مروری بر رمان «پَر گذاشتن» نوشته علی شروقی
حق داری بد باشی مهدی!
«پَر گذاشتن» به قول آنتونی ترولوپ، از منشأ درستی میجوشد. مراد از منشأ درست همان عینیتبخشیدن به نیروهایی است که فقط نویسنده حساس و متعهد به راوی زمانه خود بودن میتواند ببیند.
![حق داری بد باشی مهدی!](https://cdn.sharghdaily.com/thumbnail/8PXsa6kIgdJ6/f3RIJfgnyU4T0Uu3o7ve-VbT9FKRjpcKI1vgfm4pfv__5FnUbUVuHI1x6a9YMGSvC-4UOxG1c-sX_Np2WV4AG9c54qCsllJjWoO2vfSlzgh7Zk5lGDR61FKfZAWRG6vKZh5VnMiky3czR1Mn1cG1lA,,/11-2.jpg)
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
محمدرضا مکاریان
«پَر گذاشتن» به قول آنتونی ترولوپ، از منشأ درستی میجوشد. مراد از منشأ درست همان عینیتبخشیدن به نیروهایی است که فقط نویسنده حساس و متعهد به راوی زمانه خود بودن میتواند ببیند. همین ویژگی باعث شده در خیلی از لحظات با قصه ارتباط نزدیکی برقرار کنیم. شروقی در این داستان نوحهسرایی نمیکند بلکه دوربیناش را، که مجهز به درونبین نیز هست، به دست میگیرد و با استفاده درست از آن برایمان کمدی میسازد. یک کمدی ایرانی. کمدیای که در سطح نمیماند و با جادوی داستان نیروهای نحس و نامرئیای که آدم را احاطه کرده مرئی و سپس سعی در پر دادنشان میکند. قصه پیرنگ ساده اما هوشمندانهای دارد: مهمان نمیرود. مگر نرفتن مهمان یک کمدی ایرانی نیست؟ مگر در فرهنگ و اخلاق ایرانی در وصف عزیزبودن و گرامیداشتن مهمان کم گفتهاند؟ عطار بزرگ سفارش میکند: «ای برادر دار مهمان را عزیز / تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز». مهدی و همسرش، حدیث، در گیرودار اختلافهای زناشوییشان نمیگذارند این سخن عطار روی زمین بماند و محسن، دوست قدیمشان، را که بعد از دو سال به تهران برگشته در خانه تنگ و فکسنیشان پذیرا میشوند. محسن میماند و میماند و همینطور میماند و باز میماند... جم هم نمیخورد.
کدام ایرانی است که قدرت بیرونکردن رفیق-مهمان را داشته باشد؟ اگر از دست عطار هم فرار کند قبل از خواب خودش را حتما شلاق میزند اما بالاخره کلافگی از جایی بیرون میزند: «هر دو به این نتیجه قطعی رسیده بودند که محسن هم، با همه خوبی و بیآزاریش، دیگر کمکم دارد شورش را درمیآورد». در ادامه عطار هشدار میدهد: «هر که را شد طبع از مهمان ملول/ از وی آزارد خدا و هم رسول». ملول شدند. توطئه چیدند. بیرونش کردند و خانه کوچک و فکسنیشان را دوباره بازیافتند. اما عطار در کالبد دوستان و آشنایان حدیث و مهدی میرود و به محسن چنین میگوید: «ای پسر هرگز مخور نان بخیل/ کم نشین در عمر بر خوان بخیل». حدیث و مهدی هم که این ملامت را از دهان دوستانشان میشنوند خجالت میکشند. پس برای اعاده حیثیت با سلام و صلوات محسن را دوباره به خانهشان برمیگردانند. باز محسن میماند و میماند و میماند. به قول راوی داستان، مثل نفسی آمد و دیگر بیرون نرفت. او کماکان میماند و بیصدا برای خودش میخورد و میچرد و بیرون نمیرود. همین شد تا مهمانشان تجسمی از خفگی و بلایی خاموش باشد. تکلیف چیست؟ عطار میگوید... عطار دیگر چیزی نمیگوید. سکوت میکند. قصه پس از همین سکوت اخلاقی آغاز میشود و در آخر پرسشی در ذهن خواننده به جا میگذارد.
