتي کبوترها هم در آن اجازه پرواز ندارند: بر بامها/ شکوه کبوترها ديگر نيست/ زيرا کبوتران/ مغلوب مرغهاي فلزي گشتهاند/ از روي شاخههاي فلزي/ اينجا عبور مرغهاي فلزي است/ اکنون کبوتران/ در سينه ملول کبوتربازان/ ميلرزند/ با دست و بال زخمي... کبوتربازان يا به گفته خودشان، عشقبازان کبوتر مثل عشق که در دل پنهان است لاي پيراهنشان پنهان ميکردند، در آن زمان شهرباني از کبوتربازها خواست که کبوترهايشان را از خانهها از جواديه بيرون ببرند اينجا هم کبوتربازان بسيار داشت هم اينجا، هم اميريه، هم منيريه هم نازيآباد هم سيمتري و... در آن روزها کبوتربازي از سرگرميهاي جوانان بود. سازمان هواپيمايي ميگفت کبوترها براي هواپيماها ايجاد خطر ميکنند، بچههاي جواديه که غالبا لوطيمنش بودند، نميخواستند کبوترها را از خودشان دور کنند براي همين مأموران انتظامي به خانه آنها ميرفتند و کبوترها را ميگرفتند و در گوني ميکردند و به بيرون شهر ميبردند. اما کبوترهاي جواديه که در لوطيگري از جوانهاي جواديه کم نداشتند، بعد از مدتي به جاي خودشان بازميگشتند مثل
جوانهاي جواديه که ميرفتند ژاپن و بازميگشتند. به هر حال پليس کمين ميکرد و سرزده به خانهها ميرفت و کبوترها را سر ميبريد. به ياد دارم که آن زمان اين داستانها خيلي سر زبانها بود و گاهي به روزنامهها هم کشيده ميشد. صلاحي آسيبهاي زندگي در کنار فرودگاه آموزشي قلعهمرغي و فرودگاه مهرآباد را بسيار زيبا تصوير کرده است. اما در جواديه کارگران و کبوتربازان و بچههاي لب خط پايههاي اخلاقي استواري داشتند که از چشم شاعر جواديه پنهان نمانده؛ اينکه جواديه و محلههايي مثل آن، آنهمه شهيد در دفاع از سرزمين دادند، ريشه در همان جوانمرديشان دارد که امروز در جامعه ما رفتهرفته رنگ باخته است، من بچه جواديهام/ در اين محل هنوز/ موي سبيل/ پيمان محکمي است/ و تکههاي نان/ سوگند استواردر دهه 50 محله جواديه شاعر و طنزنويسي داشت به نام عمران صلاحي که نام جواديه را در ادبيات فارسي جاودانه کرد. او از همان نوجواني شعر طنز ميسرود. نخستين سروده او در هفتهنامه طنز «توفيق» در سال 45 چاپ شد و توجه دوستداران طنز را برانگيخت، سپس با تشويق عباس توفيق به کار در آن نشريه فراخوانده شد و پاي او به نوشتن در مطبوعات باز شد و کار طنز را جدي
گرفت. پرويز شاپور دوست نزديک او شد و در اين راه همراهي جدي پيدا کرد. شوخيهاي ميان او و پرويز شاپور هنوز ورد اهل زبان و ادب است؛ از جمله امروز که هوا ابري است ياد اين حکايت ميافتم که شبي باراني با شاپور از دفتر مجله توفيق براي رفتن به خانه بيرون آمدم، عمران هنگام بيرونآمدن از شاپور پرسيد وسيله آوردهاي؟ و پاسخ شنيد بله آوردهام و چترش را نشان داد. عمران در روزنامه توفيق ستوني با عنوان «بچهجواديه» داشت. صلاحي همکار کيومرث صابري بود که ستون «گردنشکسته فومني» را در توفيق داشت و اين زمينهاي شد که پس از آن و در سالهاي بعد عمران در نشريه گلآقا ستون بچهجواديه را پي گرفت. متأسفانه اين مجموعه تاکنون در دفتري جداگانه چاپ نشده و خوب است بچههاي جواديه همت کنند و اين کار را به سامان برسانند.
