|

«ریچارد داوکینز»؛ دانشمندی جنجالی یا پیشتاز

سیده‌ضحی حسینی‌نصر-کارشناس‌ارشد روان‌شناسی بالینی-کارشناس زیست‌شناسی

«ریچارد داوکینز» (1941 م.) با نام کامل «کلینتون ریچارد داوکینز» -به گفته او «کلینتون» زائده ناخوشایندی است که اگر نبود خوشحال‌تر می‌شد- رفتارشناس و زیست‌شناس تکاملی اهل بریتانیا است. نوشتن از «داوکینز» کار چندان ساده‌ای نیست. دانشمندی جنجالی که مخالفان و طرفداران خود را دارد. عده‌ای او را به‌واسطه‌ باورهای ضددینی‌اش می‌شناسند و عده‌ای با کتاب‌های پر سروصدایش؛ برخی نیز شاید سر کلاس‌های درسش شرکت کرده یا به سخنرانی‌هایش گوش داده‌اند. بخشی از مردم او را دانشمندی متکبر و ازخودراضی می‌دانند که از علم به‌منزله ابزاری برای ایجاد هیاهو و جنجال در راستای زیر سؤال بردن باورهای دینی و مذهبی استفاده می‌کند. بعضی نیز اعتقاد دارند که او بیشتر شهرت خود را مدیون اظهارنظرهای جنجالی‌اش است تا دستاوردهای علمی. در این نوشتار قصد داریم تا برش‌های کوچکی از زندگی «داوکینز» را آن‌گونه که خود در کتاب اتوبیوگرافی‌اش با عنوان «An appetite for wonder: the making of a scientist» قلم زده است، نشان دهیم. این کتاب سال گذشته با عنوان «میل به شگفتی»، با ترجمه خانم «اعظم خُرام» و از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه منتشر شده است. کتاب «میل به شگفتی» بخش اول زندگی «داوکینز» از شجره‌ خانوادگی تا چاپ کتاب «ژن خودخواه» را در بر می‌گیرد. برخلاف آنچه از شخصیت مغرور او سراغ داریم، «داوکینز» در این کتاب لحنی فروتنانه و صادقانه دارد. به‌عنوان خواننده هنگام مطالعه بخش مربوط به کودکی «داوکینز» انتظار خواندن ماجرایی خارق‌العاده داشتم. بر اساس آنچه او در کتابش نگاشته است نه کودکی با هوش ویژه بود و نه کاری عجیب‌وغریب در کودکی انجام داده که بتوان بارقه‌های نبوغ را در آن مشاهده کرد. به‌عنوان مثال در زمان اقامتشان در آفریقا روزی ماده‌شیری وارد خانه می‌شود و بر روی کاناپه می‌نشیند. همه سراسیمه شده و دچار استیصال می‌شوند؛ درحالی‌که «ریچارد» کوچولو ترجیح می‌داده همچنان با ماشین‌های اسباب‌بازی‌اش مشغول بازی بماند. خود او نیز چندین بار اشاره کرده است در کودکی هرگز شگفتی و اشتیاق خارق‌العاده به چیزی از خود نشان نداد و این واقعیت بارها موجب تعجب و گاهی ناامیدی پدر و مادرش می‌شد. با اینکه پدر و مادرش متخصص علوم طبیعی و گیاه‌شناس بودند؛ بااین‌وجود «داوکینز» هرگز در کودکی توجه ویژه‌ای به طبیعت یا رفتار جانوران از خود نشان نمی‌داد. نکته جالب‌تر آنکه پدر و مادر «ریچارد» نیز هرگز سعی نکردند تا فرزندشان را به سمت‌وسوی خاصی سوق دهند. علاوه بر آن درست مثل همه والدین گاهی به دلیل ناآگاهی از روان‌شناسی کودک مرتکب اشتباهاتی می‌شدند. تا جایی که یکی از این اشتباهات منجر به لکنت زبان و از‌دست‌رفتن اعتمادبه‌نفس «ریچارد» برای مدتی شده بود. از این‌ رو زندگی‌نامه خودنوشت «داوکینز» استریوتایپ بچه نابغه را می‌شکند. این نکته بسیار حائز اهمیت است زیرا در عصری زندگی می‌کنیم که بسیاری از والدین از سنین پایین و حتی در مواردی از زمان نوباوگی سعی می‌کنند تا فرزندانشان را تحت آموزش‌های مختلف قرار دهند تا مبادا از قافله بازبمانند. گاهی نیز در این مسیر تا جایی افراط می‌ورزند که کودک از بازی‌، تحرک و نشاط طبیعی دوره کودکی محروم می‌ماند. با کمی دقت نمونه‌های تربیت این‌چنینی را در اطرافمان می‌بینیم. برخی از کودکان کار اینستاگرامی نیز در این دسته قرار می‌گیرند که در این نوشته قصد نداریم به این موضوع بپردازیم. با وجود همه اینها نمی‌توان تأثیر زندگی آزاد و رها در آفریقا را به‌عنوان یکی از عوامل مهم در شکل‌گیری روحیه جست‌وجوگری «داوکینز» نادیده گرفت. آنچه در ادامه می‌خوانید خلاصه‌ای بسیار کوتاه از زندگی‌نامه خودنوشت «ریچارد داوکینز»، برگرفته از کتاب «میل به شگفتی» است.

