كاووس بر اوج فلك و در فرود خاك
مهدی افشار . پژوهشگر
چهرهها در شاهنامه به فراز نوزدهم رسید. اگر به تأمل در شاهنامه نگریسته شود، سراسر اندرز است و حكیم توس به كنایتى و اشارتى و گاه به صراحتى و بلاغتى مخاطبان خویش را به اندیشیدن و خردورزانه رفتاركردن فرامىخواند. از داستان كاووس و نابخردىها و زیادهخواهى او درسها مىتوان گرفت. سلوك نابخردانه كاووس و آسیبهایى كه ایرانیان از جاهطلبىها و زیادهخواهىهاى این شاه زودخشمِ سخنناپذیر متحمل شدند، اندك نیست كه آخرین آنها به كشتهشدن سیاوش انجامید؛ چهرهاى كه زیباترین وجه از ایران و ایرانى را به جهت درایت، شجاعت و صداقت خویش به نمایش گذارد و در آینده در این سلسله گفتارها به آن پرداخته خواهد شد. اگر در این بازخوانى و بازآفرینى شاهنامه از ابلیس و دیو سخن گفته مىشود، سخن از افسانه و رؤیاپردازى نیست كه حكیم توس خود دیو را مردم بد مىداند؛ همانهایى كه پاسداشت الطاف الهى را ندارند:
تو مر دیو را مردم بد شناس كسى كو ندارد ز یزدان سپاس/هر آن كو گذشت/ از ره مردمى/
ز دیوان شمر، مشمر از آدمى
اما داستان پرواز كاووس از زبان حكیم توس:
روزى ابلیس دیوان و ددان را فراخواند كه كاووس پس از پیروزى بر شاه هاماوران و بربرستان و مصر دچار آنچنان غرورى شده كه مىتوان او را به آسانى فریب داد و به سوى هر خطایى كشاند. اکنون به یك دیو نیازمندیم تا كاووس را از راه بیراه كرده، دل و جانش را از یزدان پاك بگرداند و فرّ زیبایش را به خاك كشاند. از میان دیوان، یكى دیو دژخیم برپا خاست و گفت این مهم از عهده من برآید و آن دیو روزى در شكارگاه، ظاهر خویش را به صورت جوانى خوشسیما جلوه داد و خود را به كاووس رساند، زمین ادب ببوسید و دستهگلى تقدیم شاه كرد و به كاووس گفت اكنون كه به این پیروزىهاى عظیم دست یافتهاى و همه گیتى به كام تو است، تنها كارى كه در جهان باقى مانده تا نامت جاودانه شود، این است که این راز را كشف كنى كه ماه چگونه است و شب و روز چیست و سالار این چرخ گردون چه كسى است.
بیامد برِ او زمین بوس داد/ یكى دسته گل به كاووس داد/چنین گفت كاین فر زیباى تو همه چرخ گردان سزد جاى تو
یكى كار ماندست كاندر جهان/ نشان تو هرگز نگردد نهان / چگونه است ماه و شب و روز چیست/ بر این گردش چرخ، سالار كیست
كاووس با شنیدن این سخنان، سخت برانگیخته شد كه چگونه مىتواند بدون پر، در آسمان پرواز كرده، اوج گرفته، خود را به ماه و ستارگان برساند. با ستارهشمران به مشورت نشست و پرسید فاصله بین زمین تا ماه چند است و آنان از بیم هیبت كاووس، او را از این نابخردى بازنداشتند و او را گفتند تا از آشیانه عقابها، بچهعقابها را برگیرد و پرورش دهد تا آنچنان توان و قدرت گیرند كه بتوانند آهویى را به چنگال از زمین بركنند.
سپس فرمان داد تختى از چوب عود بساختند و درزهاى تخت را با زر بپوشاندند و به آن استحكامى فوقالعاده دادند و در دورادور تخت، نیزههایى نصب كردند و بر بالاى هر نیزه پارهگوشتى بگذاشتند و عقابهاى جوان نیكپرورده شده و گرسنهمانده را بهگونهاى به كناره تخت ببستند كه بكوشند برخیزند و پارهگوشتها را به چنگال گیرند و كاووس خود بر تخت تكیه زد. عقابها هرچه بال مىزدند و مىكوشیدند تا خود را به گوشت برسانند، موفق نمىشدند و بدینگونه، تخت از زمین برخاست و كاووس به آسمان شد و با خود اندیشید زین پس در جنگها مىتوان از آن فرازجاى بر دشمنان تیر انداخت.