صلاحي منظومهاي بلند درباره محله جواديه با اين عنوان گفته است: «من بچه جواديهام». خانه کوچک خانواده صلاحي در جواديه، حريم راهآهن در کوچه شهيد نوري قرار داشت (که در بهمن 57 به شهادت رسيد). اين خانه در بافت فرسوده و ريزدانه قرار داشت و در تجميع با خانه همسايه از نو ساخته شد و عملا از آن خانه قديمي چيزي باقي نمانده است. اين شعر نام جواديه را بسيار سر زبانها انداخت و بيترديد از جديترين شعرها در ادبيات سياسي دهه 50 است. اين منظومه در مجموعه شعرهاي صلاحي و در جوهاي مختلف چاپ ميشد و هنوز هم از شعرهاي ماندگار روزگار ماست. اما هنوز چنانکه بايد حق اين شعر با رويکرد محلهشناسي ادا نشده است. به واقع اين شعر ايوان مدائن خاقاني و دماونديه بهار را به ياد ميآورد که هر دو مکاني را ميشناساند. من بچه جواديهام نخستينبار در دفتر «گريه در آب» چاپ شد و پس از آن بارها در جنگهاي مختلف باز چاپ شد با اينکه اين يکي از اشعار آن مجموعه است، اما مشهورترين شعر آن مجموعه نيز هست. پربيراه نيست اگر بگوييم اين شعر جواديه را به عرصه ادبيات فارسي آورد. ما نمونه اين جاودانگي را در جاهاي ديگر هم داريم، مثلا تکيهدولت که در نقاشي
کمالالملک جاودانه شد، اين شعر هرچند از جواديه آغاز ميکند اما بيدرنگ از اميريه، مختاري، گمرک و در بخشهاي بعدي از شوش و سیمتري نام ميبرد تا بگويد تمام مردم اين محلهها مثل هم زندگي ميکنند: «من بچه جواديهام / بچه اميريه/ مختاري/ گمرک / فرقي نميکند...» سپس اشاره ميکند به ميدان راهآهن و حوض ميان ميدان و ساکن هميشگي آن جزيره آنها که در سن و سال من هستند ميدانند و مجسمهاي که عمران صلاحي به آن ميگويد: «ساکن هميشگي آن جزيره»، اما بيدرنگ ترديد ميکند و ميگويد: «گفتم هميشگي؟» و چيزي نگذشت که ديديد آن ترديدي که شاعر مطرح ميکرد، پيش آمد. نکته آن است که شاعر اين تغيير يا بهتر بگوييم، اين انفجار را پيشبيني کرده است. چون در پايان همين شعر ميگويد: «من هم محل دردم/ اين روزها ديگر/ چون بشکههاي نفتم/ با کمترين جرقه/ ميبيني ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم».
تعبيري که صلاحي از اين محلهها به کار ميگيرد «رود» است. مقصودش از رود آمدوشد فراوان مردم است اما رود خروش هم دارد، بهويژه رودي که گرفتار نکبت شده است؛ درونمايه شعر نو زجر و درد است؛ از درد سخن گفتن، از درد شنيدن و با درد زيستن: «آب از چهار رود ميريزد/ رود جواديه/ رود اميريه/ سيمتري/ شوش/ و بادبان گشوده بر اين بادها/ نکبت...». او نکبت را اينگونه توصيف ميکند: «يک روز اگر محله ما آمديد/ همراه خود بياور چترت را/ اينجا هميشه هوا گرفته است/ اينجا هميشه ابر است/ اينجا هميشه باران است/ باران اشک/ باران غم/ باران فقر/ باران کوفت/ باران زهرمار/ اينجا هميشه هوا باراني است...»؛ باراني که او ميگويد هيچوقت همراهش طراوات و شادماني نيست و اصلا بيم ميدهد که «مبادا ديوارها تابوت سقف را زمين بگذارند».
اين سقف را مانند تابوتي تفسير ميکند که روي دوش ديوارهاي شهر است و ادامه ميدهد بايد دعا کنيم/ که از درزهاي سقف/ آواي اضطراب قطره باران/ در تشت ننشيند/ بايد دعا کنيم/ همراه مادر که به دستش/ هي تير ميکشد/ همراه مادري که دو چشمش/ ميسوزد/ و چند تکه پيراهن کهنه/ افتاده در کنارش... آن سالها ادبيات و آثار برتولت برشت که با در گرفتن جنگ جهاني دوم به آمريکا رفته بود، در بازگشت زندگي در آلمان شرقي را برگزيد، بسيار رواج داشت. براي کساني که با آثار او آشنايي دارند اين بخشهاي شعر گوياست و از تعابيري استفاده ميکند که برشت هم استفاده ميکرد و مثلا ميگويد: باراني که از سقف بر پس گردن بنشيند زيبا نيست. صلاحي آن باران آزاردهنده را توصيف ميکند. صلاحي اين شعر را در 25سالگي ميگويد. ميدانيد که او عمري طولاني نداشت و در 60 سالگي در 1385 پس از بازگشت از سفر چين آخرين سفر خود را هم رفت. او جاي ديگر در ادامه شعر ميگويد: کشتارگاه/ در آخر جواديه/ اين سوي نازيآباد است/ و مردم محله من هر صبح/ با بوي خون/ بيدار ميشوند/ در بوي تند شاش و پهن/ اينجا بهار بيني خود را ميگيرد/ سگهاي نازيآباد/ در بوي لاشههاي کهن عشق ميکنند/
ميعادگاهشان/ کشتارگاه/ انبوه گوسفندان/ تصوير کورههاي آدمسوزي را/ در ذهنم/ بيدار ميکند... اين زبان بيشک متأثر از شعر فروغ است با نام کسي که مثل «هيچ کس نيست» از قضا خانه پدري فروغ هم در همين محلههاي پيرامون کشتارگاه، انتهاي کوچه خادمآزاد در خيابان اميريه بود.