چند پرده از شجره‌نامه
وقتی در سایت گودریدز (Goodreads.com) و آمازون نظرات کاربران را درباره این کتاب می‌خواندم، متوجه شدم اکثریت قریب‌به‌اتفاق خوانندگان درست مثل من شروع کتاب را قدری کسل‌کننده یافتند. «داوکینز» بیوگرافی خود را از زمان تولدش آغاز نکرده بلکه به معرفی شجره خود پرداخته است. احتمالا این شروع نباید چندان بی‌ارتباط به پیشه نویسنده باشد. یک زیست‌شناس تکاملی بیش از هر چیز به آغاز و منشأ هر چیز و سیر تکاملی آن توجه دارد. ازاین‌رو نباید درک چنین انتخابی برای آغاز کتاب چندان دشوار باشد. پدر پدر پدربزرگ او، «هنری داوکینز» (1765-1852) با «آگوستا» دختر ژنرال «سِر هنری کلینتون» که فرمانده کل نیروهای بریتانیا از سال 1778 تا 1782 بود، ازدواج می‌کند و پس از این ازدواج نام «کلینتون» به ابتدای نام خانوادگی آنها اضافه می‌شود. شرایط و اتفاقات این ازدواج و مصادره نام ژنرال مزبور توسط «داوکینز»ها کمی گستاخانه به نظر می‌رسد؛ آنچنان که در تاریخچه خیابان پورتلند یعنی همان مکانی که خانواده ژنرال «کلینتون» زندگی می‌کردند، آمده است: در سال 1788 دختر ژنرال با محبوب خود (آقای «داوکینز») با کالسکه از این خیابان گریخت. این در حالی بود که آقای «داوکینز» تعدادی کالسکه را در گوشه‌و‌کنار این خیابان آماده کرده بود و به آنها دستور داده بود تا جایی که می‌شود کالسکه‌ها را به‌سرعت و در جهت‌های مختلف از آن منطقه دور کنند. به نظر می‌رسد تمایلات و روحیه نظامی‌ ژنرال نیز نتوانسته از غرایز و احساسات تند و پرشور او بکاهد. «ریچارد داوکینز» در اتوبیوگرافی خود از نگهداری گلوله‌ای صحبت می‌کند که بر روی پایه ستون کتیبه‌ای که بر روی صفحه‌ای برنجی حک شده است. این گلوله داستان جالبی دارد و به‌نوعی یادآور واقعه‌ای است که اگر پایان آن‌طور دیگری رقم می‌خورد، «داوکینز» هرگز وجود نداشت. «کلینتون جرج آگوستوس داوکینز» (یکی از اجداد او) که در سال 1849 کنسول بریتانیا بود؛ درست همان زمانی که اتریشی‌ها ونیز را گلوله‌باران می‌کردند. یک شب که «جرج» در رختخواب خوابیده بود، گلوله‌‌ای از زیر پتو و ملافه‌ها عبور کرده و از لابه‌لای پاهایش رد می‌شود و همین اتفاق باعث می‌شود که او باقی عمر خود را لنگ‌لنگان راه ‌رود. «داوکینز» دراین‌باره می‌گوید این اتفاق مرا وسوسه می‌کند تا وجودم را به‌نوعی خوش‌شانسی بالستیکی نسبت دهم. به اعتقاد او هستی هر یک از ما وابسته به رشته باریکی از شانس است. به عبارتی وجود ما مدیون زمان‌بندی و مکان‌یابی دقیق و حساب‌شده هر چیزی است که از ابتدای عالم رخ داده است. این امکان بسیار محتمل بود که هر یک از ما هستی نمی‌یافتیم. «یوریک اسمیتیز»، یکی از دایی‌های پدر «ریچارد»، منشی نویسنده و فیلسوف بزرگ، «ویتگنشتاین» بود. ظاهرا «یوریک» آرزو داشت راننده اتوبوس شود، اما شوربختانه در کل تاریخ شرکت اتوبوس‌رانی او تنها کسی بود که در امتحان نظری مردود شد. البته به باور من منشی شخصیتی چون «ویتگنشتاین» بودن به تنهایی فرصتی استثنائی است. نام «ویتگنشتاین» مرا یاد دوره‌ای می‌اندازد که یک ترم را در یکی از مؤسسات فلسفه تهران به کلاس پربار «فلسفه زبان» «ویتگنشتاین» می‌رفتیم. اگر بتوان آن ترم را در یک جمله خلاصه کرد می‌توان گفت: «زبان برای کج‌فهمی است و نه فهمیدن».
سال‌های مدرسه
به نظر می‌رسد آنچه بیش از هر چیز «داوکینز» را در زمان نوشتن بیوگرافی خود رنج می‌دهد فقدان تفکر انتقادی در مدرسه است. او می‌نویسد نه‌تنها حرف بزرگ‌ترها را به‌سادگی باور می‌کردیم بلکه اگر بچه‌های هم‌سن‌وسالمان نیز چیزی غیرمنطقی می‌گفتند به‌سادگی می‌پذیرفتیم. او می‌گوید تا مدت‌ها از رعدوبرق دچار اضطراب می‌شدیم آن‌هم تنها به این دلیل که یکی از همکلاسی‌ها گفته بود اگر رعدوبرق به کسی اصابت کند، آن فرد تا 15 دقیقه هوش و حواسش را از دست می‌دهد و تا زمانی که از هر دو گوشش خون نچکیده باشد، نمی‌تواند هشیاری خود را دوباره به دست آورد. یا در جایی دیگر با لحنی شاکیانه می‌نویسد گاهی وقت‌ها به این نتیجه می‌رسم که روزهای مدرسه ابزاری برای هدردادن عمر نوجوانان است و ایامی که معلمان علاقه‌مند و دلسوز باید به آنها یاد دهند که قدردان زیبایی‌ها و استعدادهایشان باشند مجبورند به کارهایی بپردازند که دلیل و کاربرد آن را نمی‌دانند. او در ادامه می‌نویسد: در کارگاه مدرسه اندول خط‌کش تیره‌داری برای نجاری ساختیم، این در حالی بود که اصلا نمی‌دانستیم به چه درد می‌خورد؛ در واقع درست همان کاری را که مربی انجام می‌داد، بدون توسعه مهارت‌هایمان تقلید می‌کردیم. به اعتقاد «داوکینز» تعلیم و تربیت واقعی بسیار متفاوت از فرهنگ امتحانی و ارزیابی‌های دیوانه‌وار امروزی است.
