|

درباره کتاب «مختار در روزگار» نوشته ابراهیم گلستان

ناموسِ زندگی

زمینۀ اساسی آثار ابراهیم گلستان تاریخ است، اما به‌واسطۀ «فهم انقلابی» از تاریخ اصالت یافته؛ مفهومی که شکل، سبک و معنی اثر را به منزلۀ فراورده‌های تاریخی ویژه درمی‌یابد -ضرورتی که به آگاهی از شرایط تاریخی می‌انجامد- با این حال هنر راوی در روایت «مختار در روزگار» نه تنها بازتاب و بازتعریف یک واقعیت تاریخی که در واقع ساختن یک واقعیت تکرارشونده است، نه افزودن به متن تاریخ که آفریدن یک عمل است، و واضح آن‌که بر پایۀ یک شرط ایدئولوژیکی. به طوری که در نهایت «علم متن» تولیدکنندۀ یک عمل فرهنگی باشد.

ناموسِ زندگی

محسن حاجی‌پور: زمینۀ اساسی آثار ابراهیم گلستان تاریخ است، اما به‌واسطۀ «فهم انقلابی» از تاریخ اصالت یافته؛ مفهومی که شکل، سبک و معنی اثر را به منزلۀ فراورده‌های تاریخی ویژه درمی‌یابد -ضرورتی که به آگاهی از شرایط تاریخی می‌انجامد- با این حال هنر راوی در روایت «مختار در روزگار» نه تنها بازتاب و بازتعریف یک واقعیت تاریخی که در واقع ساختن یک واقعیت تکرارشونده است، نه افزودن به متن تاریخ که آفریدن یک عمل است، و واضح آن‌که بر پایۀ یک شرط ایدئولوژیکی. به طوری که در نهایت «علم متن» تولیدکنندۀ یک عمل فرهنگی باشد.

بذرهای این شناخت انقلابی در پاره‌گفتار مشهوری در ایدئولوژی آلمانی

 (66-1845) مارکس و انگلس کاشته می‌شود: «تولید اندیشه‌ها، مفهوم‌ها و آگاهی در وهله‌ی نخست مستقیماً با مراوده‌ی مادی انسان، و زبان زندگی واقعی در هم تنیده است. تصور کردن، اندیشیدن و مراوده‌ی معنوی انسان‌ها این جا چون برون‌ریزی مستقیم رفتار مادی انسان‌ها پدیدار می‌شود... ما برای رسیدن به انسان جسمانی از آنچه انسان‌ها بر زبان می‌آورند، تصور و تخیل می‌کنند، یا از انسان‌ها آن‌گونه که توصیف، اندیشیده، تخیل و تصور می‌شوند آغاز نمی‌کنیم؛ بلکه آغازگاه ما انسان به راستی فعال است... آگاهی زندگی را تعیین نمی‌کند: زندگی است که آگاهی را تعیین می‌کند.»

با این تعبیر تعریف دیگر اثر گلستان چنین است: روایت زندگی با اشاره به انسان به راستی فعال. این حکایت اشارتی ایدئولوژیک است و کلیدواژۀ «مختار» با صفاتی چون شورشی، جنگی، انقلابی و شر، شرحی بر همان «فهم انقلابی» از تاریخ. اگرنه مگر چقدرِ متن به مختار پرداخته؟ اما کلیت اثر قدرِ مختار در روزگار را نشان‌دهنده است. جایگاه گلستانِ نویسنده نیز در هیئت یک فرد در جامعه با «دیدگاه خاصِ» خود، پرداخت می‌شود؛ به قول تری ایگلتون «خوب‌نوشتن فقط بسته به «سبک» نیست؛ خوب‌نوشتن همچنین به داشتن چشم‌اندازی ایدئولوژیکی بستگی دارد که بتواند در واقعیت‌های تجربه‌ی انسانی در موقعیتی معین نفوذ کند.» این چشم‌انداز ایدئولوژیک که جهان‌بینی طبقه اجتماعی گلستان است، «جریان میانجی میان سازمان یا ساختار تاریخ و ساختار زیبایی‌شناسی را فراهم می‌آورد».

