|

روایت «شرق» از خشونت‌های پنهان در ازدواج کودکان

کبودی‌های پنهان

واقعیت ‌انکارنشدنی در مقوله کودک‌همسری، احتمال افزایش میزان خشونت‌های خانگی آن است. موضوعی که با بررسی آمار و ارقام سالانه قابل‌تأیید است. در‌حالی‌که بنا بر اعلام مرکز آمار ایران، آمار ازدواج دختران ۱۰ تا ۱۴‌ساله در سال ۱۳۹۹ در مقایسه با سال پیش از آن ۱۰.۵ درصد افزایش یافته است.

کبودی‌های پنهان
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

نسترن فرخه:واقعیت ‌انکارنشدنی در مقوله کودک‌همسری، احتمال افزایش میزان خشونت‌های خانگی آن است. موضوعی که با بررسی آمار و ارقام سالانه قابل‌تأیید است. در‌حالی‌که بنا بر اعلام مرکز آمار ایران، آمار ازدواج دختران ۱۰ تا ۱۴‌ساله در سال ۱۳۹۹ در مقایسه با سال پیش از آن ۱۰.۵ درصد افزایش یافته است. داده‌های مرکز آمار ایران نشان می‌دهد در برنامه ششم توسعه، یعنی سال‌های ۹۶ تا ۱۴۰۰، ۳۲‌هزار‌و ۵۲۴ دختر کمتر از ۱۵ سال ازدواج کرده‌اند؛ ازدواج‌هایی که به دلیل نابالغی طرفین و نبود دانش کافی مسائل زناشویی گاه با ابعاد مختلفی از خشونت روبه‌رو می‌شود. مانند روایت این گزارش از روستای دالاهو کرمانشاه که برخی زنان خشونت فیزیکی را حقی برای همسر خود می‌دانند؛ داستانی که در زندگی بسیاری از زنان، هر روز تکرار می‌شود.

 

نمونه‌ای از یک چیز پنهان

مدام می‌خندد، هر جمله‌ای را با لبخند بزرگی بر روی صورتش شروع می‌کند. انگشتان کوچکش را لابه‌لای انگشتانم جای می‌دهم. دستان ظریفی که اضطراب زیاد، مرطوبشان کرده است. با صدای آرامی که فقط خودمان دو نفر بشنویم کنار گوشش می‌گویم‌ «عجب لباس زیبایی به تن داری». این جمله را می‌گویم تا شاید کمی احساس نزدیکی کند و اضطرابش کمتر شود. اما به همان آرامی زیر لب چیزی می‌گوید که به نظر بخشی از خشونت‌های تحمیل‌شده به خودش را عیان می‌کند؛ «من لباس محلی دوست ندارم، به اجبار شوهرم و خانواده‌اش می‌پوشم...». معصومه، نام مستعار برای این دختر 10ساله است که یک سال از ازدواجش با پسری 28ساله می‌گذرد؛ ازدواجی که در آن حتی بلوغ جسمی‌اش کامل نبوده. اهالی این روستا در دل منطقه‌ای از دالاهو در کرمانشاه، راوی داستان‌های بسیاری هستند که در آن دختران کم‌سن‌و‌سال تن به ازدواج‌های اجباری می‌دهند و حالا زندگی معصومه، یکی از همان روایت‌هاست. اهالی روستایی که در آن اقامت داریم، گنجینه روایت‌های پنهان از خشونت‌های خانگی هستند که از ترس بی‌آبرویی برای روستا، سال‌های بسیاری است، دهان بسته‌اند. حالا قربانی یکی از این صدها روایت، معصومه است؛ دختری که برای کم‌شدن خرج خانه، او را به مردی 18 سال بزرگ‌تر از خودش دادند. داستان تکراری برای بسیاری از دختران که در سیکل معیوب خشونت، گم می‌شوند.

