|

گریز ناگزیر رستم از برابر اسفندیار )2(

اسفندیار رویین‌تن به رستم گفت: «تو پهلوانى چاره‌ساز هستى و با نیرنگ نیز بیگانه نیستى. بزرگى و شکوه و زیبندگى تو را دیده‌ام و دوست ندارم ناتوانى و فرودستى‌ات را ببینم.

گریز  ناگزیر  رستم  از  برابر
 اسفندیار )2(

اسفندیار رویین‌تن به رستم گفت: «تو پهلوانى چاره‌ساز هستى و با نیرنگ نیز بیگانه نیستى. بزرگى و شکوه و زیبندگى تو را دیده‌ام و دوست ندارم ناتوانى و فرودستى‌ات را ببینم. امشب تو را به جان خویش زینهار داده‌ام و چون به دیوان خود رسیدى دیگر در اندیشه نیرنگ نباش‌، در آنچه گفتى پایدار بمان‌» و رستم پاسخ داد: «همان کنم که تو گفتى‌». و زمانى که بر رستم پشت کرد، دگرباره به او نگریست تا ببیند آن پهلوان پیر چگونه به سراى خود بازمى‌گردد و رستم با خود مى‌اندیشید اگر از این زخم جان بسپارد چه کسى کین او را خواهد گرفت و هنگامى که اسفندیار به رستم نگریست که چون کشتى از آب مى‌گذشت، با خود گفت که او ژنده‌پیلى است که همچون او کس ‌پاى به هستى نگذاشته است و رستم از رنج خستگى‌ها در گذشتن از آب شتاب مى‌ورزید. اسفندیار، یزدان پاک را براى آفرینش چنین ژنده‌پیلى ستایش کرد. اسفندیار چون به سراپرده خویش بازگشت، پشوتن به پیشواز برادر شتافت و دو برادر در سوگ مهرنوش و نوش‌آذر سخت گریستند و اسفندیار از پس پرده اشک سراپرده را پر‌خاک دید و جامه همه بزرگان را دریده از سوگ دید.

دو برادر براى آرام یکدیگر در آغوش هم رفتند و اسفندیار گفت: «دردا و دریغا که دو جوان برومند جان بر سر این پیمان‌شکنى گماردند. اکنون برخیز و پیش از این براى این دو گرد، آب در دیده مگردان که از خون‌ریختن هیچ بهره نبرده‌ایم، شایسته نیست این همه بر مرگ بیاویزیم. مرگ در کمین همگان نشسته است، خواه پیر و خواه جوان. کاش خرد هنگام رفتن راهنمایمان بود». و سپس پیکر آن دو جوان را در تابوتى زرین نهاده، بر صد ساج گذاردند و نزد نیاى خود گشتاسب فرستادند با این پیام که «تو از رستم چاکرى خواستى و این پاسخ آغازین فرمان توست، باش تا بهتر ببینى». اسفندیار از خستن و زخم‌زدن بر تن رستم خشنود نبود و با خود اندیشید چه‌بسا تا سراى خویش رسد از پاى درآید و او را فردایى دیگر نباشد.

از دیگرسوى رستم خود را به ایوان رساند و چون دستان او را این‌گونه زخم‌خورده و از پاى فتاده بدید، آهى سرد از سینه برکشید و زواره و فرامرز را دید که از رنج رستم مى‌گریند. رودابه دوان خود را رساند و چون فرزند برومند خویش را این‌گونه نزار بدید، موى از سر برکند و چهره خویش را بخست. زواره کمربند رستم را بگشود و ببر بیان را از تن او بیرون آورد و همه غمین و افسرده پیرامون رستم را گرفتند. رستم سخت دل‌نگران رخش بود، رخش را بیاوردند، نزارتر از تهمتن بود، هر‌کس چاره‌اى مى‌جست و پیشنهادى مى‌داد. دستان براى درمان رخش و سوارش موى برکند و بر زخم‌ها بمالید و نالید که در این پیران‌سرى چگونه بنگرد که فرزندش این‌‌چنین زار و نزار به نزد او آید.

رستم گفت: «از این ناله‌ها چه به دست آید، این کارى بود که از آسمان فرمانش رسیده بود و آنچه در پیش‌روى است، از آنچه امروز رخ‌ داده، دردناک‌تر است و هر‌چه پوزش کنم، او آتشین‌خوتر مى‌شود. منى که دیو سپید را آن‌گونه بر زمین زدم، در برابر نیرو و زور اسفندیار ناتوان مانده‌ام، باید چاره‌اى دیگر کرد‌».

و آنگاه زال بود که پاى پیش نهاد تا چاره‌اى بیابد.