آکسفورد و نقش بی‌بدیل‌ آن
«آکسفوردی که هیچ‌چیز به اندازه آن در شکل‌گیری شخصیت و آینده من اثر نداشت». این عین عبارتی است که «داوکینر» درباره آکسفورد، دانشگاه محبوبش می‌نویسد. «ریچارد» جوان برای تحصیل در رشته بیوشیمی تقاضا داده بود اما «سندی اگوستون» که خود استاد بیوشیمی بود در عوض رشته جانورشناسی را به او پیشنهاد داد. در واقع آنچه در دانشگاه آکسفورد باعث شکل‌گیری شخصیت علمی و با به عبارتی ساخته‌شدن او شد، نقش مهم استاد راهنما و امکان برگزاری کلاس خصوصی با دانشجویان ممتاز ارشد بود. رشته جانورشناسی آکسفورد هم‌کلاس‌های نظری داشت و هم عملی و آزمایشگاهی. «ریچارد» در ابتدای امر توجهی به «تفکر» نداشت و زمانی متوجه این اشتباه خود می‌شود که فراموش می‌کند با خود سر کلاس خودکار ببرد. از آنجایی که تا پیش از آن در مدارس پسرانه و نه مختلط درس می‌خواند از شدت خجالت از قرض‌گرفتن خودکار از دختری که کنارش نشسته بود امتناع می‌ورزد و صرفا به گوش‌دادن می‌پردازد. از آن جلسه به بعد دیگر هرگز سر کلاس یادداشت‌برداری نمی‌کند. به اعتقاد او هدف از تدریس یک درس نباید انتقال محض اطلاعات باشد، چون برای این منظور منابع زیادی وجود دارد. یک تدریس خوب باید الهام‌بخش باشد و ذهن آدم را قلقلک دهد. یک مدرس خوب با صدای بلند فکر می‌کند. در ترم یکی مانده به آخر «نیکو تینبرگن» (1907-1988) -جانورشناس شهیر انگلیسی و برنده جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی در سال 1973- به‌عنوان استاد راهنمای او انتخاب شد. این انتخاب بود که زندگی «ریچارد» را تغییر داد.
نقش «مایک کولن»
«جان مایکل کولن» یکی از قدیمی‌ترین و سرشناس‌ترین چهره‌های علمی در حوزه رفتارشناسی جانوری در دانشگاه آکسفورد بود. کسی که نه‌تنها «داوکینز» بلکه تعداد زیادی از هم‌دوره‌ای‌های او نیز خود را مدیون این بزرگمرد می‌دانند. استاد سخت‌کوش و پرکاری که همه دانشجویان به دنبالش بودند. با اینکه به طرز عجیبی سخت کار می‌کرد و پیوسته در حال تحقیق و تدریس بود اما تعداد مقالات کمی از او منتشر شده بود. اگر کسی در طول تحقیقش به مشکلی می‌خورد یک‌راست پیش او می‌رفت و «مایک» نیز همیشه آماده کمک بود. با اینکه استاد راهنمای رسمی «ریچارد»، «نیکو تینبرگن» بود اما وقتی موضوع تحقیقاتی او به بخش‌های ریاضی‌اش رسید و «نیکو» دیگر نمی‌توانست راهنمایی‌اش کند، «مایک» همان کسی بود که بدون هیچ چشمداشت مالی کارها را بر عهده گرفت. در زمان نوشتن رساله دکتری نیز در نقد و ویرایش و تصحیح خط‌به‌خط آن طوری دل به کار می‌داد که انگار «داوکینز» نیز یکی از دانشجویان خودش است. روشن است که «مایک» با این حجم از تعهد و دلسوزی که در قبال دانشجویان به خرج می‌داد، وقت کمی برای خودش باقی می‌ماند؛ ازاین‌رو هیچ تعجبی ندارد که از او به‌ندرت مقاله‌ای چاپ می‌شد و هرگز فرصت نیافت تا کتابی را که قرار بود درباره ارتباطات جانوران بنویسد، شروع کند. در واقع «مایک» را باید نویسنده مشترک صدها مقاله‌ای دانست که هرگز نامی از او بر روی هیچ‌یک از آنها دیده نشد و تنها در بخش سپاسگزاری پایان مقالات از او قدردانی می‌شد. اگر «مایک» مانند استادان امروزی می‌پذیرفت نامش در کنار اسم دانشجویان در مقالات می‌آمد، اکنون نامش جزء یکی از موفق‌ترین و پرافتخارترین دانشمندان ثبت می‌شد اما او در پی چیزی فراتر از جاودانگی نام‌و‌نشان بود.
