|

گفت‌وگوی محمدرضا یزدانپرست با اکبر زنجانپور در تاک‌شوی «رک»

ابتذال ملیت خاصی نمی‌شناسد

وقتی برای اولین‌ بار در یک تئاتر‌ نقش ایفا کرد، احمد شاملو به او لقب «برلیان صحنه» داد؛ لقبی که بهانه آغاز گفت‌وگو بود. بازیگر کاربلد تئاتر و سینمای کشورمان، روی صندلی تاک‌شوی «رک» در «شبکه شرق» نشست تا از او درباره بسیاری از مسائل بپرسیم و با او گپ بزنیم. از اینکه‌ چگونه غم نان و گرسنگی و فرهنگ به پای هم ذبح شده‌اند؟ همکاری با مهین شهابی و گوگوش در فیلم بیتا‌ چگونه گذشت؟ چرا کمدی شریف‌تر و سخت‌تر از تراژدی است؟ چگونه ابتذال، این‌قدر ‌در هنر فراگیر شده است؟ برای کدام نمایش توسط ساواک دستگیر شد؟ چرا سال ۵۹، عده‌ای می‌خواستند با ماشین آبپاش، صحنه تئاتر را از نجاست پاک‌ کنند؟

ابتذال ملیت خاصی نمی‌شناسد

وقتی برای اولین‌ بار در یک تئاتر‌ نقش ایفا کرد، احمد شاملو به او لقب «برلیان صحنه» داد؛ لقبی که بهانه آغاز گفت‌وگو بود. بازیگر کاربلد تئاتر و سینمای کشورمان، روی صندلی تاک‌شوی «رک» در «شبکه شرق» نشست تا از او درباره بسیاری از مسائل بپرسیم و با او گپ بزنیم. از اینکه‌ چگونه غم نان و گرسنگی و فرهنگ به پای هم ذبح شده‌اند؟ همکاری با مهین شهابی و گوگوش در فیلم بیتا‌ چگونه گذشت؟ چرا کمدی شریف‌تر و سخت‌تر از تراژدی است؟ چگونه ابتذال، این‌قدر ‌در هنر فراگیر شده است؟ برای کدام نمایش توسط ساواک دستگیر شد؟ چرا سال ۵۹، عده‌ای می‌خواستند با ماشین آبپاش، صحنه تئاتر را از نجاست پاک‌ کنند؟

 

چرا سینما را بیشتر از تئاتر دوست دارد؟ چگونه پول بیشتر، آدم را گداتر می‌کند؟ راز بین هنرمند و تماشاگر‌ چیست؟ پررنگ‌ترین مطالبه امروز مردم ایران را چه می‌داند؟ ندانستن‌ها‌ چگونه انسان و تاریخ را زیبا کرده؟ ندانم‌کاری‌های بشر‌ چگونه می‌تواند خوشبختش کند؟ آیا کسی که غم نان دارد، می‌تواند دنبال آگاهی برود؟ چرا یک نفر گرسنه حتی‌ می‌تواند فرهنگ یک جامعه را به باد بدهد؟ پیشنهاد ۱۰ساله او به قالیباف و پزشکیان برای خیابان لاله‌زار‌ چه بود‌؟ نقش منفی «معاویه» در سریال تنهاترین سردار و نقش مثبت «فضل‌بن‌سهل» در سریال ولایت عشق، چگونه باورپذیر شد؟ ارزیابی او از فردا و فرداهای فرهنگ و هنر ایران چیست؟ چرا باید خود را پیدا کنیم تا بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم؟ و... .

 

پاسخ این پرسش‌ها و بسیاری نکات دیگر در گفت‌گویی مفصل‌ پیش‌روی شماست.

 

 روزگار ابتدایی که شما کار را شروع می‌کنید، به قدری قوی شروع می‌کنید که با رضایت بینندگان و تماشاگران و منتقدان مواجه می‌شوید؛ حتی امثال آقای شاملو که به جرگه ادبیات بیشتر اتصال دارند تا جرگه هنر نمایش، شما را تمجید می‌کنند و عبارت «برلیان صحنه» را برای شما به کار می‌برند. چطور می‌شود اکبر زنجانپور در اولین تجربه برلیان صحنه می‌شود؟

 

این یک خوش‌شانسی بود. واقعا این را می‌گویم. همیشه با خودم فکر می‌کنم من در آن زمان در حدی نبودم که بتوان چنین واژه‌ای را بر من اطلاق کرد؛ اما خوب، من این‌طور می‌بینم که خواستند من را تشویق کنند و جنبه تشویقی قضیه بیشتر است؛ چون به هر حال من ابتدای راه بودم، اما در آن صحنه منتقدان دیگر و تماشاگرانی که آمده بودند، بسیار از بازی من تعریف کردند و برای‌شان جالب بود که من اولین‌بار است دارم کار می‌کنم. قبل از آن کار داشتیم اما به‌عنوان کار حرفه‌ای، اولین‌بار بود. برای خود من هم به هر حال لذت‌بخش بود، ولی هنوز هم این حرف را به تن نمی‌گیرم، چون هنرمند اگر هنرمند باشد، وظیفه‌اش این است نگران حال آنهایی که تئاتر نمی‌بینند، باشد؛ یعنی آنهایی که واژه مردم بر آنها اطلاق می‌شود. من اگر هنرمندم، وظیفه‌ام این است نگران مردمی باشم که حتی جایی برای زدن حرف‌شان ندارند، ولی من دارم... .

 

 فرمودید نگرانی؛ یک لحظه با همین کلمه نگرانی به امروز بیاییم و بعد به گذشته برگردیم. از کارهای آخری که داشتید، نمایش اکتینگ بود. جامعه هنر بسیار نگران شما شدند، چون بعد از اولین اجرا بستری می‌شوید. ماجرا چیست؟

 

به دلیل اینکه یک عمل جراحی داشتم و بعد بیماری کرونا آمد، من مدت‌ها کار نکرده بودم و چند سالی بود که من یک سالن می‌خواستم و در همان زمان کرونا هم به دنبال سالن اجرا بودم، ولی این مهم اتفاق نمی‌افتاد و می‌گفتند ما سالن را برای جوان‌ها گذاشته‌ایم، آنها نوبت گرفته‌اند و شما برو سال چهارصد و فلان بیا.

 

 البته رسانه‌ها نوشتند یک جوان 80ساله روی صحنه است، تا این حد باانرژی هستید.

 

ممنونم. خلاصه به دنبال سالن بودیم و به هر حال نشد؛ ما هم برای سر پا نگه‌داشتن این سالن‌هایی که نمی‌توانیم در آنها اجرا کنیم، بسیار زحمت کشیده‌ایم؛ یعنی تاریخ خود همان سالن‌ها گواه این هستند که من نوعی آنجا چه کردم. به هر حال سالن نبود و ما سالن ایرانشهر را که متعلق به مرکز هنرهای نمایشی نیست، دیدیم و صحبت کردیم و بعد یک‌سری اتفاقاتی که نباید برای آدمی که کار هنری می‌کند بیفتد، افتاد؛ کار هنرمند خلق یک اثر هنری است، نه اینکه با چوب و شمشیر به جنگ چیزی که معلوم نیست چیست، برود؛ البته در جنگ‌ها مثل دن‌کیشوت اصولا شکست می‌خورد.

 

 این «یک‌سری اتفاقاتی» که می‌فرمایید، یعنی سخت‌گیری‌ها و ممیزی‌ها و فشارها؟

 

نه، اتفاقا ممیزی نداشتم.

