شهرک آزمایش
سازنده فیلم «شهرک» در فیلم «سازهای ناکوک» نشان داد از سینما به ماهوی سینما شناخت کافی دارد و با تسلط بر ماهیت وجودی سینما که تصویرسازی در ذهن مخاطب از المانهای اصلی آن محسوب میشود؛ فیلمنامهاش را پیش میبرد. در این رهگذر استفاده از تکنیکهای بصری و آنچه فیلم را قوام میبخشد، از جمله علاقهمندیهای علی حضرتی است. آنسان که کادر و قابهایی که از او در فیلم اولش به یادگار مانده، هنوز در ذهن جولان میدهد.
ابراهیم عمران: سازنده فیلم «شهرک» در فیلم «سازهای ناکوک» نشان داد از سینما به ماهوی سینما شناخت کافی دارد و با تسلط بر ماهیت وجودی سینما که تصویرسازی در ذهن مخاطب از المانهای اصلی آن محسوب میشود؛ فیلمنامهاش را پیش میبرد. در این رهگذر استفاده از تکنیکهای بصری و آنچه فیلم را قوام میبخشد، از جمله علاقهمندیهای علی حضرتی است. آنسان که کادر و قابهایی که از او در فیلم اولش به یادگار مانده، هنوز در ذهن جولان میدهد. به باور او شاید در وهله اول مخاطب بایستی مجذوب (مقهور) بصری فیلم شود و در مراتب بعدی فیلمنامه بتواند تماشاگر را تا انتها نگاه دارد. شاید پیشینه و دلبستگی تئاتری او در نگاهش به هنر هفتم، بیتأثیر نباشد. عموما شخصیتهایی که خلق میکند؛ کمگو و درونگرا و تا حدودی گنگ هستند و آگاه بدان نیستند که پیرامونشان از آنها چه میخواهد. در برزخی خودخواسته و گاهی هم ناخواسته گرفتار هستند. حتی کاراکترهای فرعی فیلمهایش هم، چنین در نظر مخاطب جای دارند. این بار حضرتی در فیلم «شهرک» سراغ قصهای از جنس خود سینما میرود؛ اصل جنس و بیواسطه. اینکه مرز واقعیت و خیال چیست. گنگی شخصیتش این بار از جنس ناب سینماست.
در خود فرورفتنی که گاهی پهلو میزند به بازیابی شخصیت اصلی و غیرهنری بازیگر. در سکانسهایی ذهن ناخودآگاه یاد کتاب ۱۹۸۴ «جورج اورول» میافتد. چشمان دستیار کارگردانی که در هر لحظه شخصیتهای فیلم فرضیاش را پایش میکند، در همه احوال آنها را تنها نمیگذارد و یا در پلانهایی این بار ذهن نقبی به فیلم خوشساخت the experiment (آزمایش) میزند. هرچند به هیچ عنوان خط دو داستان فیلم نمیتواند با هم یکسان باشد و افسوس هم از اینجا آغاز میشود. فیلمی که میتوانست در بستری دیگر، مخاطب را درگیر کند. «شهرک» فیلمی است که تا میانه ابتدایی کار، بیننده نمیداند اصولا قرار است چه اتفاقی پیش آید؟ آیا فیلم در فیلم معمولی است؟ آیا بدهبستان دلها در آن به وجود خواهد آمد؟ که متأسفانه در میانه میدان دچار کمگویی و درنیامدن تم اصلی میشود. قصهای که توان آن را داشت که به نحو بهتری ارائه شود؛ در موقعیتی پیشپاافتاده غرق میشود. تقریبا به جز ساعد سهیلی (نوید/ فرهاد) و تا حدودی رویا جاویدنیا (مادر فرضی فیلم) بقیه شخصیتها، بود و نبودشان توفیری ندارد. البته با یک استثنا، آن هم در چند پلانی که مرتضی ضرابی اوستای نقاش، حضوری انگار اثیریوار دارد. نمیدانم چرا این حضورش برای من معانی دیگری در فیلم دارد؟