مهدی، معلم عربی و آدمی آشنا و از جنس خودمان است. شخصیتی گرفتار میان فشارها و قدرتهای نامرئی درونی و بیرونی. کسی که پا روی دمش گذاشتهاند. مهربان است و از خشونت بیزار اما بهناچار گاهی بیرحم و خشن میشود. تعارفی است اما به وقتش قوه توطئهچینیاش فعال میشود. عاشق زن و زندگیاش است اما گاهی بددل و شکاک میشود. از تنگی خانهاش به تنگ آمده اما تن به کسب سود از دلالی دلار نمیدهد. دلش یک زندگی معمولی و آرام میخواهد اما نمیتواند. زورش نمیرسد. گاهی به مهاجرت فکر میکند اما آنقدر دستش خالی نیست تا در قایقهای قاچاق انسان با جان خودش و زن و بچهاش بازی کند و از طرفی آنقدر وضعش خوب نیست تا تر و تمیز خودشان را آنور برسانند. با افزایش قیمت ارز دیگر نه پساندازش ارزش دارد تا با بزرگترکردن خانهاش جا برای حضور همه باشد و نه آنقدر رو دارد تا مهمانش را که دیگر تبدیل به غریبهای مخوف شده از خانه بیرون کند: «چهره آشنایش [محسن]، که روزبهروز بیشتر در آن ریش و موی وِزوزیِ رهاوردِ جنوب محوتر و ناپیداتر شده بود، حالا دیگر در چشم مهدی نهفقط غریبه که مخوف و مهوع مینمود». نه راه پس دارد و نه راه پیش. در گل مانده. خانه کوچک است و با آمدن محسن کوچکتر هم شده اما نیازهای انسانی و زناشویی که این حرفها را نمیفهمد و مهدی، این آدم خجالتی و با مراعات، را برای لحظاتی هم که شده به هیولا تبدیل میکند و باعث میشود حدیث از اتاق پرش بدهد. او که طاقتش طاق شده با تکهای که یکی از شاگردانش سر کلاس میپراند از کوره در میرود و شاگرد را به باد کتک میگیرد و از مدرسه اخراج میشود. مهدی در آستانه انفجار قرار گرفته و مدام ترس دارد بلایی سر مهمان-مزاحماش بیاورد؛ مهمانی که پایش را از گلیمش درازتر کرده و حدود مهمانبودن را شکسته و علاوه بر اقامت طولانی گویا نگاه ناپاکی هم دارد: «مهدی دید که حدیث، حین بازی، هیچ در بندِ سر و وضعش نیست... حدیث و محسن هر دو خم شده و انگشتها را پنجه کرده و دور اشکانِ [پسر مهدی] شکارچی میچرخیدند و میغریدند. مهدی مسیر نگاه محسن را تا جانِ حدیث دنبال کرد و کفری شد». مهدی که از همهجا و همهکس رانده شده مدام بین خانه و بیرون از خانه سرگردان است. هیچ جایی روی زمین ندارد. روانش آشفته شده. به مرگ فکر میکند یا گاهی حین مسافرکشی دلش هوای اتراق در کاروانسرایی قدیمی، به دور از هرکس و هرجایی را میکند. نگاهش به آسمان و به آن بالا بالاهاست، به پریدن، به پرواز، به پردادن، به پر...
«پر گذاشتن» خواننده را ترغیب میکند که مهدی را بردارد و خودش را جای او و در موقعیت او بگذارد. او را علیرغم بعضی از کجرفتاریهایش دوست خواهیم داشت و تکهای درشت از خودمان را در او پیدا خواهیم کرد. همراهی و همذاتپنداری با او باعث میشود به نیروهای نامرئی درونمان پی ببریم. نیروهایی شبیه به دیو که در شرایط عادی خوابند و انگار وجود ندارند اما در شرایط بحرانی بیدار میشوند. مکافات اینجاست که همواره دستهایی نامرئی وجود دارند که دیوهایمان را بیدار میکنند و بعد همان دستها میآیند و محکوممان میکنند. «پر گذاشتن» جامهایست دوختهشده بر قامت ما و کاملا اندازه تنمان. مهدی در این رمان دچار یک شوخی و سوءتفاهم شده است؛ سوءتفاهی که جا خوش کرده و برطرف نمیشود و شوخیای که از دور مضحک به نظر میآید اما هنگام دچارشدن، ما را در وضعیتی گنگ و لاینحل قرار میدهد. محسن رمان «پر گذاشتن» مهمانیست که دستهای بیمراعاتش نقاب آشنایی از چهره برداشته و تداوم مهمانبودنش او را به غریبگی مسخ کرده است: «مهدی ناگهان بیش از پیش او را غریبه یافت. اصلا گویی نه از جنس آدمیزادگان، گویی حیوانی غریبعجیب از لای درِ نیمگشودهای خزیده باشد تو و در جای آرمیدنِ او دراز کشیده و به خواب رفته است».
باید به قصه «پر گذاشتن» نزدیک شد و برای درکش مدام به خود و شرایط حاکم بر جامعه امروز و چارچوبها و موقعیتهای کنونی رجوع کرد. با تماشاکردن از دور چیزی دستگیرمان نمیشود. عطار بزرگ ناگزیر است با فاصلهای چندصدساله به این بحران نگاه کند اما برای درک گرفتاریهای مهدی باید به امروز آمد؛ گرفتاریهایی که باعث میشود در انتها خواننده با پرسشی مهم و اساسی روبهرو شود: در روزگاری که امکان اخلاقی زندگیکردن وجود ندارد، اخلاقی زندگینکردن غیراخلاقی است؟
کسی در شرایطی مثل شرایط مهدیِ رمان «پر گذاشتن» را به جرم بیاخلاقی مجازات کردن، همانقدر بیمعنی خواهد بود که یک انسان اولیه را به جرم شکار حیوانات در جنگلهای آفریقا به دادگاه بکشانیم و مجازاتش کنیم. در پایان قصه آدم دلش میخواهد به مهدی بگوید: حق داری وسوسه شوی، حق داری فریاد بکشی تا مزاحمهای خانهات ساکت شوند، حق داری دروغ بگویی، حق داری توطئه بچینی تا خانهات را، زن و زندگیات را پس بگیری. مجرم نیستی، قربانی هستی. با دستی از غیب تو را میچزانند و حرصات را در میآورند. چارهای نداری غیر بد بودن. در این بیاخلاقی محض، بیاخلاقیات عین اخلاقمداری است. حق داری به حساب مهمان بیمراعات برسی، دیگر چه برسد به مهمانی که به غریبهای مزاحم تبدیل شده است. حق داری بد باشی مهدی!