 

 چه می‌شود که شما بعد از اولین اجرا یک هفته بستری می‌شوید؟

 

اتفاقاتی افتاد که من رنجور شدم. شب اول هم همه آنهایی که در جریان آن کار بودند و بازی من را دیدند، می‌گفتند این چه بود و چه کار کردی؟ گفتم من گذاشته بودم برای امشب. چون باید کار را مدام قطع می‌کردم، این نور را بدهید، آن کار را کنید، دیگر به بازی خودم نمی‌رسیدم. شب آخر که قرار بود فردا روی صحنه برویم، نشستم متن را بررسی کردم و فردایش خوشبختانه اجرای درجه یکی شد. من فردا صبح ساعت 10، 11 تب و لرز شدید کردم و با حال خیلی بد که بقیه‌اش را فراموش کردم، مواجه شدم. بعد فهمیدم که همسرم به دنبال آمبولانس می‌گردد و من می‌گفتم این کار را نکنید، من بیمارستان‌بیا نیستم، چون شب اجرا دارم. بعد دیگر نفهمیدم و تقریبا بیهوش شدم و من را به بیمارستان بردند و یک هفته‌ای خوابیدم و همه‌ نظم بدن و فکرم به هم ریخته بود.

 

 با اجازه‌تان به گذشته برگردیم. درباره تئاتر درباره شما زیاد صحبت شده، اما درباره سینما شاید کمتر صحبت کرده‌اید. اول از هژیر داریوش بپرسم و فیلم‌برداری هوشنگ بهارلو... شما دو سکانس در فیلم بی‌تا داشتید.

 

بیشتر بوده.

 

 دو سکانس آن در نسخه نهایی می‌ماند؟

 

بله، چون من آن زمان دیگر چند سالی بود که کار می‌کردم و تماشاچی خیلی توقع داشت که یک زمان کار بدی انجام ندهم. من فیلم‌نامه را خواندم، نقش مفصل بود، اصلا کم نبود.

 

 نقش خواستگار خانم گوگوش را بازی می‌کردید که می‌خواهند از آن شیطنت‌ها فاصله بگیرد، خانم مهین شهابی که نقش مادر او را بازی می‌کنند، می‌خواهند که ازدواج کند و... .

 

بله، ازدواج کردیم و حالا آنهایش مهم نیست. مهم این است که نقش من یک حالت ملانکولیک داشت. به روان‌شناسی فروید می‌خورد. گیرهای خیلی خاصی داشت که من گفتم باشد.

 

 اینها حاصل نگاه آقای هژیر داریوش بود؟

 

بله، هوشنگ بهارلو را هم تا یادم نرفته بگویم یک فیلم دیگر با ایشان به نام شطرنج باد کار کردم. فیلم خیلی خوبی بود و آنجا هم هوشنگ بهارلو مدیر فیلم‌برداری بود و بسیار درجه‌یک بود.

 

 سال‌هاست ایتالیا هستند؟

 

بله!

 

 از ایشان خبر دارید؟

 

خبر نه به آن شکل، اما می‌دانم که ایتالیا هستند.

 

 آقای زنجانپور، چرا آقای بهارلو دیگر کار نکردند؟

 

نمی‌دانم. البته قبل از انقلاب از ایران رفت، یعنی بیشتر آنجا بود. من یادم است که سر فیلم شطرنج باد هم از او دعوت کردند، از ایتالیا آمد این فیلم را گرفت و دوباره رفت، ولی کلا ساکن ایتالیا بود.

 

 آقای هژیر داریوش چرا مثل کارگردان‌هایی مانند کیمیایی و مهرجویی که صاحب‌سبک بودند و نگاه تازه‌ای را به سینما آوردند، به شناخته‌شدن در میان عامه مردم نرسیدند.

 

من فکر می‌کنم هر هنرمندی که کار نمایش انجام می‌دهد یا کلا هر هنرمندی، یک مقدار هم جسارت لازم دارد. اینکه بتواند به دهان شیر برود و بیرون بیاید. هژیر داریوش این را نداشت و در مجموع آدم ملایمی بود. من آنجا هم با او هم‌تیم نبودم؛ یعنی می‌خواهم بگویم این‌طور جسارت نداشت و حرف اطرافیان را گوش می‌کرد.

 

 در بازی، همکاری با خانم گوگوش، آقای انتظامی و خانم مهین شهابی چگونه بود؟ «بی‌تا» اولین تجربه سینمایی شماست؟

 

می‌توان گفت بله.

 

 اما آنها کسانی بودند که بیشتر تجربه سینمایی داشتند. سخت بود یا آسان؟ از این همکاری می‌فرمایید؟ با آقای انتظامی، خانم مهین شهابی و خانم گوگوش.

 

من با آقای انتظامی در آن فیلم، سکانس مشترک نداشتم، ولی با خانم گوگوش و خانم شهابی کار داشتیم و الحق و الانصاف هر دو بسیار همراه بودند. درست است که من چهار، پنج سال در تئاتر بودم، اما برای فیلم، دست و پایم را در بعضی جاها گم می‌کردم. اما آنها خوب بودند و با من بسیار همراهی و همکاری داشتند. همه چیز بسیار خوب بود. خدا رحمت کند خانم شهابی را.

 

 خانم گوگوش در آن سال‌ها در مقایسه با شما که در ابتدای کار بودید و بیشتر تماشاگر تئاتری داشتید، ستاره‌ای بسیار شناخته‌شده بودند. همکاری با ایشان سخت نبود؟ اینکه یک ستاره در کنار یک بازیگر تئاتری که اولین تجربه سینمایی‌اش است؟

 

خیر، رابطه‌مان بسیار خوب بود و اصلا حالت ستاره نداشت. اگر داشت، همان شب اول کار را رها می‌کردم و می‌رفتم. هنوز هم همین‌طور هستم. اصولا حوصله آرتیست‌بازی ندارم. او اصلا چنین حالتی نداشت و واقعا ایستاد، انگار نه انگار که بیرون او را می‌شناسند. مثل هم‌کلاسی‌های تئاترمان بود.

 

 اینکه می‌گویید شب اول رها می‌کردم و می‌رفتم و هنوز هم همین‌طور هستم را، زیاد درباره شما شنیده‌ام. می‌گویند اگر جایی حرف نامربوطی زده شود، کسی خارج از دایره هنر، کم‌سواد یا بی‌مبنا حرفی بزند، اکبر زنجانپور می‌گوید «اینجا جای من نیست». این روحیه عصیان از کجا می‌آید؟

 

لطف دارید. به‌ هر حال، یک‌ جاهایی مقاومت می‌کنم، ولی چون پدرم آدم خاصی بود... مثلا خیام‌شناس بود. ضمن اینکه اصولا تاریخ را بلد بود و می‌خواند و صاحب‌نظر بود. روی خیام بسیار مکث داشت و دوست نیما یوشیج بود. من یکی، دو بار، وقتی کلاس اول و دوم ابتدایی بودم، همراهش به منزل آقای نیما رفتم، یعنی تفکرش این‌گونه بود که می‌گفت تو در مقابل همسایه‌ات، همکارت، فامیل و همه‌ چیز، متعهد هستی و باید حواست را جمع کنی. اصلا دچار این نشوی که «من تافته جدا‌بافته هستم». زمانی که هنرپیشه شده بودم، می‌گفت: «از چیزی وَهم برت ندارد». اینها را من از او دارم. او به من گفت: «حواست را جمع کن». حالا اینکه چقدر موفق بوده‌ام، صحبت دیگری است. ولی پدرم همیشه از من می‌خواست که وهم برم ندارد.