عمران صلاحي بيشتر در طنز بلندآوازه است تا شعر و اين شعر غمانگيز تلخ را کسي گفته که طنزپرداز است و حتي طنزهاي صلاحي به اندازه اين شعر جا باز نکرد. اين شعر در دهه 50 دست به دست ميگشت و در جنگها بازچاپ و در محافل خوانده ميشد. پدر صلاحي کارگر راهآهن بود و اين راسته جنوبي تهران که در زمان پهلوي اول راه افتاد، راسته صنعتي شهر بود. در اينجا نسلي زاده شد و سر برآورد که در خانوادههاي کارگر پيدا شدند. صلاحي هم از همين طيف و طبقه بود هرچند اصالتا آذري و تبريزي بود و کتاب شعري به زبان ترکي به نام «پنجره دن داش گلير» گفته است. صلاحي خط راهآهن جواديه را به طنز ميگويد که زندگي بچههاي محل از برکت وجود قطار است و ادامه ميدهد: سوت قطار، يعني/ آن بچهاي که تير و کمانش چشم و چراغهاي محل را از کاسه در ميآورد به هر حال روايت او از قطار دوگانه است و همه ذهنش پر از قصهها و خاطرات با قطار است.
صلاحي از آسمان محله جواديه هم غافل نيست و به گونهاي آن را توصيف ميکند که حتي کبوترها هم در آن اجازه پرواز ندارند: بر بامها/ شکوه کبوترها ديگر نيست/ زيرا کبوتران/ مغلوب مرغهاي فلزي گشتهاند/ از روي شاخههاي فلزي/ اينجا عبور مرغهاي فلزي است/ اکنون کبوتران/ در سينه ملول کبوتربازان/ ميلرزند/ با دست و بال زخمي... کبوتربازان يا به گفته خودشان، عشقبازان کبوتر مثل عشق که در دل پنهان است لاي پيراهنشان پنهان ميکردند، در آن زمان شهرباني از کبوتربازها خواست که کبوترهايشان را از خانهها از جواديه بيرون ببرند اينجا هم کبوتربازان بسيار داشت هم اينجا، هم اميريه، هم منيريه هم نازيآباد هم سيمتري و... در آن روزها کبوتربازي از سرگرميهاي جوانان بود. سازمان هواپيمايي ميگفت کبوترها براي هواپيماها ايجاد خطر ميکنند، بچههاي جواديه که غالبا لوطيمنش بودند، نميخواستند کبوترها را از خودشان دور کنند براي همين مأموران انتظامي به خانه آنها ميرفتند و کبوترها را ميگرفتند و در گوني ميکردند و به بيرون شهر ميبردند. اما کبوترهاي جواديه که در لوطيگري از جوانهاي جواديه کم نداشتند، بعد از مدتي به جاي خودشان بازميگشتند مثل
جوانهاي جواديه که ميرفتند ژاپن و بازميگشتند. به هر حال پليس کمين ميکرد و سرزده به خانهها ميرفت و کبوترها را سر ميبريد. به ياد دارم که آن زمان اين داستانها خيلي سر زبانها بود و گاهي به روزنامهها هم کشيده ميشد. صلاحي آسيبهاي زندگي در کنار فرودگاه آموزشي قلعهمرغي و فرودگاه مهرآباد را بسيار زيبا تصوير کرده است. اما در جواديه کارگران و کبوتربازان و بچههاي لب خط پايههاي اخلاقي استواري داشتند که از چشم شاعر جواديه پنهان نمانده؛ اينکه جواديه و محلههايي مثل آن، آنهمه شهيد در دفاع از سرزمين دادند، ريشه در همان جوانمرديشان دارد که امروز در جامعه ما رفتهرفته رنگ باخته است، من بچه جواديهام/ در اين محل هنوز/ موي سبيل/ پيمان محکمي است/ و تکههاي نان/ سوگند استوار
