موافقان و مخالفان ماركسيسم سياسی
گروه اندیشه: هزار و صد سال پیش از این، در سراسر جهان، حدودا ۹۸ درصد از مردم در روستاها زندگی میکردند و غذای مورد نیازشان را خود تولید میکردند، شهرها و جادهها و ارتباطات محدود بود، سطح سواد پایین بود، استفاده از پول ناچیز بود و مبادلههای اندکی که صورت میگرفتند در قالب دادوستد پایاپای بودند. پرسش اینجاست که چگونه از دل چنان وضعیتی جامعهای سر برآورد که در بیش از صد سال گذشته در اروپا با آن روبهرو بودهایم، جامعهای که اکثریت مردمان آن در شهرهای بزرگ زندگی میکنند، عموما غذای مورد نیازشان را (که دیگران تولید کردهاند) از طریق نظام پولی میخرند و مشخصه آن رشد عظیم صنعت و ارتباطات است. این تحول سترگ و این تغییر شکل چگونه رخ داد؟ چرا این دگرگونی نخست در اروپا اتفاق افتاد و سپس به بخشهای دیگر جهان گسترش یافت؟
در مورد زمان دقيق زايش سرمايهداري تاكنون تحقيقات پردامنهاي صورت گرفته است. بعد از جنگ دوم جهانی، تاریخنگاری و تحقیق تاریخی با رویکرد ماتریالیسم تاریخی پیشرفت شاياني در اين زمينه داشت و آثار باارزشی پديد آورد. بهعنوان نمونه ميتوان به آثار تاریخنگاران مارکسیست انگلیسی و مکتب آنال در فرانسه اشاره كرد. مسئله گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، با سابقهای بیش از پنج دهه و ادبیاتی غنی، فصلي درخشان در تاریخنگاری مارکسیستی محسوب میشود. هدف كتاب «گذار از فئوداليسم به سرمايهداری» معرفي مختصر اين مباحث است. در مجموعه مقالات كتاب حاضر به زباني فشرده و گويا تلاش شده ديدگاههاي صاحبنظران مختلف در تحليل ظهور سرمايهداري و رشد آن ارائه شود. نويسندگان اين مجموعه برجستهترين صاحبنظران معاصر در حوزه «ماركسيسم سياسي» و مطالعات تاريخي به شمار ميروند. مارکسیسم سیاسی از جریانهای مهم معاصر در سنت تفکر مارکسیستی است که آثار ارزشمندی در پهنههای گوناگون بهویژه در زمینه سازوکار گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، مسئله انقلاب بورژوایی و تحولات سرمایهداری معاصر پدید آورده است. بازاندیشی در نظریه ماتریالیستی تاریخ و مفهوم
بنیادین وجه تولید را میتوان مهمترین دستاورد این جریان بهشمار آورد که پیامدهای نظری و سیاسی بالايي دارد.
خاستگاه سرمایهداري
مقاله چالشانگیز رابرت برنر، «ساختار طبقاتی زراعی و توسعه اقتصادی اروپای پیشاصنعتی» که در شماره 70 مجله «گذشته و حال» (فوریه 1976) منتشر شد، بحثی را گشود که نهتنها برای مورخان، بلکه برای همه کسانی که به بررسی نحوه گذار صورتبندیهای اجتماعی متوالی علاقهمندند بسیار جذاب بود. اولين مقاله كتاب با عنوان «خاستگاه سرمایهداري» از کریس هارمن (بحثي با برنر) درباره مقاله مذكور است. اين مقاله بخش نخست از مناظره کریس هارمن و رابرت برنر در باب خاستگاه سرمایهداری و گذار از فئودالیسم به سرمایهداری است که از سوی دو نشریه «اینترنشنال سوسیالیسم» و «ماتریالیسم تاریخی» در نوامبر ۲۰۰۴ در دانشکدهای در لندن برگزار شد. هارمن در اين مقاله به طبقهبندي مطالعات معاصر درباره دوران گذار به سرمايهداري ميپردازد.
او پيشينه اين بحث را به سه مرحله متفاوت طبقهبندي ميكند. مرحله نخست آن، در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، در میان گروهی از مارکسیستهای کمابیش مرتبط با حزب کمونیست و نه لزوما عضو آن همچون پل سوئیزی، موریس داب و اریک هابسبام جریان داشت. مرحله دوم، در دهه ۱۹۷۰، با بحث رابرت برنر و متفكراني نظیر امانوئل والرشتاین و گوندر فرانک همراه بود. در مرحله سوم که هماینک جریان دارد نيز شماری از نویسندگان، مانند کنت پومرنتز و رابرت برنر، به بحث در باب توسعه سرمایهداری در مقیاس جهانی میپردازند. هارمن دو مؤلفه اصلي بحث جاری را اين موارد ميداند: یکی بحث محدودتری در اینباره که چرا سرمایهداری در بریتانیا و نه در دیگر بخشهای اروپا، گسترش یافت و دیگری بحث گستردهتری در این زمینه که آیا سرمایهداری میتوانست در بیرون از اروپا توسعه یابد.