 

 در کارنامه‌تان کاملا ثابت شده که تعهد را در همه این سال‌ها و در کارهای‌تان رعایت کرده‌اید. این مسیر را که نگاه می‌کنید، در نسل‌های بعد از شما، این تعهد کم‌رنگ‌تر شده؟ و کم‌کم ابتذال و سطحی‌نگری جای پایبندی به اصول و غور در عالم نمایش را گرفته؟

 

آرتور میلر یک جمله در نمایش «حادثه در ویشی» دارد که این دیالوگ را زنده‌یاد مهدی فتحی می‌گفت: «ابتذال ملیت خاصی نمی‌شناسد. بیاید، می‌آید!». الان به‌ هر حال، کار کمدی بسیار کار شریفی است. واقعا از تراژدی شریف‌تر و سخت‌تر است. بسیار سخت‌تر است. ولی الان به جای کمدی، ابتذال را نمایش می‌دهند. ابتذال یعنی چه؟ مگر مردم بی‌شخصیت‌اند که ما کار هنری مبتذل ارائه دهیم؟ ما اینجا مسئولیت داریم.

 

برو گدایی کن، برو کار دیگری بکن، اما حق نداری به حضور مردم توهین کنی. برای چه؟ مگر تو چه کسی هستی؟ کارگر معدنی که آن‌طور با سختی کار می‌کند و هزاران بلا بر سرش می‌آید، اگر فرصت کرد تئاتر یا فیلمی ببیند، باید کار مبتذل نشانش دهیم؟ یا باید این آدم را پالایش دهیم تا از این پالایش، آرامش پیدا کند و محکم‌تر به کارش برسد و چرخ اقتصاد مملکت را بهتر بچرخاند؟ ابتذال همه‌ چیز را با خودش می‌برد. همه‌ چیز را نابود می‌کند. نمی‌دانم چه زمانی باید جلویش را گرفت. بچه‌های تئاتر -نسل بعد از ما- این‌طور نیستند. همه‌شان مبرا هستند. من می‌شناسم‌شان؛ پاک و زحمت‌کش، قانع، خیلی‌های‌شان نان شب ندارند. کرایه خانه که هیچ، در بدبختی کامل زندگی می‌کنند و صدای‌شان درنمی‌آید. بعد بیاییم بگوییم نسل مبتذل است؟ خیر، اینها نسل تئاتر و سینما نیستند؛ اینها موجوداتی هستند که نمی‌دانم اسم‌شان را چه بگذارم.

 

 چه شده که این ابتذال این‌قدر فراگیر شده؟ ریشه‌اش چیست؟

 

ببینید، زمانی که هرکسی در کار دیگری دخالت کرد، ابتذال حتما می‌آید. نیاز نیست که شما برنامه‌ریزی کنید که ابتذال تولید شود. کسی که سر جای خودش نیست و کاری می‌کند، حتی اگر حرف حق هم بزند‌ اما کار او نباشد، مبتذل می‌شود. مثلا یک کارشناس باید درباره پیاده‌روی حرف بزند، هر‌کسی نمی‌تواند درباره ارگانیسم بدن صحبت کند، کار متخصص است. زمانی که از هر‌کسی خوشمان آمد، گفتیم تو هم بیا بگو، این گفتن‌های ریزریز ابتذال را نشان می‌دهد، حتی اگر کسی نیت بد نداشته باشد. شما رجوع کنید به کسانی که می‌شناسید و کار خوبی روی صحنه نمی‌کنند. شاید وقتی با او آشنا شوید، ببینید اتفاقا آدم نازنینی‌ است. منتها شرایط طوری‌ است که همه اینها را «چیزی» بلعیده، مثل مثلث برمودا.

 

 آن چیز‌ چیست؟

 

همان که نمی‌دانیم چیست. واقعا نمی‌توان برایش اسم گذاشت، اما مثل مثلث برموداست؛ همه‌ چیز را در خودش می‌بلعد. تمام نیکی‌ها را از بین می‌برد. چون زمانی که تو کار خوب انجام می‌دهی، قدرت پرواز داری، اما وقتی می‌خواهی از مثلث برمودا ‌رد شوی، اگر بال نداشته باشی، فرو می‌ریزی.

 

 هنر خوار شد، جادویی ارجمند...‌ . برگردیم به قبل از انقلاب و این روحیه عصیان مثبت شما. کاری دارید به نام «آموزگاران» با آقای محسن یلفانی‌ و در آنجا ‌به‌رغم شرایط اختناق و سانسور، آشکارا از ساواک انتقاد می‌کنید. درباره آن کار صحبت می‌کنید؟

 

الان حضور ذهن به آن صورت ندارم. آن کار برای سال ۱۳۴۹ است. من هنوز دانشجو بودم. کار، نوشته محسن یلفانی است و کارگردانی آن با سعید سلطان‌پور. داستان درباره چند آموزگار است در یکی از شهرهای آذربایجان غربی یا شرقی‌ -یکی از شهرهای مرزی- ‌که خانه‌ای اجاره کرده‌اند و با هم زندگی می‌کنند. محلی نیستند. محسن یلفانی هم بازی می‌کرد.

 

 این انتقادات تند و تیز از ساواک که عرض کردم، خاطرتان هست؟

 

بله. مثلا حتی یک شعار روی صحنه می‌دادیم که الان یادم نیست، اما ساواک ما را گرفت. ما ۹ شب اجرا کرده بودیم، شب دهم ریختند در تئاتر و کار توقیف شد. دو نفر از دوستان‌مان رفتند ساواک و مدتی محبوس بودند. به‌هرحال اتفاقات زیادی افتاد، اما یکی از کارهای درخشان آن دوره بود. من اول قرار بود نقش جدی بازی کنم، اما بعد خودِ محسن یلفانی آن نقش را گرفت. گفتم من همیشه نقش جدی بازی می‌کنم، یک نقش کمدی بدهید. گفتند این نقش چه می‌شود؟ گفتم من این نقش کمدی را دوست دارم.

 

 قبل از انقلاب تئاتر کار می‌کردید. سال‌های ۵۸-۵۹ هم کار تئاتر می‌کنید. آن زمان مثل حالا نبود که کسی بتواند میانه‌ای تعریف کند؛ یا ساواکی بودی یا انقلابی. خانم هما روستا گفته‌اند که تندروها در سال ۵۸ سطل آب می‌آوردند تا صحنه را بشویند؛ چون می‌گفتند این بازیگرها که اینجا بازی کرده‌اند، نجس‌اند. شما تجربه مستقیم داشته‌اید. شفاف می‌فرمایید؟

 

ما نمایشی را تمرین می‌کردیم، کارگردان آن آقای رضا کرم‌رضایی بود، به اسم «فیزیکدان‌ها» نوشته دورنمات.

 

 بله، دیده‌ام. خانم جمیله شیخی و آقای خسرو شکیبایی هم بازی می‌کردند. بسیار تله‌تئاتر محترم و زیبایی‌ است.