در دهه 50 محله جواديه شاعر و طنزنويسي داشت به نام عمران صلاحي که نام جواديه را در ادبيات فارسي جاودانه کرد. او از همان نوجواني شعر طنز ميسرود. نخستين سروده او در هفتهنامه طنز «توفيق» در سال 45 چاپ شد و توجه دوستداران طنز را برانگيخت، سپس با تشويق عباس توفيق به کار در آن نشريه فراخوانده شد و پاي او به نوشتن در مطبوعات باز شد و کار طنز را جدي گرفت. پرويز شاپور دوست نزديک او شد و در اين راه همراهي جدي پيدا کرد. شوخيهاي ميان او و پرويز شاپور هنوز ورد اهل زبان و ادب است؛ از جمله امروز که هوا ابري است ياد اين حکايت ميافتم که شبي باراني با شاپور از دفتر مجله توفيق براي رفتن به خانه بيرون آمدم، عمران هنگام بيرونآمدن از شاپور پرسيد وسيله آوردهاي؟ و پاسخ شنيد بله آوردهام و چترش را نشان داد. عمران در روزنامه توفيق ستوني با عنوان «بچهجواديه» داشت. صلاحي همکار کيومرث صابري بود که ستون «گردنشکسته فومني» را در توفيق داشت و اين زمينهاي شد که پس از آن و در سالهاي بعد عمران در نشريه گلآقا ستون بچهجواديه را پي گرفت. متأسفانه اين مجموعه تاکنون در دفتري جداگانه چاپ نشده و خوب است بچههاي جواديه همت کنند و اين کار
را به سامان برسانند.
صلاحي منظومهاي بلند درباره محله جواديه با اين عنوان گفته است: «من بچه جواديهام». خانه کوچک خانواده صلاحي در جواديه، حريم راهآهن در کوچه شهيد نوري قرار داشت (که در بهمن 57 به شهادت رسيد). اين خانه در بافت فرسوده و ريزدانه قرار داشت و در تجميع با خانه همسايه از نو ساخته شد و عملا از آن خانه قديمي چيزي باقي نمانده است. اين شعر نام جواديه را بسيار سر زبانها انداخت و بيترديد از جديترين شعرها در ادبيات سياسي دهه 50 است. اين منظومه در مجموعه شعرهاي صلاحي و در جوهاي مختلف چاپ ميشد و هنوز هم از شعرهاي ماندگار روزگار ماست. اما هنوز چنانکه بايد حق اين شعر با رويکرد محلهشناسي ادا نشده است. به واقع اين شعر ايوان مدائن خاقاني و دماونديه بهار را به ياد ميآورد که هر دو مکاني را ميشناساند. من بچه جواديهام نخستينبار در دفتر «گريه در آب» چاپ شد و پس از آن بارها در جنگهاي مختلف باز چاپ شد با اينکه اين يکي از اشعار آن مجموعه است، اما مشهورترين شعر آن مجموعه نيز هست. پربيراه نيست اگر بگوييم اين شعر جواديه را به عرصه ادبيات فارسي آورد. ما نمونه اين جاودانگي را در جاهاي ديگر هم داريم، مثلا تکيهدولت که در نقاشي
کمالالملک جاودانه شد، اين شعر هرچند از جواديه آغاز ميکند اما بيدرنگ از اميريه، مختاري، گمرک و در بخشهاي بعدي از شوش و سیمتري نام ميبرد تا بگويد تمام مردم اين محلهها مثل هم زندگي ميکنند: «من بچه جواديهام / بچه اميريه/ مختاري/ گمرک / فرقي نميکند...» سپس اشاره ميکند به ميدان راهآهن و حوض ميان ميدان و ساکن هميشگي آن جزيره آنها که در سن و سال من هستند ميدانند و مجسمهاي که عمران صلاحي به آن ميگويد: «ساکن هميشگي آن جزيره»، اما بيدرنگ ترديد ميکند و ميگويد: «گفتم هميشگي؟» و چيزي نگذشت که ديديد آن ترديدي که شاعر مطرح ميکرد، پيش آمد. نکته آن است که شاعر اين تغيير يا بهتر بگوييم، اين انفجار را پيشبيني کرده است. چون در پايان همين شعر ميگويد: «من هم محل دردم/ اين روزها ديگر/ چون بشکههاي نفتم/ با کمترين جرقه/ ميبيني ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم».