در اولين مرحله از اين بحث، استدلال پل سوئیزی ناظر بر انکشاف سرمایهداری همچون پیامد رشد بازارها و تجارت در اروپای سدههای چهاردهم، پانزدهم، شانزدهم و هفدهم بود. سوئیزی، بر پایه رهیافت یک تاریخنگار غیرمارکسیست، «هنری پیرن»، مدعی بود که با فتح حوزه مدیترانه از سوی مسلمانان، راه ارتباط اروپا در عصر ظلمت با بقیه جهان قطع شده بود. سپس، هنگامی که مسیرهای تجارت گشوده شد، گسترش تجارت به رشد شهرها و بازارها انجامید و راه پیشروی به سوی سرمایهداری را هموار کرد. برخلاف رویکرد سوئیزی، موریس داب بر این باور بود که دگرگونی در راستای سرمایهداری نه به سبب فشار بیرونی، بلکه برخاسته از فشارهای داخلی در درون فئودالیسم بود. گسترش تولید خُرد در چارچوب فئودالیسم بهنحوی نیروهایی را پدید آورده بود که در جهت حرکت بهسوی سرمایهداری فشار میآوردند. در دومین مرحله از این بحث، امانوئل والرشتاین به دفاع از دیدگاه سوئیزی برآمد و آن را با تأکید بر جریان سرازیرشدن طلا به اروپا، پس از تسخیر آمریکا از سوی اسپانیاییها از دهه ۱۴۹۰ به بعد، بسط داد. او استدلال میکرد که همین جریان خرید ارزان کالاها را از سوی اروپای غربی امکانپذیر میکرد
و به گسترش سرمایهداری شتاب میبخشید. برنر بهشدت علیه این استدلال برخاست: برای فهم گذار از فئودالیسم به سرمایهداری باید در آنچه درون خود فئودالیسم اتفاق افتاد، نظر کرد نه تأثیر برخی عوامل بیرونی.
هارمن با بحث برنر و رهیافت انتقادی او نسبت به والرشتاین و سوئیزی همدل است. از نظر او هیچ شاهدی وجود ندارد که نشان دهد سپاهیان مسلمان به تجارت علاقهمند نبودند. آنها در واقع راههای تجاری گستردهای بنا نهادند که به درون بخشهایی از سرزمین اروپا کشیده شده بود. اما این رخنه آنان چندان عمیق نبود، چون اروپا چندان آباد و شکوفا نبود تا تجارت با آن برایشان جذاب باشد. با این همه، از نظر هارمن، یک مشکل بزرگ در باب دیدگاههای موریس داب و رابرت برنر وجود دارد. آنها در واقع جایگاه عامل داخلی را مشخص نمیکنند؛ عاملی که فئودالیسم را از درون به سوی گذار میراند.
مارکسیسم سیاسی
مقاله بعد با عنوان «مارکسیسم سیاسی» نوشته پل بلکلج به روند شكلگيري اين جريان ميپردازد. گی بوآ، مارکسیست فرانسوی، اصطلاح مارکسیسم سیاسی را نخستینبار در پاسخی انتقادی به تحلیل برنر درباره گذار از فئودالیسم به سرمایهداری ابداع کرد. او بر این باور بود که تز برنر حاوی رویکردی ارادهگرایانه به تاریخ است که در آن مبارزه طبقاتی از سایر عوامل عینی - و در وهله نخست از قوانین رشد ویژه یک شیوه تولید معین - جدا شده است. الن میکسینز وود بهگرمی اصطلاح مارکسیسم سیاسی را بهعنوان توصیفی مناسب از آثار خود و برنر میپذیرد، اما دلالتمندی آن را بر تفسیری ارادهگرایانه از تاریخ نفی میکند. به بیان دقیقتر، او پافشاری میکند که مارکسیسم سیاسی، با «جدیانگاشتن این اصل که وجه تولید خود یک پدیده اجتماعی است»، بر کاستیهای روایتهای مکانیکی پیشین چیره میشود. مارکسیسم سیاسی به دو شیوه اساسی خود را از تفسیر سنتی از مارکسیسم متمایز میسازد: نخست، این جریان فکری الگوی کلاسیک تحول تاریخی را - چنانکه مارکس در مقدمه کتاب «مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی» خلاصه کرده - رد میکند. دوم، برنر و الن میکسینز وود به جای این الگو بر اولویت
تبیین تغییرات مناسبات تولیدی در تاریخ پای میفشارند. به باور وود، مارکسیسم سیاسی آمیزهای است از کاربست نقد ادوارد تامپسون بر استفاده خامدستانه از استعاره زیربنا / روبنا با روایت بدیل برنر از انکشاف سرمایهداری. مارکسیسم سیاسی، با ترکیب این دو عنصر، زمینهای استوار برای یک برداشت غیرغایتگرایانه از تاریخ را از نو بنیاد مینهد. وود همچنین استدلال میکند که بسیاری از مارکسیستهای ارتدوکس در بهکارگیری استعاره زیربنا/ روبنا ماتریالیسم تاریخی را به جبرباوری جزمی در حوزه ساختار اجتماعی فرومیکاهند. درحالیکه جهان واقعی و تجربی عملا تصادفی و بهنحوی تقلیلناپذیر منحصربهفرد باقی میماند.
در مقاله «در دفاع از مارکسیسم سیاسی»، جونا برچ و پل هایدمن به بحث درباره گذار در آثار هنري هلر و رابرت برنر، توضيح نیروهای تولیدی و تحول تاریخی، سرمایهداری از دیدگاه ایدئولوگهای بورژوا، قوانین بازتولید جوامع پیشاسرمایهداری، انقلابهای بورژوایی و نتایج سیاسی مارکسیسم سیاسی ميپردازند. نويسندگان متذكر ميشوند كه هرچند مارکسیسم سیاسی چشمانداز برتری در مورد خاستگاه سرمایهداری و سرشت سرمایهداری کنونی ارائه میکنند، اما اختلاف سیاسی در این بحثها را آنچنان شدید نميدانند که مانع سازماندهی جمعی مردم با دیدگاههای مختلف شود. هواداران مارکسیسم سیاسی نظیر رابرت برنر، الن میکسینز وود و چارلی پُست با منتقدان خود مثل جایروس بناجی، نایل داویدسون و اشلی اسمیت در ضرورت سوسیالیسم انقلابی از پایین، چشمانداز و نقاط مشترک فراوانی دارند. بر بستر این چشماندازهای مشترک، بحث درباره گذار میتواند در روشنکردن مفاهیم کلیدی مارکسیسم نقش مثبتی ایفا کند و با تأمل و بحث درباره تعریف سرمایهداری، مفاهیمی نظیر وجه تولید، روابط تولید و غیره تکامل بیشتری مییابد. به همین دلیل از نظر نويسندگان اين مقاله، بحث درباره چگونگی تکوین
سرمایهداری تمرینی آکادمیک و بیهوده نیست بلکه بخشی از این آموزش محسوب میشود که چگونه میتوانیم با مارکسیسم همچون یک راهنمای نظری مواجه شویم.