 

بله. بهروز بقایی هم بود. فریماه فرجامی هم بازی می‌کرد. خودِ رضا کرم‌رضایی نقش اینشتین را بازی می‌کرد. سال ۵۹ بود. تمرین می‌کردیم برای اجرای تالار وحدت. من اصولا زودتر از همه سر کار می‌روم. آن روز هم زودتر رفتم. در راهروی ورودی تالار وحدت -که به خیابان فرانسه می‌خورد- دیدم دو‌ ماشین آب‌پاش ایستاده‌اند. گفتم وامصیبت! حتما آتش‌سوزی شده. دویدم، دیدم نه، دارند سر فرصت آماده می‌شوند. گفتم کجا؟ گفتند می‌خواهیم صحنه را «کُر» دهیم.

 

 از نگاه خودشان به خاطر نجاست؟

 

بله. گفتم آن صحنه سرمایه ملی است و نمی‌گذارم! کسی کاری نکرده که. بچه‌های آتش‌نشانی گفتند به ما ربطی ندارد، گفتند بیاییم، آمدیم! گفتم کسی که گفته بیایید‌ چه کسی است؟ یکی از افراد تالار وحدت گفت: مگر تو اینجا کاره‌ای هستی؟ گفتم بله! من اینجا می‌خواهم روی صحنه بروم و بدرخشم. من نمی‌گذارم کُر دهید. تمام ماشین‌ها داشتند آماده می‌شدند.‌ اگر این اتفاق می‌افتاد، تالار وحدت به این شکل امروزی نمی‌ماند. اصلا به درد نمی‌خورد.‌

 

 آنکه فاجعه‌ فیزیکی بود، اما اصلا فکر ماجرا چقدر مسموم بود که بگویند چون بازیگرها اینجا بازی کرده‌اند، صحنه نجس شده است.

 

نه، بازیگرهای خارجی مدنظرشان بود.

 

 شما جلوی ماجرا را گرفتید؟

 

بله، من ایستادم. دو تا چَک خوردم و دکتر رفتم، اما بقیه رسیدند و قضیه را نجات دادند‌ وگرنه من به‌ تنهایی نمی‌توانستم کاری بکنم. در همان اول، کمی کتک خوردم، اما خوشبختانه نگذاشتیم آن اتفاق بیفتد و به‌ خیر گذشت.

 

 شما چطور در آن سال‌ها کار می‌کردید، وقتی فضا آن‌قدر تند بود که یا آن‌طرفی بودی یا این‌طرفی؟ ‌اکبر زنجانپور هم قبل از انقلاب کار می‌کرد و هم بعد از انقلاب، در سال‌های ۵۸ و ۵۹، یعنی اوج این تندروی‌ها. اهل مدارا بودید؟

 

نه، من اهل هیچ‌جا نبودم، الان هم نیستم.

 

 آن زمان این امکان وجود داشت یا شما روش خاصی را انتخاب کرده بودید؟

 

روش من و همه‌ چیزم، خودِ تئاتر است. اصولا تئاتری که در آن بخواهی شعار بدهی و قضیه را ساده‌سازی کنی، برایم قابل قبول نیست؛ چون شعار در کار هنری یعنی ماست‌مالی‌کردن ماجرا. به همین دلیل زیاد با آن موافق نیستم.

 

 بعد از آن، تجربه‌های تصویری شما، به‌خصوص شاید نسل‌های بعد با سه سریال بسیار پربیننده شما را شناختند؛ چون تئاتر و تله‌تئاتر مخاطب خاص‌تری دارند، اما در «تنهاترین سردار»، «ولایت عشق» و «مختارنامه» شما سه نقش ماندگار آفریدید؛ معاویه، فضل‌بن‌سهل و فرزند مسعود ثقفی که عموی مختار می‌شود. دوست داشتید به عالم تصویر بیایید؟ بعضی از بازیگران تئاتر می‌گویند فقط تئاتر. حتی شنیده‌ام برخی روزی از تئاتر شهر خداحافظی کردند و گفتند: «سقف تو برای من کوتاه است‌». با احترام به همه هنرمندان تئاتر که قانع، صبور، آگاه و ویژه‌اند و با تمام سختی‌ها می‌سازند، اکبر زنجانپور که این‌همه نسبت به تئاتر غیرت دارد، آیا آن را با سقفی کوتاه می‌بیند؟ یا نه، نقش، نقش است؛ تصویر، سریال، سینما، تئاتر، نمایش خانگی و... تجربه اخیر شما در سریال «جزیره» هم هست. چطور شد از تئاتر آمدید به تصویر؟ در ذهن‌تان چه می‌گذشت؟

 

برای بازیگر، ‌در همه‌ جای دنیا، مدیوم فرقی ندارد. مارلون براندو تئاتر و سینما بازی می‌کرد، سریال هم بازی می‌کرد. رابرت دنیرو هم همین‌طور. به‌هرحال، اینها الگوهای بازیگری ما هستند؛ آدم‌هایی که در بازیگری حرف زیادی برای گفتن دارند. من هم از آنها یاد می‌گیرم که باید کار تصویری هم انجام دهم. اتفاقا من سینما را بیشتر از تئاتر دوست دارم.

 

 چرا؟

 

چون ماندگار است و می‌ماند. من یکی از بهترین تئاترهایی که مردم و منتقدان گفتند در آن خوب بازی کرده‌ام، تئاتر «سی‌زوئه بانسی مرده است» بود. 23 نقش در آن بازی می‌کردم. نقش سیاهپوست هم داشتم. آن زمان، اوایل سال ۵۷، از سفارتخانه‌هایی که مربوط به آفریقا بودند، سیاهپوست‌ها می‌آمدند و درباره‌اش می‌پرسیدند.‌ من هم که زبان نمی‌دانستم! کارگردان، آقای رکن‌الدین خسروی، می‌گفت: «چند وقت رفتی آفریقا، سیاهپوست‌ها را دیدی؟». می‌گفتم من از تهران هم بیرون نرفته‌ام. نظر من این بود که درد انسان، همه‌ جا یک‌شکل است؛ چه در تاریخ و چه در جغرافیا. فرقی نمی‌کند؛ همه‌اش درد است و ما هم درد کشیده‌ایم. 23 نقش بازی کردم، اما چون فقط یکی‌ دو عکس از آن مانده، حسرتش روی دلم مانده است. کار عجیبی بود، اما هیچ‌چیز از آن باقی نمانده است. یا مثلا تئاتر «ساحل سوزان» را سال ۷۰ در سنگلج روی صحنه بردم. هم بازی می‌کردم، هم کارگردان بودم. آن‌قدر گیج و درگیر کارها بودم که فراموش کردم عکسی بگیرم. کسی هم یادش نبود که عکس بگیرد‌ و از آن هیچ عکسی نداریم. یادم هست یکی‌ دو ماه بعدش، بلیت گیر نمی‌آمد. تفتیش عقاید بود؛ بلیتش گیر نمی‌آمد.

 

 هیچ عکسی از آن نیست...

 

نیست. اینها دردآور است.

 

 اما با همه اینها، غیرت شما نسبت به تئاتر هیچ‌وقت کم‌رنگ نشده است.

 

نه، چون بازیگری را دوست دارم. در تئاتر، دستم بازتر است. می‌توانم کارگردانی کنم. کارگردانی سینما را هم بلد هستم و خوب هم بلدم، اما زبان پشت‌صحنه، تهیه‌کننده و پول و سرمایه‌گذاری را بلد نیستم. هر‌‌کسی یک استعدادی دارد. من اصلا استعداد اینها را ندارم و برای همین سمتش نرفتم‌ وگرنه عاشق سینما هستم. در سینما، دو‌ پلان می‌گیری و... مثلا همین الان یاد پلان فیلم «دونده» امیر نادری افتادم؛ آن بچه فقط می‌دود و روی آن بشکه می‌زند، هواپیما پشتش است، خورشید، قطرات آب و... برای همیشه می‌ماند. سینما این است. سینما این نیست که من قصه خاله‌خان‌باجی درست کنم و سعی کنم بخندانم. من باید زندگی‌ام را، نگاهم را و زاویه نگاهم را در این تصویر بگنجانم و بگویم «چِمِه».