شکل‌گیری نطفه کتاب « ژن خودخواه»
در دهه 70 میلادی «ریچارد» جوان به‌شدت غرق در برنامه‌نویسی بود و روی پروژه‌های مختلفی در حوزه رفتارشناسی جانوری کار می‌کرد و از این کار لذت می‌برد. تا اینکه در سال 1973 اعتصاب انجمن ملی معدنچیان، بحرانی را برای دولت وقت ایجاد کرد و در پی آن به‌منظور صرفه‌جویی در ذخایر سوخت، مصرف برق سهمیه‌بندی شد. طوری که فقط سه روز در هفته برق بود؛ آن‌هم برقی که با قطعی مکرر همراه بود. آن‌گونه که «داوکینز» می‌گوید تحقیق بر روی جیرجیرک‌ها به دلیل استفاده از کامپیوتر نیاز به برق داشت درحالی‌که نوشتن این‌گونه نبود؛ بنابراین «ریچارد» جوان تصمیم می‌گیرد به‌طور موقت تحقیق روی جیرجیرک‌ها را متوقف کند و به‌جای آن روی اولین کتابش کار کند. شروع کار بر روی کتاب با دوره‌ای مقارن بود که خودخواهی و نوع‌دوستی و تمام تفکرانی که از آن به‌عنوان «تعهد اجتماعی» یاد می‌شود، روی هوا بود. آیا در این شرایط حساس تئوری فرگشت جایی برای مطرح‌شدن داشت؟ این در حالی بود که از دهه گذشته کتاب‌های علمی، مستندها تلویزیونی تلاش‌های زیادی در راستای به‌کارگیری نظریه داروین در طرح سؤالاتی درباره نوع‌دوستی و خودخواهی و منافع جمعی در برابر رفاه فردی به کار گرفته بودند. در واقع نظریه داروین با حداکثر سرعت در مسیر اشتباهی پیش می‌رفت. طوری که باید تئوری تکامل را در واقع «تئوری پانگلوسیسم» -به معنی اینکه همه‌چیز جهان حتی رنج‌ها در بهترین شکل ممکن آفریده شده‌اند- می‌نامیدند. پانگلوسیان‌های فرگشتی به‌روشنی نمی‌دانند که این انتخاب طبیعی است که باعث شده هر موجود زنده‌ای در طول زندگی‌اش به‌خوبی عمل کند. چیزی که اهمیت داشت ولی فراموش شده بود این بود که «خوب‌بودن» در مورد تک‌تک موجودات زنده به کار می‌رود نه در مورد گونه‌ها. یکی از اهداف نوشتن کتاب «ژن خودخواه» این بود که «داوکینز» می‌خواست نشان دهد تعریف انتخاب طبیعی با انتخاب گروهی تفاوت دارد. انتخاب طبیعی جریانی کاملا خودکار و مکانیکی است و آینده‌نگری ندارد. «داوکینز» در این کتاب از اندیشه پانگلوسیان انتقاد کرده است. اشتباه طرفداران این اندیشه در این است که گونه یا گروه را موجودیت مستقلی فرض کرده که می‌خواهد منافعش را به حداکثر ممکن برساند. به‌هرحال کار تا جایی پیش رفت که فصل اول کتاب به اتمام رسید تا اینکه ناآرامی‌های صنعتی به پایان رسید و برق به خانه‌ها بازگشت. در نتیجه فصل اول کتاب به کشوی میز بازگشت و تحقیق درباره جیرجیرک‌ها از سر گرفته شد. حدود دو سال بعد کار نوشتن کتاب دوباره از سر گرفته شد. در پایان رساندن کتاب «ژن خودخواه» چند نفر نقش عمده‌ای داشتند؛ از جمله جان «مینارد اسمیت» که مهندس طراح هواپیماهای سبک بود اما مهندسی را کنار گذاشته و دوباره به دانشگاه رفته بود تا زیست‌شناسی بخواند. «ریچارد» برای انتشار این کتاب در دفتر انتشاراتی جاناتان کیپ در لندن با «مشلر» دیدار کرد. «تام مشلر» (از ریش‌سفیدهای صنعت چاپ و نشر) اصرار داشت تا به‌جای واژه خودخواه که بار منفی دارد از واژه «فناناپذیر» استفاده شود اما «داوکینز» این توصیه را نپذیرفت. درهرحال «مشلر» ناشر کتاب نشد و مدتی بعد «مایکل راجرز» فصل‌هایی از کتاب را خواند، خوشش آمد و به «ریچارد» تلفن کرد و گفت: «باید کتابت را برای چاپ به من بدهی!» و به همین ترتیب قرارداد امضا شد. سرانجام کتاب «ژن خودخواه» در پاییز 1976 درحالی‌که «داوکینز» 35‌ساله بود به چاپ رسید. هم‌زمان هم استقبال بی‌نظیری از آن شد و هم انتقادات گسترده‌ای را در پی داشت. به گفته «داوکینز» این کتاب را تقریبا هرکسی می‌تواند و باید بخواند. در این کتاب چهره جدیدی از مسئله تکامل شرح داده شده است. او در مقدمه کتاب نوشته است: «ما ماشین‌های بقا هستیم، ماشین‌های رباتی که کورکورانه برنامه‌ریزی شده‌اند تا از مولکول‌های خودخواهی به نام ژن‌ها محافظت کنند». در این کتاب بود که برای اولین بار واژه «مِم» از سوی «داوکینز» وضع شد. مِم کوتاه‌شده واژه Mimeme است که ریشه یونانی دارد. مثال‌هایی از مِم‌ها می‌تواند نغمه‌ها، اندیشه‌ها، تکیه‌کلام‌ها، مدهای لباس و... باشد. درست همان‌طور که ژن‌ها در ذخیره ژنی خودشان از بدنی به بدن دیگر و از طریق اسپرم‌ها و تخمک‌ها تکثیر می‌شوند، مِم‌ها نیز خودشان را در ذخیره مِمی از مغزی به مغز دیگر و از طریق مراحلی که در مفهوم گسترده‌تر «تقلید» نامیده می‌شود، انتقال می‌دهند.