عقابهاى گرسنه بسیار پریدند، اوج گرفتند و مسافتى را درنوردیدند و سرانجام مانده و خسته شدند و نیرویى در بالهایشان نماند و از میان ابر سیاه، نگونسارشده، راه فرود در پیش گرفتند و در آمل فرود آمدند. تقدیر چنین بود كه كاووس كشته نشود و این خود از شگفتىهاى هستى است.
كاووس در آمل پریشان در جنگلى فرود آمده، از درگاه یزدان پاك پوزش خواست و از دیگر سوى، سپاهیان ایران سر به سوى آسمان مىتاختند تا مبادا او را گم كنند.
چو با مرغ پرنده نیرو نماند غمى گشت و پرها به خوى درنشاند / نگونسار گشتند ز ابر سیاه كشان بر زمین از هوا تخت شاه / سوى بیشه شیرچین آمدند به آمل به روى زمین آمدند / بمانده به بیشه درون زار و خوار، نیایش همى كرد با كردگار
سرانجام رستم، گیو و توس آگاهى یافتند كه تخت كاووس در كجا فرود آمده است و با لشكرى انبوه به آن سوى حركت كردند.
گودرز پیر كه از رفتار كاووس خشمگین بود، به رستم گفت از بعد از آنكه مرا از شیر گرفتند، بسیار شاهان بر این سرزمین شهریارى كردند، اما شهریارى همچون كاووس ندیدهام؛ نه مرد خرد است و نه سخن خردمندانه را گوش مىكند.
به رستم چنین گفت گودرز پیر كه تا كرد مادر مرا سیر شیر / همى بینم اندر جهان تاج و تخت كیان بزرگان بیداربخت / چو كاووس نشنیدم اندر جهان ندیدم كس از كهتران و مهان / خرد نیست او را نه دانش نه رأى نه هوشش به جایست و نه دل به جاى
سرانجام پهلوانان ایران به او رسیدند و كاووس را درمانده و زار یافتند. گودرز پیر كه سپیدموى پهلوانان بود، به سرزنش به كاووس گفت: «هر زمان، مشكلى مىآفرینى و خود و دیگران را به رنج مىافكنى. تاكنون سه بار راه خطا پیمودهاى. آیا با این همه آزمایش، اوستاد نشدهاى. یك بار بىجهت سپاه را به مازندران كشاندى، به یاد بیاور تو خود چه سختىها كشیدى، بینایى از دست دادى و همه را به اسارت، به بند سپردی، بار دیگر بهرغم آنكه به تو گفتند به میهمانى به نزد دشمن خود، شاه هاماوران نرو، رفتى و دیگر بار به بند كشیده شدى. هر آنچه خواستی، كردى و از غیبت تو، مردم چه آسیبها که ندیدند، اکنون زمین را بس نبود که به سراغ آسمان رفتى؟».
كشیدى سپه را به مازندران نگر تا چه سختى رسید اندر آن / دگرباره مهمان دشمن شدى صنم بودى اكنون برهمن شدى / به جنگ زمین سر به سر تاختى/ كنون به آسمان نیز پرداختى / كه تا ماه و خورشید را بنگرد/ ستاره یكایك همى بشمرد
گودرز به كاووس گفت به همان شیوهاى رفتار كن كه شاهان بیداردل و آگاه رفتار كردهاند تا از همه سوى ستوده شوى و همگان نیكخواه تو باشند.
كاووس پشیمان از رفتار خویش، شرمنده بر عماریاى نشست كه براى او آماده كرده بودند و آنچه برایش مانده بود، پشیمانى و شرمندگى بود.
پس از بازگشت به كاخ شهریارى، 40 شبانهروز به نیایش ایستاد و از شرم از كاخ خود بیرون نرفت و پیوسته از یزدان پاك آمرزش طلبید و چون زمانى را به پوزشخواهى گذراند، یزدان پاك او را ببخشود و پس از آن بهگونهاى رفتار كرد كه جهانِ شهریارى او سراسر رنگ آرامش و آسایش به خود گرفت:
چو بگذشت یك چند گریان چنین/ ببخشود بر وى جهانآفرین/ یكى دادِ نو ساخت اندر جهان/ كه تابنده شد بر كهان و مهان/ جهان گفتى از داد دیبا شدست/ همان شاه بر گاه زیبا شدست.