نقل‌وقول‌ها چه به مضمون چه به صدق در حقیقت ساختار ذهنی این گروه است. آنچه در اینجا از ذهن و زبان گلستان، جامعه و یک طبقۀ اجتماعی را در یک زمان معلوم -اما نه محدود در زمانه- به تعریف نشسته است؛ و در یک بستر تاریخی -رویدادهای چند روزه‌ای از زندگی گلستان در زمان و مکان مشخص- نگرش‌هایی را مرور می‌کند که بر ایدئولوژی تأکید می‌کند. این ایدئولوژی نه به عنوان مجموعه‌ای از آموزه‌ها بلکه «حاکی از شیوه‌هایی است که به موجب آن انسان‌ها نقش‌های خود را در جامعه‌ای طبقاتی بازی می‌کنند». وارسی عوامل شکل‌دهندۀ این اثر نشان‌دهندۀ جایگاه نقد در یک شرایط تاریخی است، نقدی که اشارات و شاخص‌های متن چنین تعریفش می‌کند: مارکسیسم به مثابۀ «موضوع».

«بهتر است واقعیت ساده‌ای را به یاد آوریم، مارکسیسم نظریه‌ای علمی درباره‌ی جامعه‌های انسانی و نظریه‌ای در باب عمل تغییر این جامعه‌هاست و غرض از این سخن به طور مشخص‌تر این است که روایتی که مارکسیسم به دست می‌دهد داستان پیکارهای زنان و مردان برای رهانیدن خود از شکل‌های معینی از استثمار و ستم است.» آنچه در روایت «مختار در روزگار» با تلاش راوی و شخصیت‌های روایت‌شده در درک و تحلیل ایدئولوژی یا تعریف و شناخت اندیشه‌ها، ارزش‌ها و احساس‌هایی که آمده‌اند تا «انسان‌ها به مدد آن جوامع خود را در زمان‌های مختلف» تجربه کنند، مشهود است. تجربیاتی که نویسنده در قالب یک اثر ادبی در دسترس ما قرارش می‌دهد. در این روایت با آنکه معنی مدام در زمان نو به نو می‌شود اما محتوا متکی به یک تاریخ زمان‌مند است؛ یعنی فراورده‌ای که تاریخ تولید دارد هرچند بی تاریخ انقضا!

مارکس بر آن است که: زیر سیلان رویدادها، الگوی معقولی قرار دارد و آن رشد توانایی انسان در تسلط بر سرنوشت خویش است. «گفتن از سرگذشت» الگوی این متن برای تسلط بر سرنوشت است. چنان‌که ما به خواندنِ مختار در روزگار دعوتیم حال آنکه بیشتر از گلستان -آدم‌ها و مکان‌های پیرامون او- می‌خوانیم، -چرا؟ واقع آن است که «مختار» چه در هیئت یک معنی که بر صاحب اختیار دلالت داشته باشد (و مترادف با آزاد، برگزیده، بهین، پسندیده، حر، مجاز، مخیر، مستقل)، چه در هیئت «پسرِ نوکرِ پدرِ فریدون [که] بینیِ بزرگِ تیزی داشت، با چشم‌های ریز در حدقه‌های تنگِ کشیده [همو که] اسمش مختار بود و نام خانوادگی‌اش کریم‌پور شیرازی»؛ «این آدم یه لاقبا، این نفس‌کش در به درِ آوارۀ بلا»، شاعری شورشی با «یک قیافۀ مظلوم ظالم معصوم پرگناه»، میان پیغمبران -جرجیس! اما نجیب و گاهی «کم‌روترین مردم دنیا»، یا واژه‌ای که تعریف می‌کند: «مجبور نباش!» در اینجا به مثابۀ ابزار تاریخ است در دست ابراهیم گلستان. یک شخصیت واقعی آمیزه‌ای از نمونه‌نمایی و فردیت می‌شود و این «شخصیت «نمونه‌نما» یا «نماینده» نیروهای تاریخی را تجسم می‌بخشد بی‌آنکه، به این ترتیب، از فردیت غنی خود بازایستد».