 

 از اینکه باید نگاهم را در این تصویر بگنجانم و بگویم «چمه»، وام می‌گیرم. از ابتدای گفت‌وگو هم که فرمودید جایی هست، یک تریبون، یک صحنه، یک نقش... که باید حرف مردم را آنجا بزنم. این دغدغه، مخصوصا با تحولات پرسرعت جامعه امروز و مطالبات زیاد نسل تازه، چه می‌شود؟ اکبر زنجانپور چه می‌کند برای اینکه فریاد جامعه را در نقشش منعکس کند؟

 

من کار خاصی نمی‌کنم. اگر به آن چیزی که انتخاب کردم وفادار باشم، پس به همان می‌رسم؛ چون اگر بخواهم بگویم حالا تو هم دو ‌خیابان آن‌طرف‌تر صدایم را گوش بده، من نمی‌دانم آنجا چه می‌گذرد. من باید خودم را بشناسم. باید حساسیت‌های خودم را بشناسم. حساسیت‌های متن را بشناسم که چه می‌گوید و چه می‌کند.

 

 مطالبات جامعه چطور‌ آقای زنجانپور؟

 

مطالبات جامعه در خود همان نقش هست. نمی‌شود آن را جدا کرد. زمانی که شما انتخابی دارید که فکر می‌کنید درست است، بقیه‌اش دیگر همراهش وجود دارد. اگر بخواهیم به دنبال این باشیم، روزی به سمت شعار می‌رویم و از متن زندگی جدا می‌شویم. مثلا «دونده» چه می‌گوید؟ یک بچه می‌دود، چیز خاصی نمی‌گوید.

 

 به رؤیایش برسد. تحقق آرزو...

 

حتی می‌شود آن را هم نگفت. فقط یک فیلم است که بچه می‌دود. همه‌ چیز در آن هست، نیازی نیست فیلم چیزی بگوید.

 

 حالا فرض کنید هم‌زمان پنج نقش به شما پیشنهاد شده است. شما به‌عنوان کسی که سال‌ها تجربه دارد و برای انتخاب، معیارهایی دارد، چطور انتخاب می‌کنید؟ این پنج نقش مثلا یک مرد معتاد، یک کارخانه‌دار، یک وکیل، یک پدر خانواده، و یک کارگر ساده. مطالبات جامعه را چطور در انتخابتان دخیل می‌کنید؟

 

والا نمی‌شود برای این متری گذاشت. تجربه شخصی من این است که وقتی نقشی پیشنهاد می‌شود، باید ببینم کدام کار، کدام کارگردان، و چه چیزی در آن هست که به من چشمک می‌زند و می‌گوید «به سمت من بیا». باید یک اتفاق بیفتد. همان رابطه عشق است. من که نمی‌آیم صرفا به خاطر پول بروم. می‌گویند «پول خوبی دارد»... خب، پول چیست؟ پدر من همیشه می‌گفت کاری کن که همیشه بتوانی «سلطنت فقر» داشته باشی. یعنی اگر دنبال پول باشی، گدا می‌شوی. هرچه پولت بیشتر باشد، گداتر می‌شوی. چون وقتی پول می‌خواهی و از همه حساسیت‌های انسانی‌ات جدا می‌شوی، راکفلر هم باشی، گدا هستی. البته راکفلر آدم دیگری بود. ما درباره کشور خودمان حرف می‌زنیم. ولی برای من، معیار انتخابم همان است که حافظ می‌گوید «آن».شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بنده طلعت آن باش که آنی دارد /دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی/ آری آری سخن عشق نشانی دارد...

 

 مطالبات اجتماعی چطور؟ گفتید کارگردان، نقش و محتوا باید به شما چشمک بزند. جامعه را چطور در انتخابتان دخیل می‌بینید؟ چون فرمودید جایی هست که باید حرف مردم را بزنم.

 

باز هم نمی‌شود خط‌کش گذاشت. وقتی سعی می‌کنم کاری را انتخاب کنم که دل من را به تپش بیندازد، یعنی بقیه چیزها هم در آن هست. یعنی تعهد نسبت به آدم‌هایی که می‌آیند کار را ببینند، در آن هست. من سعی نمی‌کنم آن را پیدا کنم، چون با من هست.

 

 آقای زنجانپور، پررنگ‌ترین مطالبات جامعه از نگاه شما چیست؟ همان‌هایی که فرمودید با شماست و در انتخاب‌هایتان رسوب کرده؟

 

پررنگ‌ترین آن، لقمه نان است. این یکی از اساسی‌ترین مسائل است که الان قاطبه مردم با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. بعد از غم نان، دیگر مطالبات مردم این است که اگر قرار است من را ببینند، ببینند که حالم روی صحنه خوب است. ببینند کاری که دوست دارند را دارم نشان می‌دهم. چون اصولا هنرمند و هنر، همراه خودشان یک رازی دارند که این راز، قابل گفتن نیست. این راز بین من و تماشاگرم هست، بدون اینکه بدانیم چیست.

 

 تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست...

 

بله! باید آن اتفاق بیفتد. وگرنه، کارهایی که صرفا برای خنداندن است – چه در فیلم، چه در تئاتر – تماشاگر همان لحظه می‌خندد و تمام می‌شود. دیگر به آن فکر نمی‌کند. چیزی یاد نمی‌گیرد. اینجاست که من – به عنوان کسی که می‌تواند حرف بزند – باید بگویم: حواست را جمع کن. همین‌طوری بیایی من را ببینی و از کارم خوشت بیاید کافی نیست؛ باید با من ارتباط برقرار کنی. باید ببینی «من چِم بود». تو چته؟ چه اتفاقی این وسط افتاده که نه من واژه‌اش را می‌دانم، نه تو می‌دانی. و زیبایی انسان، زیبایی جامعه، زیبایی تاریخ و... در همین ندانستن‌هاست. کسی نمی‌داند چیست. این راز را باید ما جلو ببریم. اگر رازی وجود نداشته باشد، اصلا بشر خوشبخت نیست. دنبال چه می‌گردد اصلا؟ اگر ندانم که هستم، چه هستم... دیگر با حیوان تفاوتی ندارم.

 

 انسان در جست‌وجوی معنا...

 

بله. و تا این هست، بشر زیباست. تا وقتی بشر در ندانم‌کاری‌هایش غرق است، همین زیبایش می‌کند. اینکه نمی‌داند چه می‌شود، اما باید حرکت کند. وظیفه انسان حرکت‌کردن به سمت تعالی است. حالا این تعالی ممکن است تو را به جایی ببرد و پرت کند پایین؛ مهم نیست. مهم این است که نیتت خوب باشد.

 

 آقای زنجانپور، برای کشوری ثروتمند مثل ایران، بااین‌همه منابع و ذخایر و نیروی انسانی خوب، بد نیست که پررنگ‌ترین مطالبه‌اش غم نان باشد؟ کسی که راه ندارد و مسیرش روشن نیست، می‌توانیم بگوییم نور بخور، کتاب بخوان؟ کسی که غم نان دارد، آیا وقت دارد به دنبال آگاهی برود؟

 

نه، نمی‌تواند برود. اگر برود، یک نوع جنون است.