چهرهها در شاهنامه به فراز نوزدهم رسید. اگر به تأمل در شاهنامه نگریسته شود، سراسر اندرز است و حكیم توس به كنایتى و اشارتى و گاه به صراحتى و بلاغتى مخاطبان خویش را به اندیشیدن و خردورزانه رفتاركردن فرامىخواند. از داستان كاووس و نابخردىها و زیادهخواهى او درسها مىتوان گرفت. سلوك نابخردانه كاووس و آسیبهایى كه ایرانیان از جاهطلبىها و زیادهخواهىهاى این شاه زودخشمِ سخنناپذیر متحمل شدند، اندك نیست كه آخرین آنها به كشتهشدن سیاوش انجامید؛ چهرهاى كه زیباترین وجه از ایران و ایرانى را به جهت درایت، شجاعت و صداقت خویش به نمایش گذارد و در آینده در این سلسله گفتارها به آن پرداخته خواهد شد. اگر در این بازخوانى و بازآفرینى شاهنامه از ابلیس و دیو سخن گفته مىشود، سخن از افسانه و رؤیاپردازى نیست كه حكیم توس خود دیو را مردم بد مىداند؛ همانهایى كه پاسداشت الطاف الهى را ندارند:
تو مر دیو را مردم بد شناس كسى كو ندارد ز یزدان سپاس/هر آن كو گذشت/ از ره مردمى/
ز دیوان شمر، مشمر از آدمى
اما داستان پرواز كاووس از زبان حكیم توس:
روزى ابلیس دیوان و ددان را فراخواند كه كاووس پس از پیروزى بر شاه هاماوران و بربرستان و مصر دچار آنچنان غرورى شده كه مىتوان او را به آسانى فریب داد و به سوى هر خطایى كشاند. اکنون به یك دیو نیازمندیم تا كاووس را از راه بیراه كرده، دل و جانش را از یزدان پاك بگرداند و فرّ زیبایش را به خاك كشاند. از میان دیوان، یكى دیو دژخیم برپا خاست و گفت این مهم از عهده من برآید و آن دیو روزى در شكارگاه، ظاهر خویش را به صورت جوانى خوشسیما جلوه داد و خود را به كاووس رساند، زمین ادب ببوسید و دستهگلى تقدیم شاه كرد و به كاووس گفت اكنون كه به این پیروزىهاى عظیم دست یافتهاى و همه گیتى به كام تو است، تنها كارى كه در جهان باقى مانده تا نامت جاودانه شود، این است که این راز را كشف كنى كه ماه چگونه است و شب و روز چیست و سالار این چرخ گردون چه كسى است.
بیامد برِ او زمین بوس داد/ یكى دسته گل به كاووس داد/چنین گفت كاین فر زیباى تو همه چرخ گردان سزد جاى تو
یكى كار ماندست كاندر جهان/ نشان تو هرگز نگردد نهان / چگونه است ماه و شب و روز چیست/ بر این گردش چرخ، سالار كیست
كاووس با شنیدن این سخنان، سخت برانگیخته شد كه چگونه مىتواند بدون پر، در آسمان پرواز كرده، اوج گرفته، خود را به ماه و ستارگان برساند. با ستارهشمران به مشورت نشست و پرسید فاصله بین زمین تا ماه چند است و آنان از بیم هیبت كاووس، او را از این نابخردى بازنداشتند و او را گفتند تا از آشیانه عقابها، بچهعقابها را برگیرد و پرورش دهد تا آنچنان توان و قدرت گیرند كه بتوانند آهویى را به چنگال از زمین بركنند.
سپس فرمان داد تختى از چوب عود بساختند و درزهاى تخت را با زر بپوشاندند و به آن استحكامى فوقالعاده دادند و در دورادور تخت، نیزههایى نصب كردند و بر بالاى هر نیزه پارهگوشتى بگذاشتند و عقابهاى جوان نیكپرورده شده و گرسنهمانده را بهگونهاى به كناره تخت ببستند كه بكوشند برخیزند و پارهگوشتها را به چنگال گیرند و كاووس خود بر تخت تكیه زد. عقابها هرچه بال مىزدند و مىكوشیدند تا خود را به گوشت برسانند، موفق نمىشدند و بدینگونه، تخت از زمین برخاست و كاووس به آسمان شد و با خود اندیشید زین پس در جنگها مىتوان از آن فرازجاى بر دشمنان تیر انداخت.
