نگاهی به «دختری که خودش را خورد» نوشته سعید محسنی
لحظهای برای همیشه
مریم موحدیان. پژوهشگر ادبیات نمایشی و مدرس دانشگاه
سعید محسنی و قلم یکتایش را سالهاست که میشناسم، میخوانم و لذت میبرم. چیزی که در نوشتههای او، چه نمایشنامه و چه داستان همیشه برایم جذاب بوده، اول از همه بازآفرینی مفاهیم تازه از موقعیتها و پدیدههای تکراری است. چنانکه بیاغراق در همه کارهایش میتوان ردپای نمادسازیهای کاملا شخصی را بهوضوح دید. این مسئله بر فضاسازی، زبان و حتی بر ساختار و شخصیتپردازی تأثیر میگذارد و چنان کششی ایجاد میکند که با خواندن اولین صفحه، مقاومت در برابر ادامهدادن، ناممکن میشود. البته در این میان، گاه پیچیدگیهایی گریبان اثر را میگیرد که گذشتن از هزارتوی آنها شاید برای همه مخاطبان، ساده نباشد. دومین ویژگی دلپذیرِ قلم این نویسنده از نظر من، لحظهنگاریهای درخشان اوست. چنانکه گاه فکر میکنم همه یک داستان یا یک نمایشنامه را فقط برای القای «یک لحظه» آفریده است. لحظهای که میتواند برای همیشه گسترش پیدا کند و در حافظه مخاطب بماند.
بهانه این دستنوشته اما داستان دختری است که خودش را خورد. به گمانم این اثر پیش و بیش از هر چیز دارای عنصر مهمی است به نام جذابیت. انتخاب موضوع و نیز زاویه روایت منحصربهفردی دارد که از اولین سطر داستان تا انتهای آن را خواندنی میکند. تودرتویی اتفاقات، درهمتنیدگی رؤیا با واقعیتی خشن، آفرینش لحظههای درخشان و البته زبان پالوده در کنار آدمهای بسیار باورپذیر که از تدقیق نویسنده در جهان پیرامونش تغذیه کرده، داستان را کاملا قابل پیگیری میکند. یکی از مهمترین مطالبی که میتوان درباره این اثر به آن اشاره کرد، وجود «روایت» و پیگیری هوشمندانه آن است. گرچه ظاهرا پایان اثر از الگوی متعارف و معمول داستانهای نتیجهمند پیروی نمیکند، اما نویسنده به هیچ روی از روایت آگاهانه، هدفمند و دارای تسلسل منطقی چشمپوشی نکرده است. بدیهی است که اگر نتیجه را تحلیل درست آخرین وضعیت شخصیتها تعریف کنیم، اتفاقا داستان دارای نتیجهای درخشان است. اینگونه نتیجهگیریها که در سایر آثار سعید محسنی نیز با آن روبهرو میشویم، حاصل هوشمندی وی در ارائه پایانبندیهای عالمانه است.