زندگی با طعم کبودی

روی دست و پاهایش لکه‌های محو و کوچکی از کبودی پیداست. کبودی‌هایی که با النگوهای طلایی و پهن هم مخفی نمی‌شود. حتی وقتی موقع نشستن، دامن بلند کرم‌رنگش کنار می‌رود، کبودی‌های روی ساق پاهایش خودنمایی می‌کند. جثه نحیفی که نشان از تجربه ضربه‌هایی بر روی خود را دارد. از داستان ازدواجش می‌پرسیم که تنها با جملات کوتاه چیزی می‌گوید و از آن می‌گذرد. «فکر کنم یک سال شد که عروسی کردم. خانواده همسرم آمدند خانه ما و من را خواستگاری کردند، من هم دیگر قبول کردم و مستقیم رفتیم خانه مادر‌شوهر تا زندگی کنیم. الان هم همین‌جا هستم. هر روز صبح تا شب همین‌جا هستم...». معصومه کم‌کم می‌رود، هرچه مکالمه جلوتر می‌رود، توضیحات این کودک از آنچه بر او می‌گذرد هم بیشتر می‌شود؛ «بعضی وقت‌ها خیلی خسته می‌شوم، چون هرروز باید غذا درست کنم. همسرم چند بار ناراحت شد، چون می‌گفت دستپخت خوبی ندارم. برای همین خیلی وقت‌ها استرس دارم که شاید از چیزی که درست کردم، خوشش نیاید... من را دوست دارد ولی گاهی خیلی دعوا می‌کند». بین صحبت‌هایش از درس و مشق و مدرسه می‌پرسیم که با بی‌میلی دستش را روی پاهایش می‌کوبد؛ «دیگر تمام شد، تا کلاس پنجم خواندم ولی بعد از آن دیگر نشد، یعنی مادرم گفت نخوان و وقت درس‌خواندن تمام شد. به خانواده همسرم گفته بود این را بردید دیگر پس نیاورید. من هم دیدم بهتر است درس نخوانم، گفتم شاید ناراحتی شود و نخواندم. راستش خودم هم خیلی درس‌خواندن را دوست نداشتم. اصلا خیلی از درس‌ها را نمی‌فهمیدم، برای همین خیلی ناراحت نیستم...». در بین بسیاری از زنان و دختران این روستا، خشونت فیزیکی مردان خانه امری عادی و معمول است. معصومه هم مانند بسیاری دیگر از زنان این نوع خشونت را حق همسرش می‌داند؛ «گاهی وقت‌ها همسرم دعوا می‌کند. من کاری می‌کنم که ناراحت می‌شود. مرد مهربانی است اما بعضی وقت‌ها از او می‌ترسم... مثلا عصبانی که می‌شود، فحش می‌دهد. خیلی شب‌ها با دوستانش بیرون می‌ماند و دیر به خانه برمی‌گردد. مثلا هر نوشیدنی می‌خورد، برای همین وقتی نامتعادل به خانه برمی‌گردد، من از او می‌ترسم. چون بیشتر وقت‌هایی که این‌طور است، بداخلاقی می‌کند...». معصومه با صدای آرامی جملات را پشت هم ردیف می‌کند، به خواست خودش حرف می‌زند، به نظر گوشی برای شنیدن این حرف‌های خود پیدا کرده؛ «می‌دانید من خیلی وقت‌ها می‌خواستم با کسی حرف بزنم تا کمکم کند ولی کسی نیست. نه به مادرم می‌توانم بگویم و نه به مادر‌شوهرم چون هر‌وقت هم درد‌دل کردم فقط با من دعوا کردند. حتی نمی‌توانم به دخترهای فامیل بگویم چون اگر همسرم و مادرم بفهمند با بقیه حرف زده‌ام، خیلی از دستم ناراحت می‌شوند. برای همین بعدش همسرم من را دعوا می‌کند چون حق دارد، کاری را که دوست نداشته انجام دادم... چند ماه قبل تا ساعت دو شب به خانه نیامد، گفته بود جایی کار دارد. من از ترس تنهایی بیدار مانده بودم. منتظر