عقابهاى گرسنه بسیار پریدند، اوج گرفتند و مسافتى را درنوردیدند و سرانجام مانده و خسته شدند و نیرویى در بالهایشان نماند و از میان ابر سیاه، نگونسارشده، راه فرود در پیش گرفتند و در آمل فرود آمدند. تقدیر چنین بود كه كاووس كشته نشود و این خود از شگفتىهاى هستى است.
كاووس در آمل پریشان در جنگلى فرود آمده، از درگاه یزدان پاك پوزش خواست و از دیگر سوى، سپاهیان ایران سر به سوى آسمان مىتاختند تا مبادا او را گم كنند.
چو با مرغ پرنده نیرو نماند غمى گشت و پرها به خوى درنشاند / نگونسار گشتند ز ابر سیاه كشان بر زمین از هوا تخت شاه / سوى بیشه شیرچین آمدند به آمل به روى زمین آمدند / بمانده به بیشه درون زار و خوار، نیایش همى كرد با كردگار
سرانجام رستم، گیو و توس آگاهى یافتند كه تخت كاووس در كجا فرود آمده است و با لشكرى انبوه به آن سوى حركت كردند.
گودرز پیر كه از رفتار كاووس خشمگین بود، به رستم گفت از بعد از آنكه مرا از شیر گرفتند، بسیار شاهان بر این سرزمین شهریارى كردند، اما شهریارى همچون كاووس ندیدهام؛ نه مرد خرد است و نه سخن خردمندانه را گوش مىكند.
به رستم چنین گفت گودرز پیر كه تا كرد مادر مرا سیر شیر / همى بینم اندر جهان تاج و تخت كیان بزرگان بیداربخت / چو كاووس نشنیدم اندر جهان ندیدم كس از كهتران و مهان / خرد نیست او را نه دانش نه رأى نه هوشش به جایست و نه دل به جاى
سرانجام پهلوانان ایران به او رسیدند و كاووس را درمانده و زار یافتند. گودرز پیر كه سپیدموى پهلوانان بود، به سرزنش به كاووس گفت: «هر زمان، مشكلى مىآفرینى و خود و دیگران را به رنج مىافكنى. تاكنون سه بار راه خطا پیمودهاى. آیا با این همه آزمایش، اوستاد نشدهاى. یك بار بىجهت سپاه را به مازندران كشاندى، به یاد بیاور تو خود چه سختىها كشیدى، بینایى از دست دادى و همه را به اسارت، به بند سپردی، بار دیگر بهرغم آنكه به تو گفتند به میهمانى به نزد دشمن خود، شاه هاماوران نرو، رفتى و دیگر بار به بند كشیده شدى. هر آنچه خواستی، كردى و از غیبت تو، مردم چه آسیبها که ندیدند، اکنون زمین را بس نبود که به سراغ آسمان رفتى؟».
كشیدى سپه را به مازندران نگر تا چه سختى رسید اندر آن / دگرباره مهمان دشمن شدى صنم بودى اكنون برهمن شدى / به جنگ زمین سر به سر تاختى/ كنون به آسمان نیز پرداختى / كه تا ماه و خورشید را بنگرد/ ستاره یكایك همى بشمرد
گودرز به كاووس گفت به همان شیوهاى رفتار كن كه شاهان بیداردل و آگاه رفتار كردهاند تا از همه سوى ستوده شوى و همگان نیكخواه تو باشند.
كاووس پشیمان از رفتار خویش، شرمنده بر عماریاى نشست كه براى او آماده كرده بودند و آنچه برایش مانده بود، پشیمانى و شرمندگى بود.
پس از بازگشت به كاخ شهریارى، 40 شبانهروز به نیایش ایستاد و از شرم از كاخ خود بیرون نرفت و پیوسته از یزدان پاك آمرزش طلبید و چون زمانى را به پوزشخواهى گذراند، یزدان پاك او را ببخشود و پس از آن بهگونهاى رفتار كرد كه جهانِ شهریارى او سراسر رنگ آرامش و آسایش به خود گرفت:
چو بگذشت یك چند گریان چنین/ ببخشود بر وى جهانآفرین/ یكى دادِ نو ساخت اندر جهان/ كه تابنده شد بر كهان و مهان/ جهان گفتى از داد دیبا شدست/ همان شاه بر گاه زیبا شدست.