ساختار درست داستان که از نقطهای درخشان آغاز میشود و عنصر «تعریف» را به درستی رعایت میکند، از دیگر ویژگیهای این اثر است. تعریفی که در کل کار وجود دارد و هرچه به پایان نزدیک میشویم، از کمیت آن کاسته و بر کیفیتش افزوده میشود. این روایت با آغازی بیشک دنبالکردنی شروع میشود و گرچه با تقسیمبندی داستان به تابلوهای مختلف، سیودو قطعه یا تابلو را در برابر ما قرار میدهد، اما نظم علّی این پارهها چنان رعایت شده است که توالی وقایع را با خطی درونی پی میگیرد تا به پاره آخر برسد. تابلوی آخر شماره ندارد... و پیداکردن دلیل آن، همچنین بینامبودن راوی بماند بر عهده مخاطب تا لذت درک را افزون کند. آدمهای نامونشاندار داستان محدودند، هر کدام به اندازهای که باید، معرفی میشوند و سهم هریک در معرفیِ دیگران به مخاطب محفوظ میماند. به این معنا که شخصیتها نهتنها از طریق اعمال و گفتار خود که در بستری کاملا جمعی شناسانده و پیگیری میشوند و هر کدام به اندازه سهمی که در پیشبرد داستان دارند، مورد استفاده قرار میگیرند. در هر دوی این موارد، یعنی پیشبرد داستان و معرفی شخصیت (بهویژه راوی) نیز نقش شخصیت غایب،
انکارنشدنی است. دختری که خودش را خورد، حضور فیزیکی ندارد و تنها از طریق نامههایی که به مخاطبش نرسیده است، او را میشناسیم، اما سایه سنگینش بر تمام وقایع داستان افتاده است و این حضور دائمی تا آخرین لحظه به شکل یک کیف در روایت باقی میماند و در تابلوی جذاب پایانیاش ادامه پیدا میکند. پیرمرد کنار زایندهرود خشک و پیرزنی که هر روز به دنبال گمشدهای میگردد، ذهن مخاطب را با سؤالهای جدیدی در ادامه نانوشته داستان روبهرو میکند که پاسخش را در تنهاییهای خود و مرور دوباره داستان در ذهن خویش خواهد یا نخواهد یافت. فضاسازی دقیق اثر از دیگر ویژگیهای آن است. طعم تلخ و گسی که با خواندن اولین سطرها در ذائقه مینشیند، کمک میکند تا تصویر زندگی راوی، قدم به قدم کاملتر شود. زبانی روان این عوامل را به هم پیوند میدهد که بهجز مواردی معدود (مثلا در دیالوگهای مرد نقاش و راوی در فصل بیستونهم که کمی به درازا میکشد) شستهرُفته و صیقلخورده است. در مجموع و با توجه به مجموعه آثاری که از سعید محسنی خواندهام، به یقین میتوانم بگویم که وی سبک ویژه خود را در نوشتن یافته و امیدوارم که در ادامه راهش به توفیقی که شایسته
آن است، دست یابد.
سعید محسنی و قلم یکتایش را سالهاست که میشناسم، میخوانم و لذت میبرم. چیزی که در نوشتههای او، چه نمایشنامه و چه داستان همیشه برایم جذاب بوده، اول از همه بازآفرینی مفاهیم تازه از موقعیتها و پدیدههای تکراری است. چنانکه بیاغراق در همه کارهایش میتوان ردپای نمادسازیهای کاملا شخصی را بهوضوح دید. این مسئله بر فضاسازی، زبان و حتی بر ساختار و شخصیتپردازی تأثیر میگذارد و چنان کششی ایجاد میکند که با خواندن اولین صفحه، مقاومت در برابر ادامهدادن، ناممکن میشود. البته در این میان، گاه پیچیدگیهایی گریبان اثر را میگیرد که گذشتن از هزارتوی آنها شاید برای همه مخاطبان، ساده نباشد. دومین ویژگی دلپذیرِ قلم این نویسنده از نظر من، لحظهنگاریهای درخشان اوست. چنانکه گاه فکر میکنم همه یک داستان یا یک نمایشنامه را فقط برای القای «یک لحظه» آفریده است. لحظهای که میتواند برای همیشه گسترش پیدا کند و در حافظه مخاطب بماند.