گلستان از میان انبوه یادها، این چند روزۀ سال 1324 و در بین یادگارهای عمر بازگشتی به چند سال از دهۀ اول و دوم زندگی‌اش را که «به‌دردبخور» یافته نوشته است، و این موقعیت تاریخی به او این امکان را می‌دهد که به بینش‌هایی اساسی دست یابد؛ و با آنکه محتوا در نهایت مفهومی سیاسی را جست‌وجو می‌کند، گلستان اصراری به اشارات مستقیم و پرداخت بی‌محابا به آن ندارد، بلکه به جنبه‌های دیگر فهم می‌پردازد.

ساختار صوری اثر با پرداختن به تنهایی شخصیت مختار و جمعِ در حصار دیگرانِ پیرامون او، خطی از طبقۀ مبرز و آرمان‌خواه را دنبال می‌کند؛ با گفتن از حس‌ها و تحلیل ساختارهای این حس در واکنش به وقایع و حقایق و سوگیری آدم‌های روایت در برابر تاریخ، حضوری فعال که می‌خواهد در تاریخ سهیم باشد. با توصیف‌هایی حتی در خدمت سوگیری نویسنده در مقابل تاریخ: «روابط دیالکتیکی میان انسان‌ها و جهان پیرامونشان».

وجه دیگرِ تاریخ‌محورِ «مختار در روزگار» اندیشیدن به «روزگارِ در گذار» به عنوان فراورده‌ای تاریخی است که باعث می‌شود برداشت از تاریخ به مثابۀ «لحظه معاصر» به یک «امر کلی» احاله شود. اما کمی از درون متن که فاصله بگیریم: آیا رابطۀ متن با جامعه صرفاً یک تحلیل «بازتاب»گونه است؟ شرح اوضاع و احوال زمان و زمانه‌ای؟ گلستانِ ساکن انگلستانِ سال 1361 (شاید!)، موقعیتی زمانی از زندگی‌اش را در ایرانِ شاید سال 1324 می‌نویسد: این شرح تنها یک وصف مستقیم رابطه‌هاست؟

مسلّم آنکه بحران اجتماعی، اوضاع سیاسی و وضع اقتصادی دیگر عناصر تشکیل‌دهندۀ این اثر هستند؛ اگرنه اثر به یک خاطره فرومی‌کاست. اما گلستان این «بحران» را به زبان «کلی» برمی‌گرداند، «یعنی دریافت آن بخش از وضع انسانی ثابت و پایدار که هم مصریان باستان و هم انسان مدرن را در بر می‌گیرد». رابطه‌ای «میانجی‌مند» با تاریخ واقعی.

ساختار روایت در تعریف صورت خود متفاوت از انواع آثار دیگر نویسنده است، اما آهنگی واحد را به گوش می‌رساند؛ آنچه سبب می‌شود خواننده نخواهد در مواجهه با اثر شکل‌ها را از هم بُر بزند، انگار قصه‌ای! قصه‌نویسی که شرح‌حال‌نویسِ دورانِ «نوآموزی‌های جوانیِ» خود است، با ترکیب تاریخ، زندگی شخصی و داستان در پی حقیقت‌نگاری است، رابطه‌ای نو میان هنرمند و مخاطب. شکل اثر حتی همانند انواع رایج زندگی‌نامه‌نویسی یا تاریخ‌نگاری هم نیست، که در اصل با بهره‌مندی از یک «فن‌آوری رمان‌گونه» به رمان می‌ماند. نوشته‌ای سرشار از تلمیح و تمثیل و وصف، و آمیخته به دیگر آرایه‌های ادبی. در این روایت مکان، زمان و شخصیت «رشته‌های نقلی» مورد تأکید متن هستند، متنی که با شماره‌گذاری فصل‌بندی شده است؛ 21 فصل.