 

 در جامعه‌ای که پررنگ‌ترین مطالبه‌اش غم نان است، آیا فرهنگ به پای گرسنگی ذبح نشده؟

 

والا اینجا هم گرسنگی در برابر فرهنگ ذبح شده، و هم فرهنگ در برابر گرسنگی. هر دو.

 

 کمی آن را باز می‌کنید؟ هم گرسنگی قربانی فرهنگ شده، هم فرهنگ قربانی غم نان. می‌دانم بیانش سخت و تلخ است، اما فکر می‌کنم مخاطبان دوست دارند از زبان اکبر زنجانپور بشنوند. این مکث‌تان نشان می‌دهد در حال حلاجی حرف‌هایی هستید که لابد چاشنی انتقاد هم دارد.

 

بله... غم نان. ببینید، یک وقت هست ما در شهر زندگی می‌کنیم، ماشینی داریم، و غم نان داریم، اما بیشتر شبیه نگرانی است؛ نگرانیم که مبادا فردا نباشد. اما قاطبه مردم در روستاها و جاهای دیگر اصلا به «غم» نمی‌رسند؛ نان نیست که بخواهند غم آن را بخورند. فلان کارگر معدنی که چند نفرشان پارسال در معدن گیر کردند و از دنیا رفتند... حالا همسرشان، بچه‌هایشان، اصلا از کجا نان را می‌بینند که غمش را بخورند؟ وقتی نان نیست، غم چه را بخورند؟ در چنین شرایطی طبیعی‌ است که فرهنگ هم مثله شود و از بین برود.

 

 کتاب، فیلم، سریال... در این وضعیت کجا هستند؟

 

اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. اینجا فقط شکم گرسنه مطرح است که اغلب هم گرسنه باقی می‌ماند. حالا فرض کنیم این جمعیت در کل کشور فقط ۵۰۰ نفرند، یا حتی فقط ۵ نفر! بگو یک نفر. همان یک نفر که نمی‌تواند تصوری از نان و سیری داشته باشد، می‌تواند تمام فرهنگ جامعه را بی‌اثر کند. چون وقتی نان نباشد، فرهنگ دیگر به درد نمی‌خورد. چه فرهنگی؟ چه کشکی؟ فرهنگ نیست، گرسنگی است. من که گرسنه نیستم، اما اگر بگویید فقط پنج نفر گرسنه‌اند، می‌گویم همان پنج نفر هم زیادند.

 

 الان واقعا جمعیت زیر خط فقر، با درآمد کم و گرسنگی، زیاد است. آقای زنجانپور، آمارها بسیار بالاست.

 

بله، بالاست. اما من می‌گویم حتی اگر فقط پنج نفر هم باشند... همین منِ نوعی با حقوق بازنشستگی، بزرگ‌تر خانواده هم هستم. بچه‌هایم می‌آیند، باید به آنها هم برسم. با چه چیزی برسم؟ البته در فرهنگ مقدس خودمان یک چیزی داریم به اسم «با سیلی صورت را سرخ نگه داشتن». یعنی اینکه من بگویم: این کار مبتذل را نمی‌کنم، گردنم هم کلفت است، بی‌نیاز هم هستم.

 

 ولی آیا همه می‌توانند این‌طور باشند؟

 

نه، نمی‌شود. مثلا بگوییم نسل تئاتری گذشته همه خوب بودند، نسل حالا بد است؟ نه. آن زمان هم بد داشتیم، خوب هم داشتیم. الان هم همین‌طور است. اما الان بعضی تئاترها که به من سفارش می‌کنند بروم ببینم-من همین‌طوری تئاتر نمی‌روم- اغلبشان واقعا حرف برای گفتن دارند. جوان‌های امروز، در مقایسه با جوانیِ ما، خیلی پیشروتر هستند. اصلا نمی‌خواهم تعارف کنم یا هندوانه زیر بغل کسی بگذارم. اما واقعا بچه‌های باسواد فعلی، خیلی بهتر از دوره ما هستند. در دوره ما، مثلا بازیگر زن با نقش اول و آخر و همه چیز، با هم شاید 10 نفر نمی‌شدند. الان ماشاءالله این‌همه دختر بازیگر خوب داریم. همه خوب‌اند. از دل زندگی تجربه کرده‌اند و آن درخششی را که باید روی صحنه اتفاق بیفتد، دارند.

 

 میدان و عرصه کافی برای عرضه دارند؟

 

نه، اصلا ندارند.

 

 در سالن‌های تئاتر جنگ و دعواست، وقت نیست.

 

بله، برای خودِ من هم سالن پیدا نشد.

 

 می‌گویند در سالن‌های خصوصی، شبی بیست‌وچند میلیون از گروه می‌گیرند. درحالی‌که قیمت بلیت ۱۵۰، ۲۰۰ هزار تومان است و مردم نمی‌توانند بیشتر بدهند. تکلیف گروه چیست؟

 

اینها را باید با سیاست‌گذاران مطرح کرد.

 

 شما چون خودتان تجربه‌اش را داشته‌اید، می‌پرسم. سالن خصوصی، سالن دولتی، اجاره‌ها، قیمت بلیت، توان مردم...

 

والا من قاطی می‌کنم! برای همین می‌گویم مسئولان باید پاسخ بدهند. خود من پارسال نمایش‌نامه‌ای که اجرا کردم، اصلا سالن پیدا نکردم. چهار، پنج‌ سال در نوبت بودم، در مرکز هم نتوانستم بگیرم. آخرش رفتم سالن ایرانشهر که متعلق به مرکز هم نیست. واقعا سالن گیرم نیامد. اشکالی ندارد، اگر کاری باشد که ارزش این مردم را داشته باشد، باید کرد. جوان‌ها باید کار کنند، ولی آن جوان‌هایی باید کار کنند که واقعا کار می‌کنند، نه کسی که خودش را در دو برنامه تلویزیونی لانسه کرده و بعد یکی از همین هنرپیشه‌ها را هم بیاورد... الان تئاترها این‌طوری شده‌اند که می‌آیند عکس بگیرند.

 

اصلا دنبال این هستند که با آن بازیگر عکس بگیرند، سلفی بگیرند. نه کاری به متن دارند، نه به مفهوم. من دیده‌ام با چشم خودم. تئاتر جای این حرف‌ها نیست. تئاتر جای سکوت است. تو باید بلد باشی روی صحنه، سکوت را اجرا کنی. آن کسی که این توان را ازش گرفته‌اند، نمی‌تواند سکوت کند. تماشاگرها هم باید سکوت کنند، اما الان دیگر سکوت نمی‌کنند. اینجاست که هرج‌ومرج پیش می‌آید. اینجاست که زبان، بلاتکلیف می‌شود. که هر کسی هرچه دلش خواست بگوید. هر گاو گند چاله‌دهنی هرچه خواست بگوید!