تعبيري که صلاحي از اين محلهها به کار ميگيرد «رود» است. مقصودش از رود آمدوشد فراوان مردم است اما رود خروش هم دارد، بهويژه رودي که گرفتار نکبت شده است؛ درونمايه شعر نو زجر و درد است؛ از درد سخن گفتن، از درد شنيدن و با درد زيستن: «آب از چهار رود ميريزد/ رود جواديه/ رود اميريه/ سيمتري/ شوش/ و بادبان گشوده بر اين بادها/ نکبت...». او نکبت را اينگونه توصيف ميکند: «يک روز اگر محله ما آمديد/ همراه خود بياور چترت را/ اينجا هميشه هوا گرفته است/ اينجا هميشه ابر است/ اينجا هميشه باران است/ باران اشک/ باران غم/ باران فقر/ باران کوفت/ باران زهرمار/ اينجا هميشه هوا باراني است...»؛ باراني که او ميگويد هيچوقت همراهش طراوات و شادماني نيست و اصلا بيم ميدهد که «مبادا ديوارها تابوت سقف را زمين بگذارند».
اين سقف را مانند تابوتي تفسير ميکند که روي دوش ديوارهاي شهر است و ادامه ميدهد بايد دعا کنيم/ که از درزهاي سقف/ آواي اضطراب قطره باران/ در تشت ننشيند/ بايد دعا کنيم/ همراه مادر که به دستش/ هي تير ميکشد/ همراه مادري که دو چشمش/ ميسوزد/ و چند تکه پيراهن کهنه/ افتاده در کنارش... آن سالها ادبيات و آثار برتولت برشت که با در گرفتن جنگ جهاني دوم به آمريکا رفته بود، در بازگشت زندگي در آلمان شرقي را برگزيد، بسيار رواج داشت. براي کساني که با آثار او آشنايي دارند اين بخشهاي شعر گوياست و از تعابيري استفاده ميکند که برشت هم استفاده ميکرد و مثلا ميگويد: باراني که از سقف بر پس گردن بنشيند زيبا نيست. صلاحي آن باران آزاردهنده را توصيف ميکند. صلاحي اين شعر را در 25سالگي ميگويد. ميدانيد که او عمري طولاني نداشت و در 60 سالگي در 1385 پس از بازگشت از سفر چين آخرين سفر خود را هم رفت. او جاي ديگر در ادامه شعر ميگويد: کشتارگاه/ در آخر جواديه/ اين سوي نازيآباد است/ و مردم محله من هر صبح/ با بوي خون/ بيدار ميشوند/ در بوي تند شاش و پهن/ اينجا بهار بيني خود را ميگيرد/ سگهاي نازيآباد/ در بوي لاشههاي کهن عشق ميکنند/
ميعادگاهشان/ کشتارگاه/ انبوه گوسفندان/ تصوير کورههاي آدمسوزي را/ در ذهنم/ بيدار ميکند... اين زبان بيشک متأثر از شعر فروغ است با نام کسي که مثل «هيچ کس نيست» از قضا خانه پدري فروغ هم در همين محلههاي پيرامون کشتارگاه، انتهاي کوچه خادمآزاد در خيابان اميريه بود.
عمران صلاحي بيشتر در طنز بلندآوازه است تا شعر و اين شعر غمانگيز تلخ را کسي گفته که طنزپرداز است و حتي طنزهاي صلاحي به اندازه اين شعر جا باز نکرد. اين شعر در دهه 50 دست به دست ميگشت و در جنگها بازچاپ و در محافل خوانده ميشد. پدر صلاحي کارگر راهآهن بود و اين راسته جنوبي تهران که در زمان پهلوي اول راه افتاد، راسته صنعتي شهر بود. در اينجا نسلي زاده شد و سر برآورد که در خانوادههاي کارگر پيدا شدند. صلاحي هم از همين طيف و طبقه بود هرچند اصالتا آذري و تبريزي بود و کتاب شعري به زبان ترکي به نام «پنجره دن داش گلير» گفته است. صلاحي خط راهآهن جواديه را به طنز ميگويد که زندگي بچههاي محل از برکت وجود قطار است و ادامه ميدهد: سوت قطار، يعني/ آن بچهاي که تير و کمانش چشم و چراغهاي محل را از کاسه در ميآورد به هر حال روايت او از قطار دوگانه است و همه ذهنش پر از قصهها و خاطرات با قطار است.