مقاله بعدي كتاب، «آیا در مارکسیسم سیاسی چیزی برای دفاع وجود دارد؟»، نوشته نایل داویدسون از منتقدان جريان ماركسيسم سياسي است. داویدسون بهرغم تحلیل انتقادی خود از کاستیهای مارکسیسم سیاسی به آثار بااهمیتی اشاره میکند که مدافعان این نحله فکری به نگارش درآوردهاند و صرفنظر از داوری درباره مزایای نظریه مارکسیسم سیاسی تحقیقات ارزشمندی به شمار میروند. از کتاب «بازرگانان و انقلاب» اثر برنر گرفته، تا «راه آمریکایی سرمایهداری» اثر چارلی پُست، و از «انقلاب اکتبر در چشمانداز گذشته و آینده» اثر جان اریک مارو، تا مشارکت اخیر هانس لاچر و بنو تشکه در «نظریه روابط بینالملل»، که همگی آثاری باارزش، درخورتوجه و از منظر تاریخی تالیفهایی غنی محسوب میشوند.
انتقادات
داویدسون در نقد خود به گرایشی که ترجیحا بر کتاب «سرمایه» تأکید بیشتری دارد چهار نکته مطرح میکند. نخست، به «فقدان مرزهای روشن سیاسی» مارکسیسم سیاسی اشاره میکند. دوم، در خوانش رابرت برنر و الن میکسینز وود از مارکس، بهویژه از کتاب «سرمایه» و «گروندریسه»، تشکیک وارد میکند. سوم، بر این باور است که مدافعان مارکسیسم مبتنی بر کتاب «سرمایه» درکی غیرواقعگرایانه از سرشت انسان دارند، سرشتی که ذاتا در برابر سرمایهداری مقاومت میکند. سرانجام، پافشاری ماركسيستهاي سياسي بر جدایی نسبی سیاست از اقتصاد بهعنوان مشخصه وجه تولید سرمایهداری را زیر سؤال میبرد. داويدسون معتقد است این رویکرد به برداشتی آشفته از امپریالیسم سرمایهدارانه، تجربه اتحاد شوروی، چین و بهاصطلاح «جوامع سوسیالیستی» میانجامد.
داويدسون يکی از معضلات مارکسیسم سیاسی را فقدان مرزهای روشن سیاسی ميداند. او اعضای «همبستگی» نظیر برنر و چارلی پُست را انقلابیونی ميداند که در شکلگیری بحثهای بسیار مهم برای چپ مشارکت بسیاري داشتهاند، که با سنت انترناسیونال سوسیالیستی همخوانی کامل دارد اما معتقد است همه طرفداران این نحله فکری انقلابی نیستند: «الن وود موضعی نزدیک به رالف میلیباند و جانشینان او در هیات تحریریه «سوسیالیست رجیستر» دارد، اگرچه او نیز در بحثهای نظری و از جمله مهمتر از همه درباره خصلت دموکراسی سرمایهداری نقش شایانتوجهی ایفا کرده است. اما برخی دیگر از مارکسیستهای سیاسی در دنیایی کاملا آموزشگاهی بهسر میبرند، و بهنحوی افراطی از آنچه تصور میکنند «روش مارکسیستی» محسوب میشود هواداری میکنند و بدینسان از فعالیت سوسیالیستی فاصله گرفته و در راه فرقهگرایی آکادمیک گام میگذارند.»
در مقاله بعدي با عنوان «بحث درباره مارکسیسم و تاریخ: اختلاف بر سر چیست؟»، چارلی پُست تلاش ميكند به انتقادات داويدسون پاسخ دهد. از نظر چارلي پست، تأکید مارکسیسم سیاسی بر اینکه دولت سرمایهداری بر سپهر «عمومی» و «اقتدار غیرشخصی» استوار است، و از حیث ساختاری از تولید مبتنیبر طبقات و استثمار متمایز است، از تحلیل مارکس در کتاب «سرمایه» الهام میگیرد. او تأكيد ميكند كه ماركسيستهاي سياسي از لحاظ نظری و تاریخی قاطعانه وجود بحران نهایی سرمایهداری را مردود میدانند؛ چراكه سودآوری سرمایهداری میتواند از طریق موجهای وسیع ورشکستگی موجب کاهش ارزش سرمایه استوار شود و حملههای بنیادی به سطح زندگی و شرایط کار طبقه کارگر و افزایش نرخ استثمار را مجددا احیا کند (امری که بارها رخ داده است)؛ به عبارت دیگر بدون کنش و فعالیت طبقات، احزاب و افراد، بدون مبارزه و جنگ، شکلبندی اجتماعی موجود محکوم به تکرار منظم بحرانهای علاجناپذیر است. درست همانگونه که در تاریخ طبیعی هیچ راستا و راه رشد یگانهای مشاهده نمیشود در تاریخ بشری نیز راه رشد ضرورتا واحدی وجود ندارد.