 

 سکوت را گفتید، زبان را گفتید. در فرهنگ ما، سکوت واژه رازآلودی‌ است. هم علامت رضاست، هم جواب ابلهان، هم «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست». آقای زنجانپور، شما این‌همه دغدغه‌مند درباره تئاتر صحبت کردید. درباره تئاترهایی که اخیرا در هتل‌ها با لباس‌های خاص، تعداد بالای بازیگر و بلیت‌های اصطلاحا نجومی اجرا می‌شوند... به نظر شما اینها به آن ساحت پاک تئاتر آسیب زده‌اند؟

 

ببینید، اولا اینها اصلا تئاتر نیستند. در هتل؟ برویم آنجا خوش بگذرانیم؟ اصلا نمی‌دانم چرا فرهنگستان زبان، یا کسانی که دغدغه فرهنگ دارند، اسم اینها را تئاتر می‌گذارند. اینها تئاتر نیستند.

 

 و جای تئاتر در هتل نیست؟

 

باید سالن درست کنند. حالا من فقط درباره تهران می‌گویم. من سال‌ها پیش به چند مسئول در دوره‌های مختلف پیشنهاد دادم که این خیابان لاله‌زار را...لاله‌زاری که فقط اسمش مانده؛ در آن نه لاله‌ای هست، نه برگی. اینجا را می‌توانند درست کنند، بدون اینکه برای دولت هزینه‌ای داشته باشد. می‌شود آن‌هایی را که مغازه دارند، در شهرهای اقماری اسکان داد. آنها هم راحت‌تر کارشان را انجام می‌دهند.

 

 مثل برادوی بشود؟

 

من برادوی را ندیده‌ام، اما آن‌طور که در ذهنم هست، ‌مثلا فرهنگسراهای این‌طرف و آن‌طرف برای بچه‌های محل‌اند. حرفه‌ای نیستند‌، اما‌ می‌توانیم لاله‌زار را بسازیم. اولا ماشین در آن نیاید.

 

 پیاده‌راه شود؟

 

بله، پیاده. بعد آنجا کتابخانه داشته باشیم. 20 سینما، 10 تئاتر. در همان مجموعه لاله‌زار، کتابخانه، سینما، گل‌کاری و... پر از گل و درخت. لاله‌ها هم که باید باشند!

 

 این پیشنهاد را چند سال پیش دادید؟

 

10 سال پیش.

 

 به وزارت ارشاد؟

 

نه، به آقای قالیباف گفتم. الان هم به آقای پزشکیان گفتم. گفتم‌ معضل تئاتر و سینمای این مملکت، فقط با لاله‌زار حل می‌شود؛ چون آنجا یک منطقه است که هرکسی بخواهد سینما یا تئاتر برود، می‌تواند برود. اما اگر مثلا در یک محله گوشه شهر فقط یک تئاتر یا سینما باشد، کسی نمی‌رود. باید همه‌ چیز کنار هم باشد. محیط روشنفکری می‌شود، جوان‌ها می‌روند آنجا، کتاب می‌خوانند، فیلم می‌بینند، موسیقی گوش می‌دهند. سالن‌های موسیقی داشته باشد. چون در قلب تهران است، نفس می‌کشد. به همین سادگی.

 

 البته اگر غم نان کم‌رنگ شود...

 

وقتی این کار را انجام دهی، غم نان هم از بین می‌رود. چون شما داری برای همه‌ چیز برنامه‌ریزی می‌کنی؛ برای ساعت فراغت مردم، برای جوان‌ها و... . پس بقیه چیزها هم همین‌طور‌ پشت هم می‌آید تا همه‌ چیز درست شود. فقط باید از یک‌ جا شروع کرد و این، خوشبختی خودشان است. به همین سادگی، این مملکت خوشبخت می‌شود. قسم می‌خورم، شرافتم را گرو می‌گذارم، اگر لاله‌زار واقعا لاله‌زار شود و مرکز فرهنگ این مملکت، همه‌ چیز درست می‌شود. همه‌ چیز.

 

 اما کو گوش شنوا؟

 

حالا‌ شاید هم گوش شنوا باشد.

 

 ان‌شاءالله، من که از خدایم است. برگردیم به آن سه سریال.‌ کم‌کم به پایان گفت‌وگو نزدیک می‌شویم تا شما را هم کمتر خسته کنیم. نقش منفی بازی‌کردن، به‌ویژه وقتی بُعد مذهبی هم دارد و در بستر تاریخی بسیار دور اتفاق می‌افتد -نه مثلا در دوره پهلوی که نسل شما دیده باشد-‌ کار بسیار سختی‌ است. مثل نقش اشقیا در تعزیه. مثلا معاویه‌ که هم نقش منفی‌ است، هم شخصیت اثرگذار تاریخی‌‌، نه یک چهره گمنام و فراموش‌شده. با این دشواری چطور مواجه شدید که این‌قدر باورپذیر شد و معاویه‌ای که برای اکثریت مردم مذهبی منفور است، در قالب بازی شما ماندگار شد؟

 

ببینید، این نقش هم مثل باقی نقش‌هاست.

 

 ولی سخت‌تر است، آقای زنجانپور.

 

سخت است، خیلی هم سخت، اما باورپذیری‌اش مثل بقیه نقش‌هاست، هیچ فرقی ندارد. من باید خودم را جای معاویه ببینم.

 

 چطور دیدید؟ جمله‌اش ساده است، اما عملش خیلی دشوار است.

 

بله، اما نقش پارامترهایی دارد.

 

 از چشم معاویه‌ چه دیدید؟

 

وقتی خودم را جای نقش می‌گذارم، در مقابلش قرار نمی‌گیرم. سعی می‌کنم دوستش داشته باشم.

 

 در آن حل می‌شوید‌ نه اینکه روبه‌رویش بایستید.

 

دقیقا. حرفی که می‌زند باید قابل باور باشد. من نمی‌توانم ژست بگیرم و از بیرون به نقش نگاه کنم. نمی‌توانم آدم «خوبی»‌ باشم، ولی نقش منفی بازی کنم. نمی‌شود. باید نقش را از درونم عبور دهم.

 

 یعنی خودتان هم‌ در درون، آدمی منفی می‌شوید؟

 

بله، البته نه در اعمال بیرونی. مثلا یک وقتی کسی می‌گفت بازیگر باید همه تجربه‌ها را داشته باشد. طبق آموزه‌های استانیسلاوسکی. خب یعنی اتللو باید هر شب یک دزدمونا را بکشد؟! ما باید اعمال منفی را «نمایش» بدهیم. اما وقتی در حال بازی آن نقش هستم، سعی می‌کنم ببینم حساسیت‌هایش چیست، چه چیزهایی را دوست دارد، چطور عوام‌فریبی می‌کند، آیا نقطه مثبتی هم دارد؟ باید طوری به او نزدیک شوم که بتوانم دوستش داشته باشم. برای همین است که می‌گویم نمی‌شود برایش یک واژه انتخاب کرد؛ اینها رمز و راز دارد.

 

 نکته دوست‌داشتنی‌ای هم در معاویه پیدا کردید؟ گفتید باید او را دوست داشته باشید.

 

از نگاه خودش، مثلا آنجا که به ضاربش می‌گوید «تو در امانی» -البته بعد فرمان داد او را بکشند- ‌این برای من یعنی همه‌ چیز. یعنی یک آدم می‌تواند با لبخندش، چه کارها بکند. طرف باور می‌کند، قربان‌صدقه‌اش می‌رود، ولی در نهایت او را می‌کُشد. این فقط مختص معاویه نیست، خیلی‌ها این‌طورند.