تمرکز روایت بیش از آنکه به شخصیت -حتی مکان- باشد، به زمان است. اما در نهایت دو عنصر شخصیت-زمان هستند که کارِ یادآوری‌های «مختار در روزگار» را عهده‌دارند. آنچه در عنوان کتاب هم نمودار است، نشانه‌ای که به متن تسری یافته.

«...چه ترسی وقتی توقعی نداشته باشی؟ وقتی توقعت از خودت باشد فقط خودت می‌تواند تو را بترساند -از خودت را زمین گذاشتن بترساند. خودت را زمین نگذار. کارت را بکن، درست، و بسپارش به جنبش غربال روزگار که روزگار هم به همین حال می‌غلتد...».

به لحاظ مکانی نیز خواننده به دیدار «جغرافیای انسانی، اقتصادی و توسعه‌شهری» تهران و حومه‌اش در دهۀ بیست می‌رود، جغرافیایی که در بحبوحۀ سیاسی زمانه -آن سال‌های «زیر و روکنندۀ بنیادها و حس‌ها» در «گرماگرم انقلاب» و «خط شورش و شلوغ سیاسی» و «جوش شادی و هیجان»- منظره‌ای است از زد و خورد و آشوب و شورش و فرار و فریاد و سکوت و آشفتگی و امید.

«... و امیدهامان در سینه‌هامان بود. خیلی هم بود. آن‌قدر بود که دیگر امید نه، یقین بود و قطعیت».

همین مختصات مکانی وقتی در بازگشت‌ها به شیرازِ دهۀ دَه می‌رود، جغرافیای خاطره‌هاست.

گفتم «حوض باغ موزه، شیراز -یادت می‌آد تمرین شنا می‌کردیم، یادت می‌آد تو اون لجن و جل قورباغه‌ها؟».

عنصر دیگری که باعث شده تا شکل روایی از یک نقل محض فراتر رود، حضور گفت‌وگوهای مدام و مداومی است که آمده‌اند، تا گلستان صدای دیگران را هم در کنار صدای خود به گوش برساند -هرچند لحن‌ها چنان شبیه باشند که خواننده همه‌اش را از دهان گلستان بشنود انگار!- امّا جهان‌بینی‌های مخالف و گاه متضادی ترکیب می‌شوند تا به تحلیل روابط شخصیت‌ها در طبقه یا طبقاتی از جامعه بینجامد؛ چراکه «انسان‌ها در تولید اجتماعی زندگی خود وارد روابط معینی می‌شوند که اجتناب‌ناپذیر و مستقل از اراده آن‌هاست.»

مرد پرسید «ناخوش کیه؟»

مختار گفت «همه و همه‌مون. کی نیس؟» و انگار از اینکه چنین گفته است پر رو شد، گفت«محیط. جامعه. همه».

گاهی نیز متن هجو است و چهرۀ نگارندۀ آن هجونامه‌نویسی که به عقاید و آرمان‌هایی ظنین است. ورارِ گلستان با خودش نیز نشانگر «وجدان نقال» اوست. آنچه سبب شده تا او همواره در برابر کنش‌های کسان و مکان و زمان واکنش نشان دهد. حساسیتی که در حس او ریشه دارد و «همین گذشتن از سر حس‌های فردی است که یک جور بی‌حسی عمومی عمیق نسبت به دقت و ظرافت و سنجش به بار می‌آورد، و لطافت روحیه و تنوع وسیع و کنج‌کاوانۀ اندیشه جا وامی‌دهد به تنگناهای برزخ ناهموارِ رسم و عادت و سنت، که به حسب طبیعت و معنای آن چیزی که سنت است مغایرت دارد با نفس به کاربردن و رشد خِرَد، مغایرت دارد با میل به کوشش در جست‌و‌جوی کشف جنبه‌های مشکلات و کلیدِ گشودن آن‌ها، مغایرت دارد با آزاده‌بودن و آزادگی، و آماده می‌کند برای سرسپردگی به امر و به اعتیاد به دستور انحصاری و سرمشق قطب و پیر و پیشوا و امیر و خدایگان و شاه».