مقاله بعدي با عنوان «فقر مارکسیسم سیاسی»، نوشته الکساندر آنیواس و کریم نیسان جیاوغلو ادامهدهنده اين سلسله بحث ادامهدار و «رفيقانه» است؛ بحثی که پل هایدمن و جونا برچ درباره مزیتها و محدودیتهای بالقوه مارکسیسم سیاسی در مجله «انترناسیونال سوسیالیست ریویو» آغاز کردند و با مشارکت نایل داویدسون و چارلی پست ادامه یافت. از نظر نويسندگان، در طرح ساده برنر مفهوم استادانه وجه تولید به روایت مارکس -بهعنوان کلیتی که روابط اقتصادی، حقوقی- ایدئولوژیکی و سیاسی را دربر میگیرد- به مفهوم بسیار ساده رابطه اجتماعی- مالکیتی، و این به نوبه خود بهشکلی از استثمار تقلیل یافته است. آنها خطای برنر را این ميدانند که رابطه واحد استثمار بین مالک زمین و دهقان را، بهعنوان اساسیترین یا اصل بنیادی وجه تولید در نظر میگیرد که به سهم خود هستیشناسی بنیادی و مبنای تحلیلی تحقیقات تاریخی را تشکیل میدهد. اما این اقدام اساسا مفهوم رابطه تولید را تا حدی گسترش میدهد که تحت عنوان منطق مبارزه طبقاتی تمام عوامل نظامی، سیاسی و اقتصادی را دربر میگیرد و در عین حال مناسبات نظامی، سیاسی و حقوقی را -که برنر آن را انباشت سیاسی مینامد- به
کارکردهای این رابطه واحد تقلیل میدهد.
در مقاله بعد با عنوان «گوركنان سرمايهداري»، الن ميكسينز وود به تعريف سرمايهداري میپردازد و اينكه سرمايهداري چه چيزي نيست. وود در ادامه مقاله به تهيبودن مفهوم انقلاب بورژوايي اشاره میکند. از نظر او يککاسهکردن ظهور سرمايهداري و پيشرفت بورژوازي اشتباهي تاريخي است که باعث آشفتگيهاي نظري فراواني شده است؛ اشتباهي که يکي از دلايل اصلي مترادفگرفتن «بورژوا» و «سرمايهدار» بوده است. اصل معناي «بورژوازي» در فرانسه به شهرنشينان اشاره داشت و تا حدودي حاکي از افراد مرفهتر طبقه سوم بود. ولي هيچيک از معاني دقيق سرمايهداري ربطي به اين واژه ندارد. اگر بورژوا را به معناي سرمايهدار ندانيم و ارتباط آن را با سرمايهداري قطع کنيم از نظر وود معقول است كه انقلاب فرانسه را انقلاب بورژوايي بخوانيم يعني درگيري بورژوازي با اشراف. از نظر وود، يكسانسازي اين موارد تاريخي موجب شد مفهوم «انقلاب بورژوايي» مضمون کليدي سرگذشت سرمايهداري شود. به محض مفروضگرفتن اين نکته که بورژوازي به موجب ذات و تعريف آن سرمايهدارانه است، چنين فرض شد که سرمايهداري پيشاپيش وجود داشته و تنها چيزي که نيازمند توضيح است نه خاستگاه آن بلکه غلبه
بورژوازي و در نتيجه رفع موانع پيروزي سرمايهداري در نبرد با نيروهاي ارتجاعيتر بود.
در مقاله بعدي با عنوان «ضداروپامداریِ اروپامدار»، الن میکسینزوود به ابهامات موجود درباره مفهوم «اروپامداري» ميپردازد. از نظر او یکی از مهمترین درسهایی که میتوانیم از مارکس و بهترین تاریخدانان مارکسیست بیاموزیم، بدیهینگرفتن سرمایهداری است. سرمایهداری یک شکل اجتماعی تاریخاً خاص است با منطق نظاممند و متمایز و نیز تناقضهای خاص خود، که ازطریق فرایندهای قابلدرک تغییرات، در یک زمان و مکان مشخص و بنابه دلایل تاریخی مشخص، بهوجود آمده است. این نکته از اهمیتی حیاتی برخوردار است، نهتنها به این دلیل که ما برای مبارزه با این نظام به درک آن خاصبودگیها نیاز داریم بلکه به این دلیل که درک و فهم سرمایهداری به این شیوه، واجد ظرفیتهایی عمیقاً رهاییبخش است، و بهعلاوه به این دلیل که بدون چنین درکی سوسیالیسم درواقع تصورناپذیر است. درک سرمایهداری بهعنوان یک شکل تاریخی مشخص از جنبههای دیگر نیز رهاییبخش است. درست همانطور که خلاصی جهان از شر سرمایهداری، شرط لازم خلاصشدن از امپریالیسم است، تأکید بر خاصبودگی تاریخی نظام سرمایهداری نیز برای رهایی جهان از «نخوت فرهنگی» غربی امری حیاتی بوده است.
در مقاله آخر كتاب با عنوان «بریتانیا در برابر فرانسه: چند راه ویژه؟» الن میکسینزوود بحث درباره مفهوم انقلاب بورژوايي را ادامه ميدهد و با تمركز بر تفاوتها در تکوین دو دولت انگلیس و فرانسه به تشريح اين مفهوم میپردازد. او توضيح ميدهد كه داستان دستکم به قرون وسطی برمیگردد، هنگامی که امپراتوری فرانکها در حال تجزیه بود، درحالیکه دولت انگلوساکسون بانفوذترین اداره متمرکز در جهان غرب به شمار میرفت. در واقع، انگلستان هیچگاه در برابر بهاصطلاح حاکمیت پراکنده فئودالیسم به زانو در نیامد، درحالیکه فرانسه هیچگاه بهطور کامل بر آن چیره نشد، حتی در دوره سلطنت مطلقه و تکمیل برنامه تمرکز دولت تا زمان انقلاب و ناپلئون همچنان در دستور کار قرار داشت. از نظر وود، برجستهترین تمایز بین انگلیس و فرانسه این بود که منافع طبقات حاکم انگلیس عمیقا و از ابتدا در شکل پارلمانی تبلور مییافت، درحالیکه در فرانسه حتی زمانی که مجلس ملی جایگزین مجلسهای محلی شد بخشهای مهمی از طبقات مسلط در برابر جمهوری قد علم کردند و این امر تا قرن بیستم ادامه یافت.
