مجال آه نیست
مریم پیمان
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 4:30 صبح حس میکنم. هیچ صدایی در کوچه نیست. خوابم نمیبرد. هیچ چیز را درست نمیبینم. گویی چشمهایم بدون اینکه خوابیده باشند، خوابآلودند. چیزی مشخص نیست. بعید است که مشکلی ایجاد شده باشد. گرمای 42 درجه تهران کاری پیش نمیبرد و «اماس» بیدار نمیشود. میدانم که هیچ چیزی نمیتواند و «نباید» و «نباید» من را از جریان آرام زندگیام دور کند. کسی میخواند: «زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست».
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 2:30 صبح به جان میخرم. همه چراغها خاموشاند. کلافه چشمانم را میبندم؛ «این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است/کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست» نمیبینم. هیچچیز را واضح نمیبینم. بعد از یک هفته کلنجاررفتن، میدانم؛ میدانم که نمیبینم و تلاش برای انکار آن کاری از پیش نمیبرد. به سقف خیره میشوم. صدای هوهوی کولر خانه را پر کرده است. «الان چی میبینی؟!» صدایش برای هزارمینبار در سرم میچرخد. جز چهره کمنور و کمرنگ او در خاطرم هیچ اثری نیست. خبری از نور نیست. خبر از صدای مردد اوست. خبر از کمبینایی و تاری دید است، در آستانه مردادماه ناجوانمرد و گرم تهران. چشمهایم را باز میکنم. چیزی برای دیدن نیست. مقاومت و فرار دیگر کاری از پیش نمیبرد. هیچ فکری در خاطر نیست. هیچ راهی در پیش. چیزی در پشتم تیر میکشد. کلافه خودم را به خواب میزنم؛ «تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند/ عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست».
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 8:30 دقیقه صبح میبلعم. تنم خیس از مردادماه است. هیچ حسی برای برخاستن نیست. نور آزارم میدهد. به زور سرم را در متکا مخفی میکنم تا نور از پشت پلکها دور شود. رخوتی برای برخاستن عزم کرده است. چشمهایم را کمی باز میکنم. به نامه بستری نگاهی میاندازم و بار دیگر خودم را به خواب میزنم. آخرین تلاشهایم را برای فرار از واقعیت ادامه میدهم. هیچ بهانهای برای ماندن و نرفتن نیست. هیچ راهی برای ماندن و خوبشدن نیست. از داروهای سرپایی گرفته تا غذاهای ضدالتهاب و بینمک هیچ نشانهای از بهبودی ایجاد نکردند. گویی تنها یک راه تکراری وجود دارد. شمردن قطرههای پالس. کسی میخواند؛ «هر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو/ کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست». آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه رنگورورفته بیمارستان در جانم خانه میکند. دست چپم را صاف میگذارم. به رنگ زرد و قرمز روی نوارهای بستهشده به دستم خیره میشوم. قرمز به رنگ حساسیت و زرد به رنگ بیتعادلی. برخلاف همیشه قرمز هشدار نیست. زرد، زرد و زرد. همه ترس و فرار من از این رنگ بود. به زردی کهرباییرنگ لبخند میزنم. کوتاهترین راه
به سلامتی همین تخت ساده در گوشه اتاق بیمارستان است و بهانهای برای چند روز بیخیالی به جریان عادی و تکراری زندگی. جایی برای تجدید دیدار با دوستان و کمکگرفتن از قدرت داروها. باید زودتر خوب شد. فرصت کوتاهتر از آه و تعلل است؛ «مجال آه نیست!».
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 4:30 صبح حس میکنم. هیچ صدایی در کوچه نیست. خوابم نمیبرد. هیچ چیز را درست نمیبینم. گویی چشمهایم بدون اینکه خوابیده باشند، خوابآلودند. چیزی مشخص نیست. بعید است که مشکلی ایجاد شده باشد. گرمای 42 درجه تهران کاری پیش نمیبرد و «اماس» بیدار نمیشود. میدانم که هیچ چیزی نمیتواند و «نباید» و «نباید» من را از جریان آرام زندگیام دور کند. کسی میخواند: «زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست».
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 2:30 صبح به جان میخرم. همه چراغها خاموشاند. کلافه چشمانم را میبندم؛ «این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است/کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست» نمیبینم. هیچچیز را واضح نمیبینم. بعد از یک هفته کلنجاررفتن، میدانم؛ میدانم که نمیبینم و تلاش برای انکار آن کاری از پیش نمیبرد. به سقف خیره میشوم. صدای هوهوی کولر خانه را پر کرده است. «الان چی میبینی؟!» صدایش برای هزارمینبار در سرم میچرخد. جز چهره کمنور و کمرنگ او در خاطرم هیچ اثری نیست. خبری از نور نیست. خبر از صدای مردد اوست. خبر از کمبینایی و تاری دید است، در آستانه مردادماه ناجوانمرد و گرم تهران. چشمهایم را باز میکنم. چیزی برای دیدن نیست. مقاومت و فرار دیگر کاری از پیش نمیبرد. هیچ فکری در خاطر نیست. هیچ راهی در پیش. چیزی در پشتم تیر میکشد. کلافه خودم را به خواب میزنم؛ «تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند/ عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست».
آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه را ساعت 8:30 دقیقه صبح میبلعم. تنم خیس از مردادماه است. هیچ حسی برای برخاستن نیست. نور آزارم میدهد. به زور سرم را در متکا مخفی میکنم تا نور از پشت پلکها دور شود. رخوتی برای برخاستن عزم کرده است. چشمهایم را کمی باز میکنم. به نامه بستری نگاهی میاندازم و بار دیگر خودم را به خواب میزنم. آخرین تلاشهایم را برای فرار از واقعیت ادامه میدهم. هیچ بهانهای برای ماندن و نرفتن نیست. هیچ راهی برای ماندن و خوبشدن نیست. از داروهای سرپایی گرفته تا غذاهای ضدالتهاب و بینمک هیچ نشانهای از بهبودی ایجاد نکردند. گویی تنها یک راه تکراری وجود دارد. شمردن قطرههای پالس. کسی میخواند؛ «هر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو/ کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست». آرام دراز میکشم. خنکی ملحفه رنگورورفته بیمارستان در جانم خانه میکند. دست چپم را صاف میگذارم. به رنگ زرد و قرمز روی نوارهای بستهشده به دستم خیره میشوم. قرمز به رنگ حساسیت و زرد به رنگ بیتعادلی. برخلاف همیشه قرمز هشدار نیست. زرد، زرد و زرد. همه ترس و فرار من از این رنگ بود. به زردی کهرباییرنگ لبخند میزنم. کوتاهترین راه
به سلامتی همین تخت ساده در گوشه اتاق بیمارستان است و بهانهای برای چند روز بیخیالی به جریان عادی و تکراری زندگی. جایی برای تجدید دیدار با دوستان و کمکگرفتن از قدرت داروها. باید زودتر خوب شد. فرصت کوتاهتر از آه و تعلل است؛ «مجال آه نیست!».