«ریچارد داوکینز» (1941 م.) با نام کامل «کلینتون ریچارد داوکینز» -به گفته او «کلینتون» زائده ناخوشایندی است که اگر نبود خوشحال‌تر می‌شد- رفتارشناس و زیست‌شناس تکاملی اهل بریتانیا است. نوشتن از «داوکینز» کار چندان ساده‌ای نیست. دانشمندی جنجالی که مخالفان و طرفداران خود را دارد. عده‌ای او را به‌واسطه‌ باورهای ضددینی‌اش می‌شناسند و عده‌ای با کتاب‌های پر سروصدایش؛ برخی نیز شاید سر کلاس‌های درسش شرکت کرده یا به سخنرانی‌هایش گوش داده‌اند. بخشی از مردم او را دانشمندی متکبر و ازخودراضی می‌دانند که از علم به‌منزله ابزاری برای ایجاد هیاهو و جنجال در راستای زیر سؤال بردن باورهای دینی و مذهبی استفاده می‌کند. بعضی نیز اعتقاد دارند که او بیشتر شهرت خود را مدیون اظهارنظرهای جنجالی‌اش است تا دستاوردهای علمی. در این نوشتار قصد داریم تا برش‌های کوچکی از زندگی «داوکینز» را آن‌گونه که خود در کتاب اتوبیوگرافی‌اش با عنوان «An appetite for wonder: the making of a scientist» قلم زده است، نشان دهیم. این کتاب سال گذشته با عنوان «میل به شگفتی»، با ترجمه خانم «اعظم خُرام» و از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه منتشر شده است. کتاب «میل به شگفتی» بخش اول زندگی «داوکینز» از شجره‌ خانوادگی تا چاپ کتاب «ژن خودخواه» را در بر می‌گیرد. برخلاف آنچه از شخصیت مغرور او سراغ داریم، «داوکینز» در این کتاب لحنی فروتنانه و صادقانه دارد. به‌عنوان خواننده هنگام مطالعه بخش مربوط به کودکی «داوکینز» انتظار خواندن ماجرایی خارق‌العاده داشتم. بر اساس آنچه او در کتابش نگاشته است نه کودکی با هوش ویژه بود و نه کاری عجیب‌وغریب در کودکی انجام داده که بتوان بارقه‌های نبوغ را در آن مشاهده کرد. به‌عنوان مثال در زمان اقامتشان در آفریقا روزی ماده‌شیری وارد خانه می‌شود و بر روی کاناپه می‌نشیند. همه سراسیمه شده و دچار استیصال می‌شوند؛ درحالی‌که «ریچارد» کوچولو ترجیح می‌داده همچنان با ماشین‌های اسباب‌بازی‌اش مشغول بازی بماند. خود او نیز چندین بار اشاره کرده است در کودکی هرگز شگفتی و اشتیاق خارق‌العاده به چیزی از خود نشان نداد و این واقعیت بارها موجب تعجب و گاهی ناامیدی پدر و مادرش می‌شد. با اینکه پدر و مادرش متخصص علوم طبیعی و گیاه‌شناس بودند؛ بااین‌وجود «داوکینز» هرگز در کودکی توجه ویژه‌ای به طبیعت یا رفتار جانوران از خود نشان نمی‌داد. نکته جالب‌تر آنکه پدر و مادر «ریچارد» نیز هرگز سعی نکردند تا فرزندشان را به سمت‌وسوی خاصی سوق دهند. علاوه بر آن درست مثل همه والدین گاهی به دلیل ناآگاهی از روان‌شناسی کودک مرتکب اشتباهاتی می‌شدند. تا جایی که یکی از این اشتباهات منجر به لکنت زبان و از‌دست‌رفتن اعتمادبه‌نفس «ریچارد» برای مدتی شده بود. از این‌ رو زندگی‌نامه خودنوشت «داوکینز» استریوتایپ بچه نابغه را می‌شکند. این نکته بسیار حائز اهمیت است زیرا در عصری زندگی می‌کنیم که بسیاری از والدین از سنین پایین و حتی در مواردی از زمان نوباوگی سعی می‌کنند تا فرزندانشان را تحت آموزش‌های مختلف قرار دهند تا مبادا از قافله بازبمانند. گاهی نیز در این مسیر تا جایی افراط می‌ورزند که کودک از بازی‌، تحرک و نشاط طبیعی دوره کودکی محروم می‌ماند. با کمی دقت نمونه‌های تربیت این‌چنینی را در اطرافمان می‌بینیم. برخی از کودکان کار اینستاگرامی نیز در این دسته قرار می‌گیرند که در این نوشته قصد نداریم به این موضوع بپردازیم. با وجود همه اینها نمی‌توان تأثیر زندگی آزاد و رها در آفریقا را به‌عنوان یکی از عوامل مهم در شکل‌گیری روحیه جست‌وجوگری «داوکینز» نادیده گرفت. آنچه در ادامه می‌خوانید خلاصه‌ای بسیار کوتاه از زندگی‌نامه خودنوشت «ریچارد داوکینز»، برگرفته از کتاب «میل به شگفتی» است.