صلاحي از آسمان محله جواديه هم غافل نيست و به گونهاي آن را توصيف ميکند که حتي کبوترها هم در آن اجازه پرواز ندارند: بر بامها/ شکوه کبوترها ديگر نيست/ زيرا کبوتران/ مغلوب مرغهاي فلزي گشتهاند/ از روي شاخههاي فلزي/ اينجا عبور مرغهاي فلزي است/ اکنون کبوتران/ در سينه ملول کبوتربازان/ ميلرزند/ با دست و بال زخمي... کبوتربازان يا به گفته خودشان، عشقبازان کبوتر مثل عشق که در دل پنهان است لاي پيراهنشان پنهان ميکردند، در آن زمان شهرباني از کبوتربازها خواست که کبوترهايشان را از خانهها از جواديه بيرون ببرند اينجا هم کبوتربازان بسيار داشت هم اينجا، هم اميريه، هم منيريه هم نازيآباد هم سيمتري و... در آن روزها کبوتربازي از سرگرميهاي جوانان بود. سازمان هواپيمايي ميگفت کبوترها براي هواپيماها ايجاد خطر ميکنند، بچههاي جواديه که غالبا لوطيمنش بودند، نميخواستند کبوترها را از خودشان دور کنند براي همين مأموران انتظامي به خانه آنها ميرفتند و کبوترها را ميگرفتند و در گوني ميکردند و به بيرون شهر ميبردند. اما کبوترهاي جواديه که در لوطيگري از جوانهاي جواديه کم نداشتند، بعد از مدتي به جاي خودشان بازميگشتند مثل
جوانهاي جواديه که ميرفتند ژاپن و بازميگشتند. به هر حال پليس کمين ميکرد و سرزده به خانهها ميرفت و کبوترها را سر ميبريد. به ياد دارم که آن زمان اين داستانها خيلي سر زبانها بود و گاهي به روزنامهها هم کشيده ميشد. صلاحي آسيبهاي زندگي در کنار فرودگاه آموزشي قلعهمرغي و فرودگاه مهرآباد را بسيار زيبا تصوير کرده است. اما در جواديه کارگران و کبوتربازان و بچههاي لب خط پايههاي اخلاقي استواري داشتند که از چشم شاعر جواديه پنهان نمانده؛ اينکه جواديه و محلههايي مثل آن، آنهمه شهيد در دفاع از سرزمين دادند، ريشه در همان جوانمرديشان دارد که امروز در جامعه ما رفتهرفته رنگ باخته است، من بچه جواديهام/ در اين محل هنوز/ موي سبيل/ پيمان محکمي است/ و تکههاي نان/ سوگند استواردر دهه 50 محله جواديه شاعر و طنزنويسي داشت به نام عمران صلاحي که نام جواديه را در ادبيات فارسي جاودانه کرد. او از همان نوجواني شعر طنز ميسرود. نخستين سروده او در هفتهنامه طنز «توفيق» در سال 45 چاپ شد و توجه دوستداران طنز را برانگيخت، سپس با تشويق عباس توفيق به کار در آن نشريه فراخوانده شد و پاي او به نوشتن در مطبوعات باز شد و کار طنز را جدي
گرفت. پرويز شاپور دوست نزديک او شد و در اين راه همراهي جدي پيدا کرد. شوخيهاي ميان او و پرويز شاپور هنوز ورد اهل زبان و ادب است؛ از جمله امروز که هوا ابري است ياد اين حکايت ميافتم که شبي باراني با شاپور از دفتر مجله توفيق براي رفتن به خانه بيرون آمدم، عمران هنگام بيرونآمدن از شاپور پرسيد وسيله آوردهاي؟ و پاسخ شنيد بله آوردهام و چترش را نشان داد. عمران در روزنامه توفيق ستوني با عنوان «بچهجواديه» داشت. صلاحي همکار کيومرث صابري بود که ستون «گردنشکسته فومني» را در توفيق داشت و اين زمينهاي شد که پس از آن و در سالهاي بعد عمران در نشريه گلآقا ستون بچهجواديه را پي گرفت. متأسفانه اين مجموعه تاکنون در دفتري جداگانه چاپ نشده و خوب است بچههاي جواديه همت کنند و اين کار را به سامان برسانند.