 

 در مقابل این شخصیت منفی، فضل‌بن‌سهل را داریم؛ دبیر ایرانی باغیرت در دربار مأمون. درباره او چه فکر می‌کنید؟

 

فضل‌بن‌سهل کاری کرده که البته در سریال ما نبود؛ مثلا در داستان واقعی، پسر دارد‌ -در سریال فقط دختر دارد-‌ یکی از پسرهایش را می‌فرستد که دور ایران بگردد و نسخه‌های قصه شاهنامه را پیدا کند. او از قدرتش این‌طور استفاده می‌کند و بعد به دَقیقی و بعد به فردوسی می‌رسد. ‌از طرفی، خلفای عباسی ایرانی نیستند، اما در فضای بسته، تنگ و تاریک آن دوران، فضل‌بن‌سهل توانسته خودش را نگه دارد، بالا بیاید و به وزارت برسد. مثل جعفر و یحیی برمکی. هدف داشته، اما خب‌ وسط آن، نامردی‌هایی هم کرده که باید آن را هم دید. آن نامردی‌ها یک بحث دیگر است، اما جنم داشته که خودش را بالا کشیده.

 

 و سریال «جزیره» به کارگردانی آقای سیروس مقدم‌ تنها تجربه شما در شبکه نمایش خانگی است؟

 

نه، یک تجربه دیگر هم داشتم. خیلی سال پیش. پول‌مان را هم خوردند! به قول یکی از دوستان می‌گفت‌ «قسط سریال را مثل مهریه، کی داده و کی گرفته!». سریالی به نام «رقص روی شیشه». من هم تازه نقشم داشت شروع می‌شد که کار متوقف شد.

 

 قبل از صحبت درباره جزیره، اگر دو نقش به شما پیشنهاد شود و انتخاب بین کار با آقای میر‌باقری و آقای فخیم‌زاده باشد، کدام را انتخاب می‌کنید؟

 

فخیم‌زاده.

 

 همکاری با ایشان برایتان دلنشین‌تر بوده؟

 

دلم برایش تنگ شده. سال‌هاست که ندیدمش.

 

 حالتان با او ویژه‌تر بوده؟

 

بله. در تئاتر «نگاهی از پل» به کارگردانی آقای سمندریان، سال ۴۸، حدود ۳۴ سالم بود، مهدی فخیم‌زاده آنجا آمد. من او را به آقای سمندریان معرفی کردم. نقشی کوچک به او داد. بعد در کار بعدی سمندریان، «کرگدن‌ها» دستیار شد.

 

 متن اوژن یونسکو؟

 

بله. آنجا هم خودش را نشان داد. درست یادم نیست، اما شاید همان‌جا هم بازی کرد. زبان فرانسه را خیلی خوب بلد است، پزشکی هم تا سال پنجم خوانده بود. ملغمه‌ای است و بلد است. همان فیلم‌های قبل از انقلابش را هم که ببینید، سعی کرده خودش را نشان بدهد و کم‌کم برای خودش صاحب سبک شده و این برای من ارزش دارد.

 

 سال‌ها پیش افتخار گفت‌وگو با ایشان را داشتم. ان‌شاءالله پایدار باشند و همچنان خلق کنند. روح استاد سمندریان شاد‌ و استاد بهرام بیضایی دیرزیاد و شاد. شما در «شب هزار‌و‌یکم» با آقای بیضایی همکاری داشتید. از این همکاری هم می‌فرمایید؟

 

من با آقای بیضایی چند کار قرار بود بکنیم که نشد؛ تا کار‌ «مرگ یزدگرد».

 

 تئاتر یا سینما؟

 

تئاتر. البته اول تئاتر اجرا شد، بعد نسخه سینمایی‌اش ساخته شد که توقیف شد. گفتند این همان تئاتر است. به‌هرحال من به دلایلی نرفتم. هنوز هم غبطه می‌خورم که چرا نرفتم.

 

 غبطه هم دارد.

 

بله، نمی‌توانستم ادامه بدهم. آقای بیضایی هم یک جا گفته بود‌ -در مصاحبه-‌ که من‌ هم برای نقش آسیابان و هم یزدگرد مناسب بودم، ولی قسمت نبود.

 

 تا رسیدید به «شب هزار‌و‌یکم».

 

بله. آقای بیضایی من را خیلی دوست دارد و من هم برای او می‌میرم، اما قسمت نشده که بیشتر همکاری کنیم. ایشان یک‌ بار زنگ زد و گفت فلان روز بیا، آدرس دفترش را در آجودانیه داد. گفت: می‌خواهم متنی را شروع کنم. من آن زمان افتاده بودم، پایم شکسته بود. تئاتر «ایوانوف» چخوف را هم روی صحنه داشتم. شب آخر با پای گچ‌گرفته روی صحنه رفتم. به او گفتم پایم در گچ است، نمی‌توانم بیایم. گفت: حالا یک‌طوری خودت را برسان، فوقش کار نمی‌کنیم. رفتم. دفترش بالا بود. با عصا رفتم. در را باز کرد. از بالا گفت: واقعا پایت شکسته؟ گفتم: بله. گفت: فکر کردم می‌خواهی کَلَک بزنی و نیایی.

 

چند بار دیگر هم دعوت کرد، اما نشد.خلاصه، کار شروع شد و من مریض بودم، پایم هم شکسته بود. گفتم: اوضاع این است. گفت: اشکال ندارد، برایت میزانسن نمی‌دهم که حرکت داشته باشی. گفتم: باشد. رفتیم. دو خانم بازیگر‌ نقش شکنجه‌گر من را داشتند. نمی‌شد دست‌شان به من بخورد. فقط با صدا و ری‌اکشن. من واقعا باید باورم می‌شد که دارم شکنجه می‌شوم. اگر این کار را نمی‌کردم، نقش لوس می‌شد. تصور می‌کردم که مثلا میخ را در بدنم فرو می‌کنند. همه اینها را تصور می‌کردم. تا شعاع یک متر دور من خیس عرق بود. از تنم عرق می‌ریخت، بدون اینکه حرکت کنم. بدون اینکه دست کسی به من بخورد. فقط شکنجه می‌شدم. این از خاطرات بود. زمانی که نقش‌هایم عوض می‌شد و باید لباس عوض می‌کردم، خودِ بهرام بیضایی این کار را برایم انجام می‌داد.

 

 به او گفته‌اید برگردد؟ نمی‌خواستم چشمان‌تان را اشکی کنم، اما کاملا درک می‌کنم. جایشان در ایران واقعا خالی‌ است. باید چه بر یک هنرمند بگذرد که از متن جامعه‌ای که از آن تغذیه می‌کند و به آن می‌بخشد، مهاجرت را انتخاب کند. در ارتباط هستید؟ تماس دارید؟

 

نه، متأسفانه.

 

 فردا و فرداهای هنر و فرهنگ ایران را چگونه می‌بینید؟ رو به قهقرا می‌رویم یا جایی برای امید هست؟

 

فعلا که داریم به قهقرا می‌رویم، اما زندگی با امید ساخته می‌شود. امید هست و حتما هم می‌شود. به‌هرحال فرهنگ جامعه جای خودش را پیدا می‌کند و جلو می‌رود. همه همدیگر را ببینند، حتی اگر دیالوگی نباشد، یک لبخند بزنند. چشم‌هایشان از همدیگر رضایت داشته باشد. همدیگر را ببینند. الان هیچ‌کس، هیچ‌کس را نمی‌بیند.

 

 همدیگر را گم کرده‌ایم؟

 

خودمان را هم گم کرده‌ایم. از خود‌ همه‌ چیز شروع می‌شود... .