|

من از هیچ‌کجا نیامده‌ام

بچه‌های مهتاب افرادی هستند که به دلایل مختلف و شرایط سخت کودکی، سال‌هایی از کودکی و نوجوانی خود را در مراکز شبه‌خانواده بهزیستی گذرانده‌اند. این افراد مملو از دردهایی هستند که کسی جز خودشان از آن باخبر نخواهد بود. مانند مسعود، پسر جوانی که در نامه به «شرق»، دل‌نوشته‌ای درباره روزهای تنهایی خود نوشته است.

من از هیچ‌کجا نیامده‌ام

بچه‌های مهتاب افرادی هستند که به دلایل مختلف و شرایط سخت کودکی، سال‌هایی از کودکی و نوجوانی خود را در مراکز شبه‌خانواده بهزیستی گذرانده‌اند. این افراد مملو از دردهایی هستند که کسی جز خودشان از آن باخبر نخواهد بود. مانند مسعود، پسر جوانی که در نامه به «شرق»، دل‌نوشته‌ای درباره روزهای تنهایی خود نوشته است.

«اصلا دوست ندارم بگویم از کجا آمدم، چون من از هیچ‌کجا نیامده‌ام. من تنهای تنها هستم. با هزار رنج که برای خودم عادی شده. اما نه، وقتی همکار، همسایه یا دوستی برایم از مشکلاتش می‌گوید عصبی می‌شوم. به خودم می‌گویم درد تو که درد نیست؛ شوخی‌ای بیش نیست. مگر در‌ برابر دردهای من چه‌ چیز خاصی است که حالا وقتم را هم گرفته و پشت هم روایت می‌کند؟ من همین چند ماه قبل پدرم را هم از دست دادم. تنها عضو خانواده، پدری درگیر اعتیاد که در یکی از پاتوق‌های آزادگان تمام کرده بود. اینها را یکی از کارتن‌خواب‌های همان منطقه به گوشم رساند. یک روز بعد‌از‌ظهر تازه از محل کار به خانه برگشته بودم و باید بعد از استراحت کتاب و دفتر را جلویم باز می‌کردم تا درس خواندنم را شروع کنم. فردای آن روز یک امتحان مهم داشتم. پیش از آن فکر می‌کردم شنیدن خبر مرگ پدری که همه زندگی من را خراب کرد چندان برایم اهمیت نخواهد داشت؛ اما آن روز شماره ناشناسی تماس گرفت و گفت پدرت تمام کرد. نمی‌دانم چرا حالم بد شد. حالم خیلی‌خیلی بد شد. تنم لرزید و به خودم گفتم تمام شد، دیگر هیچ خانواده‌ای ندارم، چون هر‌کدام به شکلی از این دنیا رفتند که روی گفتنش را به همکار، همکلاسی و دوست ندارم. اما حالا واقعا تنها هستم. این حال بد من طول کشید و هنوز هم ادامه دارد. نمی‌دانم چرا ناراحتم، ولی ناراحت هستم. من دیگر به آن امتحان مهم نرسیدم و آن را از دست دادم. این روزها هر‌از‌گاهی یاد پدرم می‌افتم. یاد آخرین بارهایی که او را با لباس‌های ژنده در پاتوق‌های سمت آزادگان دیدم. خیلی سال بود که دیگر از او هم دل بریده بودم، چون همه خانواده را ویران کرد. اما با وجود این حالا دلم برایش می‌سوزد. به خودم می‌گویم شاید می‌شد برایش کاری کنم، هرچند روانکاوم می‌گوید این فکر من اشتباه است و من برای درست‌کردن بارها تلاش کردم ولی نتیجه نداده. حالا بسیار خسته هستم و این خستگی را برای هیچ‌کس نمی‌توانم توصیف کنم. معمولا بعد از کار یا دانشگاه که به خانه می‌آیم، تا شب تنها هستم و این فکر‌ها مثل زامبی به مغزم حمله می‌کند. اما در پس تمام اینها یاد حرف روانکاوم می‌افتم که من تمام تلاشم را برای درست‌شدن و اصلاح، کرده بودم ولی هیچ‌کدام نتیجه نداده بود...».