آزادبودن و آزادگی؛ آن‌چه در نظر مختار از آدم بودن و فهمیدن و پرسیدن حاصل می‌شود.

«... من آدمم، می‌خواهم آدم باشم، می‌خوام آدم هم بمونم. آدم‌بودن فهمیدنه. هم فهمیدن هم اسیر نبودن. بی به‌چپ‌چپ به‌راس‌راسِ آقابالاسر. مختار باشی، آزاد باشی برای فهمیدن. فهمیدن برای آزادشدن، آزادبودن، آزادموندن. راهِ این هم پرسیدنه. بپرسی از آدم، از کتاب، از در، از دیوار، از برگ، از ابر، از آفتاب، از مهتاب...».

پس مختار بودن تعریف دیگر آزادی‌ست؛ هرچند آدم‌های روایت در آن برهۀ تاریخی گرفتار حس‌ها هستند؛ حس هم نه که به قول گلستان «کارش کارِ حسّه» و به تعبیری «عادت به آداب و رسوم.» این عادت وقتی «ربط و رنگ اجتماعی» گرفت، این رسم در کارهای حزبی و کوشش‌های انقلابی، این ادب در پاسداری از تعهد سیاسی، آدم را به اطاعت کردن وامی‌دارد، به اسارت. چنان‌که در گفتارِ پر از طعنۀ گلستان و کیانوری در سطرهای آخر روایت نشانه‌هایی از مختارشدن است.

«گفتن و تکرار در گفتنش به گوشم زیاد آمرانه بود. بیشتر از آماده بودنم برای تن‌دردادن به امر، و به این‌جور آمرانه‌بودن لحنش».

و تن‌درندادن به امر، معنیِ صریح مجبورنبودن است: مختار بودن. مختار شدن!

متن حتی در هزیان‌گویی‌های شبانۀ از سرِ مستی و بزله‌گویی‌های در سرمستی نیز «امکان بقای واقعیت» را از دست نمی‌دهد؛ «سیل گفتار پراکنده، عمیقاً توصیفی از اندیشه است». آن‌چه فاش می‌کند شخص و شخصیتی را، چنان که پنداری «بی‌معنا»ست، اما «واقعیت بر این امر است که عقل و منطق، جوهری است که به خودی خود وجود ندارد، مگر در ارتباط با بی‌معنایی».

این «درهم‌گویی‌ها» در یک خط روایی نظمی ایجاد کرده‌اند که از پی آن بنای عقیدتی آدم‌های روایت نمایان می‌شود. گاهی نیز کارکردی سبکی دارد؛ به طور مثال در فصل‌‌هایی درهم‌بودن گفته‌ها شیوه‌ای می‌شود برای بازگشت گلستان و مختار از گذشته به حالای روایت، با کلیدواژۀ «محمد مسعود!» یا «بوم ‌بوم ‌بوم!»؛ آن‌چه سبب می‌شود گفته‌هایی انگار چرند و جفنگ «ارزش نمادین و منظم» پیدا کند.

در جایی فخری گلستان می‌گوید «چقدر درهم می‌گین شما. آی درهم می‌گین این نصفه‌شبی». و مختار چنین پاسخش می‌دهد «کار دنیا درهمه، خانم. وقت نداره درهم‌برهمی. نصفه‌شبه همیشه براش».

«خلاصه، دنیا، زندگی، شناخته می‌شود همانند یک جنب و جوش، یک چرخش بی‌پایان پدیده‌های گوناگون که، بین نسل و تباهی، بین مرگ و تولد، برای احراز یک بُعد پایانی زندگی دنیوی اختصاص یافته‌اند»: روایتی از ناموسِ زندگی.

شما از سرنوشت مختار آگاه نمی‌شوید و می‌شوید؛ هر آن‌چه راوی نرسیده بگوید متن فریاد می‌زند که: مختار شورشی از ساختمان پرت می‌شود، در زندان سوزانده می‌شود، می‌میرد ووو.