صلاحي منظومهاي بلند درباره محله جواديه با اين عنوان گفته است: «من بچه جواديهام». خانه کوچک خانواده صلاحي در جواديه، حريم راهآهن در کوچه شهيد نوري قرار داشت (که در بهمن 57 به شهادت رسيد). اين خانه در بافت فرسوده و ريزدانه قرار داشت و در تجميع با خانه همسايه از نو ساخته شد و عملا از آن خانه قديمي چيزي باقي نمانده است. اين شعر نام جواديه را بسيار سر زبانها انداخت و بيترديد از جديترين شعرها در ادبيات سياسي دهه 50 است. اين منظومه در مجموعه شعرهاي صلاحي و در جوهاي مختلف چاپ ميشد و هنوز هم از شعرهاي ماندگار روزگار ماست. اما هنوز چنانکه بايد حق اين شعر با رويکرد محلهشناسي ادا نشده است. به واقع اين شعر ايوان مدائن خاقاني و دماونديه بهار را به ياد ميآورد که هر دو مکاني را ميشناساند. من بچه جواديهام نخستينبار در دفتر «گريه در آب» چاپ شد و پس از آن بارها در جنگهاي مختلف باز چاپ شد با اينکه اين يکي از اشعار آن مجموعه است، اما مشهورترين شعر آن مجموعه نيز هست. پربيراه نيست اگر بگوييم اين شعر جواديه را به عرصه ادبيات فارسي آورد. ما نمونه اين جاودانگي را در جاهاي ديگر هم داريم، مثلا تکيهدولت که در نقاشي
کمالالملک جاودانه شد، اين شعر هرچند از جواديه آغاز ميکند اما بيدرنگ از اميريه، مختاري، گمرک و در بخشهاي بعدي از شوش و سیمتري نام ميبرد تا بگويد تمام مردم اين محلهها مثل هم زندگي ميکنند: «من بچه جواديهام / بچه اميريه/ مختاري/ گمرک / فرقي نميکند...» سپس اشاره ميکند به ميدان راهآهن و حوض ميان ميدان و ساکن هميشگي آن جزيره آنها که در سن و سال من هستند ميدانند و مجسمهاي که عمران صلاحي به آن ميگويد: «ساکن هميشگي آن جزيره»، اما بيدرنگ ترديد ميکند و ميگويد: «گفتم هميشگي؟» و چيزي نگذشت که ديديد آن ترديدي که شاعر مطرح ميکرد، پيش آمد. نکته آن است که شاعر اين تغيير يا بهتر بگوييم، اين انفجار را پيشبيني کرده است. چون در پايان همين شعر ميگويد: «من هم محل دردم/ اين روزها ديگر/ چون بشکههاي نفتم/ با کمترين جرقه/ ميبيني ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم».
تعبيري که صلاحي از اين محلهها به کار ميگيرد «رود» است. مقصودش از رود آمدوشد فراوان مردم است اما رود خروش هم دارد، بهويژه رودي که گرفتار نکبت شده است؛ درونمايه شعر نو زجر و درد است؛ از درد سخن گفتن، از درد شنيدن و با درد زيستن: «آب از چهار رود ميريزد/ رود جواديه/ رود اميريه/ سيمتري/ شوش/ و بادبان گشوده بر اين بادها/ نکبت...». او نکبت را اينگونه توصيف ميکند: «يک روز اگر محله ما آمديد/ همراه خود بياور چترت را/ اينجا هميشه هوا گرفته است/ اينجا هميشه ابر است/ اينجا هميشه باران است/ باران اشک/ باران غم/ باران فقر/ باران کوفت/ باران زهرمار/ اينجا هميشه هوا باراني است...»؛ باراني که او ميگويد هيچوقت همراهش طراوات و شادماني نيست و اصلا بيم ميدهد که «مبادا ديوارها تابوت سقف را زمين بگذارند».
اين سقف را مانند تابوتي تفسير ميکند که روي دوش ديوارهاي شهر است و ادامه ميدهد بايد دعا کنيم/ که از درزهاي سقف/ آواي اضطراب قطره باران/ در تشت ننشيند/ بايد دعا کنيم/ همراه مادر که به دستش/ هي تير ميکشد/ همراه مادري که دو چشمش/ ميسوزد/ و چند تکه پيراهن کهنه/ افتاده در کنارش... آن سالها ادبيات و آثار برتولت برشت که با در گرفتن جنگ جهاني دوم به آمريکا رفته بود، در بازگشت زندگي در آلمان شرقي را برگزيد، بسيار رواج داشت. براي کساني که با آثار او آشنايي دارند اين بخشهاي شعر گوياست و از تعابيري استفاده ميکند که برشت هم استفاده ميکرد و مثلا ميگويد: باراني که از سقف بر پس گردن بنشيند زيبا نيست. صلاحي آن باران آزاردهنده را توصيف ميکند. صلاحي اين شعر را در 25سالگي ميگويد. ميدانيد که او عمري طولاني نداشت و در 60 سالگي در 1385 پس از بازگشت از سفر چين آخرين سفر خود را هم رفت. او جاي ديگر در ادامه شعر ميگويد: کشتارگاه/ در آخر جواديه/ اين سوي نازيآباد است/ و مردم محله من هر صبح/ با بوي خون/ بيدار ميشوند/ در بوي تند شاش و پهن/ اينجا بهار بيني خود را ميگيرد/ سگهاي نازيآباد/ در بوي لاشههاي کهن عشق ميکنند/
ميعادگاهشان/ کشتارگاه/ انبوه گوسفندان/ تصوير کورههاي آدمسوزي را/ در ذهنم/ بيدار ميکند... اين زبان بيشک متأثر از شعر فروغ است با نام کسي که مثل «هيچ کس نيست» از قضا خانه پدري فروغ هم در همين محلههاي پيرامون کشتارگاه، انتهاي کوچه خادمآزاد در خيابان اميريه بود.