گروه اندیشه: هزار و صد سال پیش از این، در سراسر جهان، حدودا ۹۸ درصد از مردم در روستاها زندگی میکردند و غذای مورد نیازشان را خود تولید میکردند، شهرها و جادهها و ارتباطات محدود بود، سطح سواد پایین بود، استفاده از پول ناچیز بود و مبادلههای اندکی که صورت میگرفتند در قالب دادوستد پایاپای بودند. پرسش اینجاست که چگونه از دل چنان وضعیتی جامعهای سر برآورد که در بیش از صد سال گذشته در اروپا با آن روبهرو بودهایم، جامعهای که اکثریت مردمان آن در شهرهای بزرگ زندگی میکنند، عموما غذای مورد نیازشان را (که دیگران تولید کردهاند) از طریق نظام پولی میخرند و مشخصه آن رشد عظیم صنعت و ارتباطات است. این تحول سترگ و این تغییر شکل چگونه رخ داد؟ چرا این دگرگونی نخست در اروپا اتفاق افتاد و سپس به بخشهای دیگر جهان گسترش یافت؟
در مورد زمان دقيق زايش سرمايهداري تاكنون تحقيقات پردامنهاي صورت گرفته است. بعد از جنگ دوم جهانی، تاریخنگاری و تحقیق تاریخی با رویکرد ماتریالیسم تاریخی پیشرفت شاياني در اين زمينه داشت و آثار باارزشی پديد آورد. بهعنوان نمونه ميتوان به آثار تاریخنگاران مارکسیست انگلیسی و مکتب آنال در فرانسه اشاره كرد. مسئله گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، با سابقهای بیش از پنج دهه و ادبیاتی غنی، فصلي درخشان در تاریخنگاری مارکسیستی محسوب میشود. هدف كتاب «گذار از فئوداليسم به سرمايهداری» معرفي مختصر اين مباحث است. در مجموعه مقالات كتاب حاضر به زباني فشرده و گويا تلاش شده ديدگاههاي صاحبنظران مختلف در تحليل ظهور سرمايهداري و رشد آن ارائه شود. نويسندگان اين مجموعه برجستهترين صاحبنظران معاصر در حوزه «ماركسيسم سياسي» و مطالعات تاريخي به شمار ميروند. مارکسیسم سیاسی از جریانهای مهم معاصر در سنت تفکر مارکسیستی است که آثار ارزشمندی در پهنههای گوناگون بهویژه در زمینه سازوکار گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، مسئله انقلاب بورژوایی و تحولات سرمایهداری معاصر پدید آورده است. بازاندیشی در نظریه ماتریالیستی تاریخ و مفهوم
بنیادین وجه تولید را میتوان مهمترین دستاورد این جریان بهشمار آورد که پیامدهای نظری و سیاسی بالايي دارد.
خاستگاه سرمایهداري
مقاله چالشانگیز رابرت برنر، «ساختار طبقاتی زراعی و توسعه اقتصادی اروپای پیشاصنعتی» که در شماره 70 مجله «گذشته و حال» (فوریه 1976) منتشر شد، بحثی را گشود که نهتنها برای مورخان، بلکه برای همه کسانی که به بررسی نحوه گذار صورتبندیهای اجتماعی متوالی علاقهمندند بسیار جذاب بود. اولين مقاله كتاب با عنوان «خاستگاه سرمایهداري» از کریس هارمن (بحثي با برنر) درباره مقاله مذكور است. اين مقاله بخش نخست از مناظره کریس هارمن و رابرت برنر در باب خاستگاه سرمایهداری و گذار از فئودالیسم به سرمایهداری است که از سوی دو نشریه «اینترنشنال سوسیالیسم» و «ماتریالیسم تاریخی» در نوامبر ۲۰۰۴ در دانشکدهای در لندن برگزار شد. هارمن در اين مقاله به طبقهبندي مطالعات معاصر درباره دوران گذار به سرمايهداري ميپردازد.
او پيشينه اين بحث را به سه مرحله متفاوت طبقهبندي ميكند. مرحله نخست آن، در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، در میان گروهی از مارکسیستهای کمابیش مرتبط با حزب کمونیست و نه لزوما عضو آن همچون پل سوئیزی، موریس داب و اریک هابسبام جریان داشت. مرحله دوم، در دهه ۱۹۷۰، با بحث رابرت برنر و متفكراني نظیر امانوئل والرشتاین و گوندر فرانک همراه بود. در مرحله سوم که هماینک جریان دارد نيز شماری از نویسندگان، مانند کنت پومرنتز و رابرت برنر، به بحث در باب توسعه سرمایهداری در مقیاس جهانی میپردازند. هارمن دو مؤلفه اصلي بحث جاری را اين موارد ميداند: یکی بحث محدودتری در اینباره که چرا سرمایهداری در بریتانیا و نه در دیگر بخشهای اروپا، گسترش یافت و دیگری بحث گستردهتری در این زمینه که آیا سرمایهداری میتوانست در بیرون از اروپا توسعه یابد.