چند پرده از شجره‌نامه
وقتی در سایت گودریدز (Goodreads.com) و آمازون نظرات کاربران را درباره این کتاب می‌خواندم، متوجه شدم اکثریت قریب‌به‌اتفاق خوانندگان درست مثل من شروع کتاب را قدری کسل‌کننده یافتند. «داوکینز» بیوگرافی خود را از زمان تولدش آغاز نکرده بلکه به معرفی شجره خود پرداخته است. احتمالا این شروع نباید چندان بی‌ارتباط به پیشه نویسنده باشد. یک زیست‌شناس تکاملی بیش از هر چیز به آغاز و منشأ هر چیز و سیر تکاملی آن توجه دارد. ازاین‌رو نباید درک چنین انتخابی برای آغاز کتاب چندان دشوار باشد. پدر پدر پدربزرگ او، «هنری داوکینز» (1765-1852) با «آگوستا» دختر ژنرال «سِر هنری کلینتون» که فرمانده کل نیروهای بریتانیا از سال 1778 تا 1782 بود، ازدواج می‌کند و پس از این ازدواج نام «کلینتون» به ابتدای نام خانوادگی آنها اضافه می‌شود. شرایط و اتفاقات این ازدواج و مصادره نام ژنرال مزبور توسط «داوکینز»ها کمی گستاخانه به نظر می‌رسد؛ آنچنان که در تاریخچه خیابان پورتلند یعنی همان مکانی که خانواده ژنرال «کلینتون» زندگی می‌کردند، آمده است: در سال 1788 دختر ژنرال با محبوب خود (آقای «داوکینز») با کالسکه از این خیابان گریخت. این در حالی بود که آقای «داوکینز» تعدادی کالسکه را در گوشه‌و‌کنار این خیابان آماده کرده بود و به آنها دستور داده بود تا جایی که می‌شود کالسکه‌ها را به‌سرعت و در جهت‌های مختلف از آن منطقه دور کنند. به نظر می‌رسد تمایلات و روحیه نظامی‌ ژنرال نیز نتوانسته از غرایز و احساسات تند و پرشور او بکاهد. «ریچارد داوکینز» در اتوبیوگرافی خود از نگهداری گلوله‌ای صحبت می‌کند که بر روی پایه ستون کتیبه‌ای که بر روی صفحه‌ای برنجی حک شده است. این گلوله داستان جالبی دارد و به‌نوعی یادآور واقعه‌ای است که اگر پایان آن‌طور دیگری رقم می‌خورد، «داوکینز» هرگز وجود نداشت. «کلینتون جرج آگوستوس داوکینز» (یکی از اجداد او) که در سال 1849 کنسول بریتانیا بود؛ درست همان زمانی که اتریشی‌ها ونیز را گلوله‌باران می‌کردند. یک شب که «جرج» در رختخواب خوابیده بود، گلوله‌‌ای از زیر پتو و ملافه‌ها عبور کرده و از لابه‌لای پاهایش رد می‌شود و همین اتفاق باعث می‌شود که او باقی عمر خود را لنگ‌لنگان راه ‌رود. «داوکینز» دراین‌باره می‌گوید این اتفاق مرا وسوسه می‌کند تا وجودم را به‌نوعی خوش‌شانسی بالستیکی نسبت دهم. به اعتقاد او هستی هر یک از ما وابسته به رشته باریکی از شانس است. به عبارتی وجود ما مدیون زمان‌بندی و مکان‌یابی دقیق و حساب‌شده هر چیزی است که از ابتدای عالم رخ داده است. این امکان بسیار محتمل بود که هر یک از ما هستی نمی‌یافتیم. «یوریک اسمیتیز»، یکی از دایی‌های پدر «ریچارد»، منشی نویسنده و فیلسوف بزرگ، «ویتگنشتاین» بود. ظاهرا «یوریک» آرزو داشت راننده اتوبوس شود، اما شوربختانه در کل تاریخ شرکت اتوبوس‌رانی او تنها کسی بود که در امتحان نظری مردود شد. البته به باور من منشی شخصیتی چون «ویتگنشتاین» بودن به تنهایی فرصتی استثنائی است. نام «ویتگنشتاین» مرا یاد دوره‌ای می‌اندازد که یک ترم را در یکی از مؤسسات فلسفه تهران به کلاس پربار «فلسفه زبان» «ویتگنشتاین» می‌رفتیم. اگر بتوان آن ترم را در یک جمله خلاصه کرد می‌توان گفت: «زبان برای کج‌فهمی است و نه فهمیدن».
سال‌های مدرسه
به نظر می‌رسد آنچه بیش از هر چیز «داوکینز» را در زمان نوشتن بیوگرافی خود رنج می‌دهد فقدان تفکر انتقادی در مدرسه است. او می‌نویسد نه‌تنها حرف بزرگ‌ترها را به‌سادگی باور می‌کردیم بلکه اگر بچه‌های هم‌سن‌وسالمان نیز چیزی غیرمنطقی می‌گفتند به‌سادگی می‌پذیرفتیم. او می‌گوید تا مدت‌ها از رعدوبرق دچار اضطراب می‌شدیم آن‌هم تنها به این دلیل که یکی از همکلاسی‌ها گفته بود اگر رعدوبرق به کسی اصابت کند، آن فرد تا 15 دقیقه هوش و حواسش را از دست می‌دهد و تا زمانی که از هر دو گوشش خون نچکیده باشد، نمی‌تواند هشیاری خود را دوباره به دست آورد. یا در جایی دیگر با لحنی شاکیانه می‌نویسد گاهی وقت‌ها به این نتیجه می‌رسم که روزهای مدرسه ابزاری برای هدردادن عمر نوجوانان است و ایامی که معلمان علاقه‌مند و دلسوز باید به آنها یاد دهند که قدردان زیبایی‌ها و استعدادهایشان باشند مجبورند به کارهایی بپردازند که دلیل و کاربرد آن را نمی‌دانند. او در ادامه می‌نویسد: در کارگاه مدرسه اندول خط‌کش تیره‌داری برای نجاری ساختیم، این در حالی بود که اصلا نمی‌دانستیم به چه درد می‌خورد؛ در واقع درست همان کاری را که مربی انجام می‌داد، بدون توسعه مهارت‌هایمان تقلید می‌کردیم. به اعتقاد «داوکینز» تعلیم و تربیت واقعی بسیار متفاوت از فرهنگ امتحانی و ارزیابی‌های دیوانه‌وار امروزی است.