او نیز بازیگر بازیهای احتمالی فیلم شاید باشد. نقاشی که گویا همزمان خبر دارد و ندارد که چه قرار است پیش آید. آن چک و سیلی که به فرهاد میزند؛ میتواند عصیانگری این تیپ خلقشده معنا یابد. صحنه رقص آدمآهنیوار او با همایون ارشادی هم میتواند ذهن را قلقلک دهد و آشکار کند همه این پلانها میتواند زاییده ذهن باشد و بس. به باورم نقطه غیرجاافتاده و نه لزوما ضعف فیلم، دلدادگی دختر و پسر داستان است که توجیه منطقیای بر آن استوار نیست. اینکه در موقعیتی غیرقابل باور این دو به هم دل ببندند؛ با توجه به بودن دختری دیگر (هما) در زندگی نوید، کمی باور آن دشوار است. جز اینکه کارگردان پیشتر پیشینهای از چرایی این کار ارائه میداد و یا در بستر پادگانگونه شهرک، طور دیگری سیر داستان را پیش میبرد. درآمدن از زندگی واقعی و پناهبردن به تمرینی دوماهه برای نزدیکشدن به نقش، با وجود فردی که سکاندار این تیم و پروژه است (کاظم سیاحی) هم تنه میزند به غیرواقعیبودن امور. و دیالوگی که در اتوبوس گفته میشود که «پرده را بکشید، بیرون چیزی نیست» هم میتواند خبر از دنیایی تازه دهد.
دنیایی که برای روزهایی میتواند آدمی دیگر خلق کند. آدمهایی که بر اساس دستور و فیلمنوشتهای از قبل، مجاز به هر عملی هستند تا جایی که زندگی گذشتهشان به بوته فراموشی رود. شهرک اگر تنها بسنده میکرد به فرمانپذیربودن آدمها در موقعیتی خاص، و اینکه در جاهایی هم انسان نمیتواند تحت انقیاد باشد؛ شاید فیلمی ماناتر در یادها میشد. تم اصلی داستان این قابلیت را داشت. گیرم گرتهبرداری هم، انگی بود که بر این فیلم میچسبید؛ ولی آیا به صواب و ثواب نمیبود این انگ دلچسب؟! فیلم هرچند در پی شعاردادن نیست؛ بیتکلف پلانهایش را پیش میبرد؛ ولی به فکر آن نیست که مخاطب در پایان به چه معنایی از این آفرینش خیال و ذهن میرسد؟ و یا شرح بیشتری میطلبید در چرایی نقشهایی که بازیگرانی آمدند و رفتند و در عالم واقع و یا خیال، جان دادهاند به آنچه از آنها خواسته شده بود؟! راستی آن پرسشی که فرهاد فیلم از رویا جاویدنیا میپرسد چه میشود؟ که اسم واقعی شما چیست؟ و پاسخ میشنود که الان چه موقع پرسیدن این سؤالهاست؟ نگرانیای که در چهره مادر نقش فرضی، هویدا میشود از چیست؟ از چشمهایی که بیرون نظارهگر اوضاع هستند؟ از تحت نظر و انقیاد بودن ابا داشتن؟ و یا هراس بعدی فرهاد که این سؤال فقط بین خودشان باشد که نکند او را بیرون کنند؟
پرسشهایی که اگر فیلم در این بستر حرکت میکرد، هولناکی فیلمنامه کاملتر میشد. فیلمنامهای که شخصیتهایش بسان فوتبالی که آهسته پخش میشد در تاریکی خودخواسته، این آشفتگی رفتار را بیشتر نمایان میکرد و گریه فرهاد که نمیداند کیست و چه بر سرش آمده است! عاشق بازیگری که خود غرق در عوالم این کار میشود و یا بالکل داستان آن چیزی نبود که دیدهایم و باید در ذهن و خیال، ما نیز قصه و داستان نویی از این شهرک شاید مخوف بسازیم. شهرکی که همه چیز در آن عادی به نظر میرسد؛ با این تفاوت که بازیگران این فیلم در ترسناکی و غیرعادی بودن آن چقدر دخیل هستند؟! شاید بهترین کار را آن مادری انجام داد که به خاطر بچهاش، نقشی در کار نپذیرفت و خود را درگیر حوادث بعدی نکرد. ماجراهایی که خود تأویل و تفسیر مجزایی میطلبد... .