در اولين مرحله از اين بحث، استدلال پل سوئیزی ناظر بر انکشاف سرمایهداری همچون پیامد رشد بازارها و تجارت در اروپای سدههای چهاردهم، پانزدهم، شانزدهم و هفدهم بود. سوئیزی، بر پایه رهیافت یک تاریخنگار غیرمارکسیست، «هنری پیرن»، مدعی بود که با فتح حوزه مدیترانه از سوی مسلمانان، راه ارتباط اروپا در عصر ظلمت با بقیه جهان قطع شده بود. سپس، هنگامی که مسیرهای تجارت گشوده شد، گسترش تجارت به رشد شهرها و بازارها انجامید و راه پیشروی به سوی سرمایهداری را هموار کرد. برخلاف رویکرد سوئیزی، موریس داب بر این باور بود که دگرگونی در راستای سرمایهداری نه به سبب فشار بیرونی، بلکه برخاسته از فشارهای داخلی در درون فئودالیسم بود. گسترش تولید خُرد در چارچوب فئودالیسم بهنحوی نیروهایی را پدید آورده بود که در جهت حرکت بهسوی سرمایهداری فشار میآوردند. در دومین مرحله از این بحث، امانوئل والرشتاین به دفاع از دیدگاه سوئیزی برآمد و آن را با تأکید بر جریان سرازیرشدن طلا به اروپا، پس از تسخیر آمریکا از سوی اسپانیاییها از دهه ۱۴۹۰ به بعد، بسط داد. او استدلال میکرد که همین جریان خرید ارزان کالاها را از سوی اروپای غربی امکانپذیر میکرد
و به گسترش سرمایهداری شتاب میبخشید. برنر بهشدت علیه این استدلال برخاست: برای فهم گذار از فئودالیسم به سرمایهداری باید در آنچه درون خود فئودالیسم اتفاق افتاد، نظر کرد نه تأثیر برخی عوامل بیرونی.
هارمن با بحث برنر و رهیافت انتقادی او نسبت به والرشتاین و سوئیزی همدل است. از نظر او هیچ شاهدی وجود ندارد که نشان دهد سپاهیان مسلمان به تجارت علاقهمند نبودند. آنها در واقع راههای تجاری گستردهای بنا نهادند که به درون بخشهایی از سرزمین اروپا کشیده شده بود. اما این رخنه آنان چندان عمیق نبود، چون اروپا چندان آباد و شکوفا نبود تا تجارت با آن برایشان جذاب باشد. با این همه، از نظر هارمن، یک مشکل بزرگ در باب دیدگاههای موریس داب و رابرت برنر وجود دارد. آنها در واقع جایگاه عامل داخلی را مشخص نمیکنند؛ عاملی که فئودالیسم را از درون به سوی گذار میراند.
مارکسیسم سیاسی
مقاله بعد با عنوان «مارکسیسم سیاسی» نوشته پل بلکلج به روند شكلگيري اين جريان ميپردازد. گی بوآ، مارکسیست فرانسوی، اصطلاح مارکسیسم سیاسی را نخستینبار در پاسخی انتقادی به تحلیل برنر درباره گذار از فئودالیسم به سرمایهداری ابداع کرد. او بر این باور بود که تز برنر حاوی رویکردی ارادهگرایانه به تاریخ است که در آن مبارزه طبقاتی از سایر عوامل عینی - و در وهله نخست از قوانین رشد ویژه یک شیوه تولید معین - جدا شده است. الن میکسینز وود بهگرمی اصطلاح مارکسیسم سیاسی را بهعنوان توصیفی مناسب از آثار خود و برنر میپذیرد، اما دلالتمندی آن را بر تفسیری ارادهگرایانه از تاریخ نفی میکند. به بیان دقیقتر، او پافشاری میکند که مارکسیسم سیاسی، با «جدیانگاشتن این اصل که وجه تولید خود یک پدیده اجتماعی است»، بر کاستیهای روایتهای مکانیکی پیشین چیره میشود. مارکسیسم سیاسی به دو شیوه اساسی خود را از تفسیر سنتی از مارکسیسم متمایز میسازد: نخست، این جریان فکری الگوی کلاسیک تحول تاریخی را - چنانکه مارکس در مقدمه کتاب «مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی» خلاصه کرده - رد میکند. دوم، برنر و الن میکسینز وود به جای این الگو بر اولویت
تبیین تغییرات مناسبات تولیدی در تاریخ پای میفشارند. به باور وود، مارکسیسم سیاسی آمیزهای است از کاربست نقد ادوارد تامپسون بر استفاده خامدستانه از استعاره زیربنا / روبنا با روایت بدیل برنر از انکشاف سرمایهداری. مارکسیسم سیاسی، با ترکیب این دو عنصر، زمینهای استوار برای یک برداشت غیرغایتگرایانه از تاریخ را از نو بنیاد مینهد. وود همچنین استدلال میکند که بسیاری از مارکسیستهای ارتدوکس در بهکارگیری استعاره زیربنا/ روبنا ماتریالیسم تاریخی را به جبرباوری جزمی در حوزه ساختار اجتماعی فرومیکاهند. درحالیکه جهان واقعی و تجربی عملا تصادفی و بهنحوی تقلیلناپذیر منحصربهفرد باقی میماند.
در مقاله «در دفاع از مارکسیسم سیاسی»، جونا برچ و پل هایدمن به بحث درباره گذار در آثار هنري هلر و رابرت برنر، توضيح نیروهای تولیدی و تحول تاریخی، سرمایهداری از دیدگاه ایدئولوگهای بورژوا، قوانین بازتولید جوامع پیشاسرمایهداری، انقلابهای بورژوایی و نتایج سیاسی مارکسیسم سیاسی ميپردازند. نويسندگان متذكر ميشوند كه هرچند مارکسیسم سیاسی چشمانداز برتری در مورد خاستگاه سرمایهداری و سرشت سرمایهداری کنونی ارائه میکنند، اما اختلاف سیاسی در این بحثها را آنچنان شدید نميدانند که مانع سازماندهی جمعی مردم با دیدگاههای مختلف شود. هواداران مارکسیسم سیاسی نظیر رابرت برنر، الن میکسینز وود و چارلی پُست با منتقدان خود مثل جایروس بناجی، نایل داویدسون و اشلی اسمیت در ضرورت سوسیالیسم انقلابی از پایین، چشمانداز و نقاط مشترک فراوانی دارند. بر بستر این چشماندازهای مشترک، بحث درباره گذار میتواند در روشنکردن مفاهیم کلیدی مارکسیسم نقش مثبتی ایفا کند و با تأمل و بحث درباره تعریف سرمایهداری، مفاهیمی نظیر وجه تولید، روابط تولید و غیره تکامل بیشتری مییابد. به همین دلیل از نظر نويسندگان اين مقاله، بحث درباره چگونگی تکوین
سرمایهداری تمرینی آکادمیک و بیهوده نیست بلکه بخشی از این آموزش محسوب میشود که چگونه میتوانیم با مارکسیسم همچون یک راهنمای نظری مواجه شویم.
