دختران گشتاسب در پناه اسفندیار (۲)
آفتاب چون پاى پس کشید و از ناتوانى زردروى شد، دو خواهر اسفندیار نالان و گریان با سبویى که بر دوش داشتند، نزد برادر رفتند. اسفندیار چون خواهران خویش بدید، چهره از ایشان پنهان کرد و از کار آنان دل پریشان گردید. آنان با دو چشم گریان به نزدیک اسفندیار رفتند و از او پرسیدند اى ساربان از کجا آمدهاى که روزان و شبان بر تو فرخنده باشد و امیدواریم مهتران بندگى تو کنند. آیا از ایران و از گشتاسب و از اسفندیار آگاهى دارى؟ مگر نمىبینى ما دو دخت شهریار ایران در چنگال این چینیان گرفتار گشتهایم و ما را به آبکشى فرستند. کاش ما را جامه مردگان بر تن بود تا اینگونه برهنهسر و پای نمیگشتیم که از دورى میهن و خاندان خویش خونین سرشکیم. اگر از شهر ما تو را آگاهى است، شاید بتوان امید بست که این زهر را تریاکى باشد.
آفتاب چون پاى پس کشید و از ناتوانى زردروى شد، دو خواهر اسفندیار نالان و گریان با سبویى که بر دوش داشتند، نزد برادر رفتند. اسفندیار چون خواهران خویش بدید، چهره از ایشان پنهان کرد و از کار آنان دل پریشان گردید. آنان با دو چشم گریان به نزدیک اسفندیار رفتند و از او پرسیدند اى ساربان از کجا آمدهاى که روزان و شبان بر تو فرخنده باشد و امیدواریم مهتران بندگى تو کنند. آیا از ایران و از گشتاسب و از اسفندیار آگاهى دارى؟ مگر نمىبینى ما دو دخت شهریار ایران در چنگال این چینیان گرفتار گشتهایم و ما را به آبکشى فرستند. کاش ما را جامه مردگان بر تن بود تا اینگونه برهنهسر و پای نمیگشتیم که از دورى میهن و خاندان خویش خونین سرشکیم. اگر از شهر ما تو را آگاهى است، شاید بتوان امید بست که این زهر را تریاکى باشد.
اسفندیار سوداى آن داشت ناشناخته بماند، به همین روى بر آنان فریادی زد که هر دو از بیم بر خود لرزیدند. اسفندیار گفت: «مىخواهم از بن نه اسفندیارى باشد و نه آنکس که از او یاد مىکند و آرزو مىکنم گشتاسب تاج و تخت از دست بدهد». هماى چون آواز اسفندیار بشنید، دانست آن که چهره خویش از آنان پنهان مىکند، کسى مگر برادرشان نیست و از داغ دل در پیش او سخن گفت و جامه چاکچاک خویش و دو پاى برهنهاش را بر خاک نشان داد و یادآور شد از ارجاسب دلشان پربیم است. اسفندیار دانست هماى، برادر خویش را شناخته است، بر آنان چهره گشود و چهرهاش گرچه چون آفتاب بود، دلش پرخون و پرخروش از ارجاسب بود و از خشم لب را به دندان میگزید. اسفندیار به آنان گفت چند روزى لب فروبندید، من با رنج بسیار نه براى جنگ آمدهام که در پى نام و ننگ هستم، نمىشود دختر آبکش باشد و پسر اندوهگین و پدر در خواب خوش. آنگاه خواهران خویش را آرام گرداند و نوید داد دور نباشد به ایوان پدر خود باز خواهید گشت. آنگاه اسفندیار از کلبه شتابان نزد ارجاسب رفت و گفت: «برای این سودا از ژرف دریایى گذر کردهام و چون کشتى بازیچه دست تندبادى شد که امید رهایى نبود و از تن و جان خویش نومید گشتم، با خود پیمان بستم اگر خداوند یکتا مرا از این بیم رهایى بخشد، در هر کشورى بزمى برپا دارم در یاد ماندنى و به نیازمندان یارى رسانم و درویشان را توانگر کنم. اکنون اگر شاه ما را نوازش کند و بزرگان سپاه خویش را نیز فراخواند، بزمى برپا دارم و همه بزرگان را میهمان گردانم». ارجاسب چون این سخن بشنید، شادمان فرمود همه فرماندهان بزرگ سپاه را به بزم خراد فراخوانند و آنگاه شاه را گفت: «اى بزرگمرد ما را خانه کوچک و تنگ است و شایسته نیست آن بزرگان در تنگجاى پذیرایى شوند، اگر شاه فرمان دهند بر باره دژ میهمانى برگزار شود، همانجا آتش روشن کنیم و دل نامداران را با مى خوش گردانیم». ارجاسب گفت هرآنگونه که خراد دوست مىدارد، رفتار کنند. با این سخن شادمان بازگشت و هیزم بسیار به بام بردند و چند اسب و بره را بکشتند و بر بام دژ آتشى برپا داشتند تا برهها و اسبان را براى بزم آماده گردانند. میهمانان شادمانه آمدند و برهها را به دندان کشیدند و مى بسیار نوشیدند و از مستى بر پاى خویش نبودند.
بیامد امان پهلوان شادکام/ فراوان برآورد هیزم به بام / بکشتند اسبان و چندى بره/ کشیدند بر بام دژ یک سره / مى آورد چون هرچه بد خورده شد/ گسارنده مى ورا برده شد / همه نامداران برفتند مست/ ز مستى یکى شاخ نرگس به دست.