بودم زودتر بیاید که دیگر ساعت سه شب بود که در باز شد و دیدم برگشته. نامتعادل بود. البته شب‌های زیادی همین است که تا نصفه‌شب باید منتظرش بمانم. آن‌شب هم دعوا کردیم و من را کتک زد...». موهای بور زیر روسری‌اش را مرتب می‌کند و با لب‌های خشک جملاتش را کامل می‌کند: «تقصیر خودم بود، چون وقتی برگشت خانه به من گفت گشنه است و باید برایش سیب‌زمینی و تخم‌مرغ درست کنم. من هم گفتم درست نمی‌کنم، چون خوابم می‌آید. همسرم هم عصبانی شد و من را کتک زد، دماغم شکست. همان شب خودش من را به بیمارستان برد و دکتر گفت باید چند روز در بیمارستان بمانم. وقتی هم مرخص شدم، رفتم خانه مادرم. ولی مادرم من را قبول نکرد، فردای آن روز به خانه شوهرم برگشتم...». بیشتر اهالی روستا، تا حدودی داستان زندگی معصومه را می‌دانند؛ پدری درگیر اعتیاد و مادری که برای کمترشدن خرج خانه، با دریافت شیربها، دخترش را به خانواده دیگری داده. حالا معصومه از چیزهای می‌گوید که شاید هرگز اجازه بیانش را نداشته است؛ «اطرافم دخترهایی هستند که درس می‌خوانند، می‌خواهند بزرگ که شدند، کار کنند. من هم دوست داشتم مثل آنها باشم. درس بخوانم و بعدا کار کنم. ولی شوهرم دوست ندارد من دیگر درس بخوانم، گفت تو که اصلا درست خوب نبوده، برای چه می‌خواهی به مدرسه بروی و درس بخوانی؟ گفت مدرسه برای کسانی است که درس می‌خوانند و نه تو که اصلا دوست نداری... برای همین من هم دیگری قبول کردم، چون دیدم درست می‌گوید. از دعوا هم می‌ترسم. بعد از آن ‌بار هم باز دعوا کردیم. یک بار گریه کرد و گفت من کاری می‌کنم که او را عصبانی می‌کنم. می‌گفت دوست ندارد من را کتک بزند ولی من رفتاری می‌کنم که عصبی شود...». حالا که کمی اعتماد در این گفت‌وگو حاکم شده از چیزی حرف می‌زند که حق صحبت راجع به آن را ندارد و آن تصمیم به جدایی و طلاق است. از نگرانی صدایش را آرام‌تر می‌کند؛ «چه بگویم؟ ولی دوست داشتم ازدواج نکرده بودم. دلم می‌خواست طلاق بگیرم و جدا شوم. برگردم خانه مادر و پدرم. چند بار خواستم جدا شوم ولی نشد، چون گفتند درست نیست و حق این کار را ندارم. یا دوست داشتم شوهرم کمی بهتر بود، مثلا مهربان‌تر بود. مثل اینکه گاهی وقت‌ها با هم از خانه بیرون می‌رفتیم، با موتور کمی دور می‌زدیم. مثل خودش که هر روز با دوستانش سوار موتور می‌شوند و این طرف و آن طرف می‌روند. من هیچ‌کجا نمی‌روم. اصلا حق ندارم کار خاصی انجام دهم. برای همین دوست داشتم همه‌چیز یک جور دیگر بود...».

یک جامعه و هزار داستان

طبق گفته‌های بیشتر فعالان حوزه کودک، یکی از اصلی‌ترین آسیب‌های مقوله ازدواج کودک، افزایش خشونت خانگی است. موضوعی که به اشکال مختلف در این سال‌های بررسی شده است. در‌واقع اولین قربانی ازدواج در سنین پایین، دختران خواهند بود. حتی در مواردی که به دلیل مسائل فرهنگی کودکان خود مشتاق ازدواج در سن پایین بودند هم با آسیب‌های بی‌شماری روبه‌رو شدند.