مقاله بعدي كتاب، «آیا در مارکسیسم سیاسی چیزی برای دفاع وجود دارد؟»، نوشته نایل داویدسون از منتقدان جريان ماركسيسم سياسي است. داویدسون بهرغم تحلیل انتقادی خود از کاستیهای مارکسیسم سیاسی به آثار بااهمیتی اشاره میکند که مدافعان این نحله فکری به نگارش درآوردهاند و صرفنظر از داوری درباره مزایای نظریه مارکسیسم سیاسی تحقیقات ارزشمندی به شمار میروند. از کتاب «بازرگانان و انقلاب» اثر برنر گرفته، تا «راه آمریکایی سرمایهداری» اثر چارلی پُست، و از «انقلاب اکتبر در چشمانداز گذشته و آینده» اثر جان اریک مارو، تا مشارکت اخیر هانس لاچر و بنو تشکه در «نظریه روابط بینالملل»، که همگی آثاری باارزش، درخورتوجه و از منظر تاریخی تالیفهایی غنی محسوب میشوند.
انتقادات
داویدسون در نقد خود به گرایشی که ترجیحا بر کتاب «سرمایه» تأکید بیشتری دارد چهار نکته مطرح میکند. نخست، به «فقدان مرزهای روشن سیاسی» مارکسیسم سیاسی اشاره میکند. دوم، در خوانش رابرت برنر و الن میکسینز وود از مارکس، بهویژه از کتاب «سرمایه» و «گروندریسه»، تشکیک وارد میکند. سوم، بر این باور است که مدافعان مارکسیسم مبتنی بر کتاب «سرمایه» درکی غیرواقعگرایانه از سرشت انسان دارند، سرشتی که ذاتا در برابر سرمایهداری مقاومت میکند. سرانجام، پافشاری ماركسيستهاي سياسي بر جدایی نسبی سیاست از اقتصاد بهعنوان مشخصه وجه تولید سرمایهداری را زیر سؤال میبرد. داويدسون معتقد است این رویکرد به برداشتی آشفته از امپریالیسم سرمایهدارانه، تجربه اتحاد شوروی، چین و بهاصطلاح «جوامع سوسیالیستی» میانجامد.
داويدسون يکی از معضلات مارکسیسم سیاسی را فقدان مرزهای روشن سیاسی ميداند. او اعضای «همبستگی» نظیر برنر و چارلی پُست را انقلابیونی ميداند که در شکلگیری بحثهای بسیار مهم برای چپ مشارکت بسیاري داشتهاند، که با سنت انترناسیونال سوسیالیستی همخوانی کامل دارد اما معتقد است همه طرفداران این نحله فکری انقلابی نیستند: «الن وود موضعی نزدیک به رالف میلیباند و جانشینان او در هیات تحریریه «سوسیالیست رجیستر» دارد، اگرچه او نیز در بحثهای نظری و از جمله مهمتر از همه درباره خصلت دموکراسی سرمایهداری نقش شایانتوجهی ایفا کرده است. اما برخی دیگر از مارکسیستهای سیاسی در دنیایی کاملا آموزشگاهی بهسر میبرند، و بهنحوی افراطی از آنچه تصور میکنند «روش مارکسیستی» محسوب میشود هواداری میکنند و بدینسان از فعالیت سوسیالیستی فاصله گرفته و در راه فرقهگرایی آکادمیک گام میگذارند.»
در مقاله بعدي با عنوان «بحث درباره مارکسیسم و تاریخ: اختلاف بر سر چیست؟»، چارلی پُست تلاش ميكند به انتقادات داويدسون پاسخ دهد. از نظر چارلي پست، تأکید مارکسیسم سیاسی بر اینکه دولت سرمایهداری بر سپهر «عمومی» و «اقتدار غیرشخصی» استوار است، و از حیث ساختاری از تولید مبتنیبر طبقات و استثمار متمایز است، از تحلیل مارکس در کتاب «سرمایه» الهام میگیرد. او تأكيد ميكند كه ماركسيستهاي سياسي از لحاظ نظری و تاریخی قاطعانه وجود بحران نهایی سرمایهداری را مردود میدانند؛ چراكه سودآوری سرمایهداری میتواند از طریق موجهای وسیع ورشکستگی موجب کاهش ارزش سرمایه استوار شود و حملههای بنیادی به سطح زندگی و شرایط کار طبقه کارگر و افزایش نرخ استثمار را مجددا احیا کند (امری که بارها رخ داده است)؛ به عبارت دیگر بدون کنش و فعالیت طبقات، احزاب و افراد، بدون مبارزه و جنگ، شکلبندی اجتماعی موجود محکوم به تکرار منظم بحرانهای علاجناپذیر است. درست همانگونه که در تاریخ طبیعی هیچ راستا و راه رشد یگانهای مشاهده نمیشود در تاریخ بشری نیز راه رشد ضرورتا واحدی وجود ندارد.