آکسفورد و نقش بی‌بدیل‌ آن
«آکسفوردی که هیچ‌چیز به اندازه آن در شکل‌گیری شخصیت و آینده من اثر نداشت». این عین عبارتی است که «داوکینر» درباره آکسفورد، دانشگاه محبوبش می‌نویسد. «ریچارد» جوان برای تحصیل در رشته بیوشیمی تقاضا داده بود اما «سندی اگوستون» که خود استاد بیوشیمی بود در عوض رشته جانورشناسی را به او پیشنهاد داد. در واقع آنچه در دانشگاه آکسفورد باعث شکل‌گیری شخصیت علمی و با به عبارتی ساخته‌شدن او شد، نقش مهم استاد راهنما و امکان برگزاری کلاس خصوصی با دانشجویان ممتاز ارشد بود. رشته جانورشناسی آکسفورد هم‌کلاس‌های نظری داشت و هم عملی و آزمایشگاهی. «ریچارد» در ابتدای امر توجهی به «تفکر» نداشت و زمانی متوجه این اشتباه خود می‌شود که فراموش می‌کند با خود سر کلاس خودکار ببرد. از آنجایی که تا پیش از آن در مدارس پسرانه و نه مختلط درس می‌خواند از شدت خجالت از قرض‌گرفتن خودکار از دختری که کنارش نشسته بود امتناع می‌ورزد و صرفا به گوش‌دادن می‌پردازد. از آن جلسه به بعد دیگر هرگز سر کلاس یادداشت‌برداری نمی‌کند. به اعتقاد او هدف از تدریس یک درس نباید انتقال محض اطلاعات باشد، چون برای این منظور منابع زیادی وجود دارد. یک تدریس خوب باید الهام‌بخش باشد و ذهن آدم را قلقلک دهد. یک مدرس خوب با صدای بلند فکر می‌کند. در ترم یکی مانده به آخر «نیکو تینبرگن» (1907-1988) -جانورشناس شهیر انگلیسی و برنده جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی در سال 1973- به‌عنوان استاد راهنمای او انتخاب شد. این انتخاب بود که زندگی «ریچارد» را تغییر داد.
نقش «مایک کولن»
«جان مایکل کولن» یکی از قدیمی‌ترین و سرشناس‌ترین چهره‌های علمی در حوزه رفتارشناسی جانوری در دانشگاه آکسفورد بود. کسی که نه‌تنها «داوکینز» بلکه تعداد زیادی از هم‌دوره‌ای‌های او نیز خود را مدیون این بزرگمرد می‌دانند. استاد سخت‌کوش و پرکاری که همه دانشجویان به دنبالش بودند. با اینکه به طرز عجیبی سخت کار می‌کرد و پیوسته در حال تحقیق و تدریس بود اما تعداد مقالات کمی از او منتشر شده بود. اگر کسی در طول تحقیقش به مشکلی می‌خورد یک‌راست پیش او می‌رفت و «مایک» نیز همیشه آماده کمک بود. با اینکه استاد راهنمای رسمی «ریچارد»، «نیکو تینبرگن» بود اما وقتی موضوع تحقیقاتی او به بخش‌های ریاضی‌اش رسید و «نیکو» دیگر نمی‌توانست راهنمایی‌اش کند، «مایک» همان کسی بود که بدون هیچ چشمداشت مالی کارها را بر عهده گرفت. در زمان نوشتن رساله دکتری نیز در نقد و ویرایش و تصحیح خط‌به‌خط آن طوری دل به کار می‌داد که انگار «داوکینز» نیز یکی از دانشجویان خودش است. روشن است که «مایک» با این حجم از تعهد و دلسوزی که در قبال دانشجویان به خرج می‌داد، وقت کمی برای خودش باقی می‌ماند؛ ازاین‌رو هیچ تعجبی ندارد که از او به‌ندرت مقاله‌ای چاپ می‌شد و هرگز فرصت نیافت تا کتابی را که قرار بود درباره ارتباطات جانوران بنویسد، شروع کند. در واقع «مایک» را باید نویسنده مشترک صدها مقاله‌ای دانست که هرگز نامی از او بر روی هیچ‌یک از آنها دیده نشد و تنها در بخش سپاسگزاری پایان مقالات از او قدردانی می‌شد. اگر «مایک» مانند استادان امروزی می‌پذیرفت نامش در کنار اسم دانشجویان در مقالات می‌آمد، اکنون نامش جزء یکی از موفق‌ترین و پرافتخارترین دانشمندان ثبت می‌شد اما او در پی چیزی فراتر از جاودانگی نام‌و‌نشان بود.