بهانه این دستنوشته اما داستان دختری است که خودش را خورد. به گمانم این اثر پیش و بیش از هر چیز دارای عنصر مهمی است به نام جذابیت. انتخاب موضوع و نیز زاویه روایت منحصربهفردی دارد که از اولین سطر داستان تا انتهای آن را خواندنی میکند. تودرتویی اتفاقات، درهمتنیدگی رؤیا با واقعیتی خشن، آفرینش لحظههای درخشان و البته زبان پالوده در کنار آدمهای بسیار باورپذیر که از تدقیق نویسنده در جهان پیرامونش تغذیه کرده، داستان را کاملا قابل پیگیری میکند. یکی از مهمترین مطالبی که میتوان درباره این اثر به آن اشاره کرد، وجود «روایت» و پیگیری هوشمندانه آن است. گرچه ظاهرا پایان اثر از الگوی متعارف و معمول داستانهای نتیجهمند پیروی نمیکند، اما نویسنده به هیچ روی از روایت آگاهانه، هدفمند و دارای تسلسل منطقی چشمپوشی نکرده است. بدیهی است که اگر نتیجه را تحلیل درست آخرین وضعیت شخصیتها تعریف کنیم، اتفاقا داستان دارای نتیجهای درخشان است. اینگونه نتیجهگیریها که در سایر آثار سعید محسنی نیز با آن روبهرو میشویم، حاصل هوشمندی وی در ارائه پایانبندیهای عالمانه است.
ساختار درست داستان که از نقطهای درخشان آغاز میشود و عنصر «تعریف» را به درستی رعایت میکند، از دیگر ویژگیهای این اثر است. تعریفی که در کل کار وجود دارد و هرچه به پایان نزدیک میشویم، از کمیت آن کاسته و بر کیفیتش افزوده میشود. این روایت با آغازی بیشک دنبالکردنی شروع میشود و گرچه با تقسیمبندی داستان به تابلوهای مختلف، سیودو قطعه یا تابلو را در برابر ما قرار میدهد، اما نظم علّی این پارهها چنان رعایت شده است که توالی وقایع را با خطی درونی پی میگیرد تا به پاره آخر برسد. تابلوی آخر شماره ندارد... و پیداکردن دلیل آن، همچنین بینامبودن راوی بماند بر عهده مخاطب تا لذت درک را افزون کند. آدمهای نامونشاندار داستان محدودند، هر کدام به اندازهای که باید، معرفی میشوند و سهم هریک در معرفیِ دیگران به مخاطب محفوظ میماند. به این معنا که شخصیتها نهتنها از طریق اعمال و گفتار خود که در بستری کاملا جمعی شناسانده و پیگیری میشوند و هر کدام به اندازه سهمی که در پیشبرد داستان دارند، مورد استفاده قرار میگیرند. در هر دوی این موارد، یعنی پیشبرد داستان و معرفی شخصیت (بهویژه راوی) نیز نقش شخصیت غایب،
انکارنشدنی است. دختری که خودش را خورد، حضور فیزیکی ندارد و تنها از طریق نامههایی که به مخاطبش نرسیده است، او را میشناسیم، اما سایه سنگینش بر تمام وقایع داستان افتاده است و این حضور دائمی تا آخرین لحظه به شکل یک کیف در روایت باقی میماند و در تابلوی جذاب پایانیاش ادامه پیدا میکند. پیرمرد کنار زایندهرود خشک و پیرزنی که هر روز به دنبال گمشدهای میگردد، ذهن مخاطب را با سؤالهای جدیدی در ادامه نانوشته داستان روبهرو میکند که پاسخش را در تنهاییهای خود و مرور دوباره داستان در ذهن خویش خواهد یا نخواهد یافت. فضاسازی دقیق اثر از دیگر ویژگیهای آن است. طعم تلخ و گسی که با خواندن اولین سطرها در ذائقه مینشیند، کمک میکند تا تصویر زندگی راوی، قدم به قدم کاملتر شود. زبانی روان این عوامل را به هم پیوند میدهد که بهجز مواردی معدود (مثلا در دیالوگهای مرد نقاش و راوی در فصل بیستونهم که کمی به درازا میکشد) شستهرُفته و صیقلخورده است. در مجموع و با توجه به مجموعه آثاری که از سعید محسنی خواندهام، به یقین میتوانم بگویم که وی سبک ویژه خود را در نوشتن یافته و امیدوارم که در ادامه راهش به توفیقی که شایسته
آن است، دست یابد.