عمران صلاحي بيشتر در طنز بلندآوازه است تا شعر و اين شعر غمانگيز تلخ را کسي گفته که طنزپرداز است و حتي طنزهاي صلاحي به اندازه اين شعر جا باز نکرد. اين شعر در دهه 50 دست به دست ميگشت و در جنگها بازچاپ و در محافل خوانده ميشد. پدر صلاحي کارگر راهآهن بود و اين راسته جنوبي تهران که در زمان پهلوي اول راه افتاد، راسته صنعتي شهر بود. در اينجا نسلي زاده شد و سر برآورد که در خانوادههاي کارگر پيدا شدند. صلاحي هم از همين طيف و طبقه بود هرچند اصالتا آذري و تبريزي بود و کتاب شعري به زبان ترکي به نام «پنجره دن داش گلير» گفته است. صلاحي خط راهآهن جواديه را به طنز ميگويد که زندگي بچههاي محل از برکت وجود قطار است و ادامه ميدهد: سوت قطار، يعني/ آن بچهاي که تير و کمانش چشم و چراغهاي محل را از کاسه در ميآورد به هر حال روايت او از قطار دوگانه است و همه ذهنش پر از قصهها و خاطرات با قطار است.
صلاحي از آسمان محله جواديه هم غافل نيست و به گونهاي آن را توصيف ميکند که حتي کبوترها هم در آن اجازه پرواز ندارند: بر بامها/ شکوه کبوترها ديگر نيست/ زيرا کبوتران/ مغلوب مرغهاي فلزي گشتهاند/ از روي شاخههاي فلزي/ اينجا عبور مرغهاي فلزي است/ اکنون کبوتران/ در سينه ملول کبوتربازان/ ميلرزند/ با دست و بال زخمي... کبوتربازان يا به گفته خودشان، عشقبازان کبوتر مثل عشق که در دل پنهان است لاي پيراهنشان پنهان ميکردند، در آن زمان شهرباني از کبوتربازها خواست که کبوترهايشان را از خانهها از جواديه بيرون ببرند اينجا هم کبوتربازان بسيار داشت هم اينجا، هم اميريه، هم منيريه هم نازيآباد هم سيمتري و... در آن روزها کبوتربازي از سرگرميهاي جوانان بود. سازمان هواپيمايي ميگفت کبوترها براي هواپيماها ايجاد خطر ميکنند، بچههاي جواديه که غالبا لوطيمنش بودند، نميخواستند کبوترها را از خودشان دور کنند براي همين مأموران انتظامي به خانه آنها ميرفتند و کبوترها را ميگرفتند و در گوني ميکردند و به بيرون شهر ميبردند. اما کبوترهاي جواديه که در لوطيگري از جوانهاي جواديه کم نداشتند، بعد از مدتي به جاي خودشان بازميگشتند مثل
جوانهاي جواديه که ميرفتند ژاپن و بازميگشتند. به هر حال پليس کمين ميکرد و سرزده به خانهها ميرفت و کبوترها را سر ميبريد. به ياد دارم که آن زمان اين داستانها خيلي سر زبانها بود و گاهي به روزنامهها هم کشيده ميشد. صلاحي آسيبهاي زندگي در کنار فرودگاه آموزشي قلعهمرغي و فرودگاه مهرآباد را بسيار زيبا تصوير کرده است. اما در جواديه کارگران و کبوتربازان و بچههاي لب خط پايههاي اخلاقي استواري داشتند که از چشم شاعر جواديه پنهان نمانده؛ اينکه جواديه و محلههايي مثل آن، آنهمه شهيد در دفاع از سرزمين دادند، ريشه در همان جوانمرديشان دارد که امروز در جامعه ما رفتهرفته رنگ باخته است، من بچه جواديهام/ در اين محل هنوز/ موي سبيل/ پيمان محکمي است/ و تکههاي نان/ سوگند استوار