مقاله بعدي با عنوان «فقر مارکسیسم سیاسی»، نوشته الکساندر آنیواس و کریم نیسان جیاوغلو ادامهدهنده اين سلسله بحث ادامهدار و «رفيقانه» است؛ بحثی که پل هایدمن و جونا برچ درباره مزیتها و محدودیتهای بالقوه مارکسیسم سیاسی در مجله «انترناسیونال سوسیالیست ریویو» آغاز کردند و با مشارکت نایل داویدسون و چارلی پست ادامه یافت. از نظر نويسندگان، در طرح ساده برنر مفهوم استادانه وجه تولید به روایت مارکس -بهعنوان کلیتی که روابط اقتصادی، حقوقی- ایدئولوژیکی و سیاسی را دربر میگیرد- به مفهوم بسیار ساده رابطه اجتماعی- مالکیتی، و این به نوبه خود بهشکلی از استثمار تقلیل یافته است. آنها خطای برنر را این ميدانند که رابطه واحد استثمار بین مالک زمین و دهقان را، بهعنوان اساسیترین یا اصل بنیادی وجه تولید در نظر میگیرد که به سهم خود هستیشناسی بنیادی و مبنای تحلیلی تحقیقات تاریخی را تشکیل میدهد. اما این اقدام اساسا مفهوم رابطه تولید را تا حدی گسترش میدهد که تحت عنوان منطق مبارزه طبقاتی تمام عوامل نظامی، سیاسی و اقتصادی را دربر میگیرد و در عین حال مناسبات نظامی، سیاسی و حقوقی را -که برنر آن را انباشت سیاسی مینامد- به
کارکردهای این رابطه واحد تقلیل میدهد.
در مقاله بعد با عنوان «گوركنان سرمايهداري»، الن ميكسينز وود به تعريف سرمايهداري میپردازد و اينكه سرمايهداري چه چيزي نيست. وود در ادامه مقاله به تهيبودن مفهوم انقلاب بورژوايي اشاره میکند. از نظر او يککاسهکردن ظهور سرمايهداري و پيشرفت بورژوازي اشتباهي تاريخي است که باعث آشفتگيهاي نظري فراواني شده است؛ اشتباهي که يکي از دلايل اصلي مترادفگرفتن «بورژوا» و «سرمايهدار» بوده است. اصل معناي «بورژوازي» در فرانسه به شهرنشينان اشاره داشت و تا حدودي حاکي از افراد مرفهتر طبقه سوم بود. ولي هيچيک از معاني دقيق سرمايهداري ربطي به اين واژه ندارد. اگر بورژوا را به معناي سرمايهدار ندانيم و ارتباط آن را با سرمايهداري قطع کنيم از نظر وود معقول است كه انقلاب فرانسه را انقلاب بورژوايي بخوانيم يعني درگيري بورژوازي با اشراف. از نظر وود، يكسانسازي اين موارد تاريخي موجب شد مفهوم «انقلاب بورژوايي» مضمون کليدي سرگذشت سرمايهداري شود. به محض مفروضگرفتن اين نکته که بورژوازي به موجب ذات و تعريف آن سرمايهدارانه است، چنين فرض شد که سرمايهداري پيشاپيش وجود داشته و تنها چيزي که نيازمند توضيح است نه خاستگاه آن بلکه غلبه
بورژوازي و در نتيجه رفع موانع پيروزي سرمايهداري در نبرد با نيروهاي ارتجاعيتر بود.
در مقاله بعدي با عنوان «ضداروپامداریِ اروپامدار»، الن میکسینزوود به ابهامات موجود درباره مفهوم «اروپامداري» ميپردازد. از نظر او یکی از مهمترین درسهایی که میتوانیم از مارکس و بهترین تاریخدانان مارکسیست بیاموزیم، بدیهینگرفتن سرمایهداری است. سرمایهداری یک شکل اجتماعی تاریخاً خاص است با منطق نظاممند و متمایز و نیز تناقضهای خاص خود، که ازطریق فرایندهای قابلدرک تغییرات، در یک زمان و مکان مشخص و بنابه دلایل تاریخی مشخص، بهوجود آمده است. این نکته از اهمیتی حیاتی برخوردار است، نهتنها به این دلیل که ما برای مبارزه با این نظام به درک آن خاصبودگیها نیاز داریم بلکه به این دلیل که درک و فهم سرمایهداری به این شیوه، واجد ظرفیتهایی عمیقاً رهاییبخش است، و بهعلاوه به این دلیل که بدون چنین درکی سوسیالیسم درواقع تصورناپذیر است. درک سرمایهداری بهعنوان یک شکل تاریخی مشخص از جنبههای دیگر نیز رهاییبخش است. درست همانطور که خلاصی جهان از شر سرمایهداری، شرط لازم خلاصشدن از امپریالیسم است، تأکید بر خاصبودگی تاریخی نظام سرمایهداری نیز برای رهایی جهان از «نخوت فرهنگی» غربی امری حیاتی بوده است.
در مقاله آخر كتاب با عنوان «بریتانیا در برابر فرانسه: چند راه ویژه؟» الن میکسینزوود بحث درباره مفهوم انقلاب بورژوايي را ادامه ميدهد و با تمركز بر تفاوتها در تکوین دو دولت انگلیس و فرانسه به تشريح اين مفهوم میپردازد. او توضيح ميدهد كه داستان دستکم به قرون وسطی برمیگردد، هنگامی که امپراتوری فرانکها در حال تجزیه بود، درحالیکه دولت انگلوساکسون بانفوذترین اداره متمرکز در جهان غرب به شمار میرفت. در واقع، انگلستان هیچگاه در برابر بهاصطلاح حاکمیت پراکنده فئودالیسم به زانو در نیامد، درحالیکه فرانسه هیچگاه بهطور کامل بر آن چیره نشد، حتی در دوره سلطنت مطلقه و تکمیل برنامه تمرکز دولت تا زمان انقلاب و ناپلئون همچنان در دستور کار قرار داشت. از نظر وود، برجستهترین تمایز بین انگلیس و فرانسه این بود که منافع طبقات حاکم انگلیس عمیقا و از ابتدا در شکل پارلمانی تبلور مییافت، درحالیکه در فرانسه حتی زمانی که مجلس ملی جایگزین مجلسهای محلی شد بخشهای مهمی از طبقات مسلط در برابر جمهوری قد علم کردند و این امر تا قرن بیستم ادامه یافت.