زنم گفت «کار خوبی نیس جَس‌زدن از بون پایین. ممکنه آدم پاش بشکنه».

مختار گفت «کیف داره، ولی».

من و زنم با هم گفتیم «شکستن پا؟».

گفت «جَستن، از بون پریدن به بون. جرأت می‌خواد».

گفتم «جرأت می‌خواد الکی پریدن؟ بپری الکی؟».

گفت «پریدن پریدنه. اصلِ کار پریدنه. کیف داره. جرأت می‌خواد».

گفتم «بی‌فکریه. بی‌فکریه جرأت؟».

گفت «جرأت اگر جرأت باشه فکر هم توشه».

گلستان در همین متن و همان بطنِ ماجرا «بی قرار قبلی» از دوستانش که مثل هم بودند -«شاید از عادت به هم کردن»- جدا می‌شود: گفتم «بای بای همه‌تون.» و از دهانم در رفت «دیدار به قیومت!».

و می‌رود. و رفت. و رفتند. «تا سال‌ها بعد با هم می‌رفتیم اما هرکس به سوی هدف‌هایش». رفتن باهم اما بی‌هم‌بودن «مختار بودن» است برای هرکدام که چنین رفت.

پس آن‌گاه که مختار در صفحۀ 201 از کالسکه پرید، به سوی تقدیر خویش سرازیر شد، نه آبریزِ همگانی! تقدیری که قدری از آن را هم اگر بیشتر نگفته باشد گلستان، در پیشانیِ مختار، نوشته‌ای خواندنی بود! و این ناگهانیِ رفتن و نبودن چیزی از روایت نمی‌کاهد، و به رغم دریغ گلستان از نگفتن دیدار مختار با وی در حیاط خانۀ مصدق و گفتن‌ها از «اشرف خواهر شاه و تمناهایی که داشت، به شوخی یا به جد» به نظرم می‌توان چنین پایانی را به فرضِ «نمی‌گویدِ» متن مربوط کرد، در واقع غیبت متن را به نفع «سخن‌گفتن» آن تعبیر کرد.

متنی که با سکوتش به هر دلیل ناکامل می‌نماید در حقیقت و به‌زعم تری ایگلتون به واسطۀ «ناکامل‌بودن خود کامل است». متنی که در بازگویی‌ها و معانی، «متنوع»، «نامنتظم»، «متفرق» و «پراکنده» دیدار است؛ چرا که «متن، به‌هیچ‌رو کلی کامل و منسجم نیست، [بلکه] نمودار هم‌ستیزی و تناقض معنی‌هاست و اهمیت اثر هنری بیشتر در تفاوت این معنی‌هاست تا یگانگی میان آنها».

متنی در شکل‌های نو به نو در ستیز با زمانه. آن‌چه در ساخت اثر با گزینش «هم‌ستیزی به جای حل و رفع تضاد خود به صورت تعهدی سیاسی در می‌آید.». مواجهه‌ای که در برگ‌برگ اثر پیداست، رفتن‌هایی با نگاه به یک مقصد گاهی، هرچند از مسیرهای گونه‌گون. متن نمی‌کوشد در حل و رفع این تضادها که هیچ، مدام در روایت هم‌ستیزی‌هاست؛ روایت ناآرامی‌ها و نارامی‌ها، مجبور نبودن و مختار بودن: مختار در روزگار.

منابع:

- «مختار در روزگار»، ابراهیم گلستان، بازتاب نگار، تهران، 1401.

- «مارکسیسم و نقد ادبی»، تری ایگلتون، ترجمه اکبر معصوم‌بیگی، نشر بوتیمار، مشهد، 1393.

- «مارکسیسم و فلسفه»، الکس کالینیکوس، ترجمه اکبر معصوم‌بیگی، نشر دیگر، تهران، 1384.

- «نگارش در تعارض»، فیلیپ دتروئل، ترجمه وحید نژادمحمد، نشر ثالث، تهران، 1387.