شکل‌گیری نطفه کتاب « ژن خودخواه»
در دهه 70 میلادی «ریچارد» جوان به‌شدت غرق در برنامه‌نویسی بود و روی پروژه‌های مختلفی در حوزه رفتارشناسی جانوری کار می‌کرد و از این کار لذت می‌برد. تا اینکه در سال 1973 اعتصاب انجمن ملی معدنچیان، بحرانی را برای دولت وقت ایجاد کرد و در پی آن به‌منظور صرفه‌جویی در ذخایر سوخت، مصرف برق سهمیه‌بندی شد. طوری که فقط سه روز در هفته برق بود؛ آن‌هم برقی که با قطعی مکرر همراه بود. آن‌گونه که «داوکینز» می‌گوید تحقیق بر روی جیرجیرک‌ها به دلیل استفاده از کامپیوتر نیاز به برق داشت درحالی‌که نوشتن این‌گونه نبود؛ بنابراین «ریچارد» جوان تصمیم می‌گیرد به‌طور موقت تحقیق روی جیرجیرک‌ها را متوقف کند و به‌جای آن روی اولین کتابش کار کند. شروع کار بر روی کتاب با دوره‌ای مقارن بود که خودخواهی و نوع‌دوستی و تمام تفکرانی که از آن به‌عنوان «تعهد اجتماعی» یاد می‌شود، روی هوا بود. آیا در این شرایط حساس تئوری فرگشت جایی برای مطرح‌شدن داشت؟ این در حالی بود که از دهه گذشته کتاب‌های علمی، مستندها تلویزیونی تلاش‌های زیادی در راستای به‌کارگیری نظریه داروین در طرح سؤالاتی درباره نوع‌دوستی و خودخواهی و منافع جمعی در برابر رفاه فردی به کار گرفته بودند. در واقع نظریه داروین با حداکثر سرعت در مسیر اشتباهی پیش می‌رفت. طوری که باید تئوری تکامل را در واقع «تئوری پانگلوسیسم» -به معنی اینکه همه‌چیز جهان حتی رنج‌ها در بهترین شکل ممکن آفریده شده‌اند- می‌نامیدند. پانگلوسیان‌های فرگشتی به‌روشنی نمی‌دانند که این انتخاب طبیعی است که باعث شده هر موجود زنده‌ای در طول زندگی‌اش به‌خوبی عمل کند. چیزی که اهمیت داشت ولی فراموش شده بود این بود که «خوب‌بودن» در مورد تک‌تک موجودات زنده به کار می‌رود نه در مورد گونه‌ها. یکی از اهداف نوشتن کتاب «ژن خودخواه» این بود که «داوکینز» می‌خواست نشان دهد تعریف انتخاب طبیعی با انتخاب گروهی تفاوت دارد. انتخاب طبیعی جریانی کاملا خودکار و مکانیکی است و آینده‌نگری ندارد. «داوکینز» در این کتاب از اندیشه پانگلوسیان انتقاد کرده است. اشتباه طرفداران این اندیشه در این است که گونه یا گروه را موجودیت مستقلی فرض کرده که می‌خواهد منافعش را به حداکثر ممکن برساند. به‌هرحال کار تا جایی پیش رفت که فصل اول کتاب به اتمام رسید تا اینکه ناآرامی‌های صنعتی به پایان رسید و برق به خانه‌ها بازگشت. در نتیجه فصل اول کتاب به کشوی میز بازگشت و تحقیق درباره جیرجیرک‌ها از سر گرفته شد. حدود دو سال بعد کار نوشتن کتاب دوباره از سر گرفته شد. در پایان رساندن کتاب «ژن خودخواه» چند نفر نقش عمده‌ای داشتند؛ از جمله جان «مینارد اسمیت» که مهندس طراح هواپیماهای سبک بود اما مهندسی را کنار گذاشته و دوباره به دانشگاه رفته بود تا زیست‌شناسی بخواند. «ریچارد» برای انتشار این کتاب در دفتر انتشاراتی جاناتان کیپ در لندن با «مشلر» دیدار کرد. «تام مشلر» (از ریش‌سفیدهای صنعت چاپ و نشر) اصرار داشت تا به‌جای واژه خودخواه که بار منفی دارد از واژه «فناناپذیر» استفاده شود اما «داوکینز» این توصیه را نپذیرفت. درهرحال «مشلر» ناشر کتاب نشد و مدتی بعد «مایکل راجرز» فصل‌هایی از کتاب را خواند، خوشش آمد و به «ریچارد» تلفن کرد و گفت: «باید کتابت را برای چاپ به من بدهی!» و به همین ترتیب قرارداد امضا شد. سرانجام کتاب «ژن خودخواه» در پاییز 1976 درحالی‌که «داوکینز» 35‌ساله بود به چاپ رسید. هم‌زمان هم استقبال بی‌نظیری از آن شد و هم انتقادات گسترده‌ای را در پی داشت. به گفته «داوکینز» این کتاب را تقریبا هرکسی می‌تواند و باید بخواند. در این کتاب چهره جدیدی از مسئله تکامل شرح داده شده است. او در مقدمه کتاب نوشته است: «ما ماشین‌های بقا هستیم، ماشین‌های رباتی که کورکورانه برنامه‌ریزی شده‌اند تا از مولکول‌های خودخواهی به نام ژن‌ها محافظت کنند». در این کتاب بود که برای اولین بار واژه «مِم» از سوی «داوکینز» وضع شد. مِم کوتاه‌شده واژه Mimeme است که ریشه یونانی دارد. مثال‌هایی از مِم‌ها می‌تواند نغمه‌ها، اندیشه‌ها، تکیه‌کلام‌ها، مدهای لباس و... باشد. درست همان‌طور که ژن‌ها در ذخیره ژنی خودشان از بدنی به بدن دیگر و از طریق اسپرم‌ها و تخمک‌ها تکثیر می‌شوند، مِم‌ها نیز خودشان را در ذخیره مِمی از مغزی به مغز دیگر و از طریق مراحلی که در مفهوم گسترده‌تر «تقلید» نامیده می‌شود، انتقال می‌دهند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها