|

نظر در تو می‌کنم ای بامداد

شرق: «بام بلند هم‌چراغی» شامل گفت‌وگویی طولانی با آیدا شاملو درباره احمد شاملو است که چند سال پیش به کوشش سعید پورعظیمی منتشر شده بود و به‌تازگی چاپ چهارم آن در نشر نو منتشر شده است و البته این چاپ اول کتاب در نشر نو به شمار می‌رود. سعید پورعظیمی در طول چند سال با آیدا گفت‌وگو کرده که حاصل آن کتابی در سیزده فصل شده و در آن از کودکی تا واپسین دم شاملو صحبت شده است.
پورعظیمی در بخشی از پیش‌درآمد کتاب درباره انجام گفت‌وگوهایش با آیدا نوشته است: «در کنار حافظه قدرتمند باید از هوشمندی و مسئولیت‌شناسی آیدا یاد کرد: از حفظ برگه‌ای کوچک که شاملو یک کلمه روی آن نوشته، تا ثبت رویدادهای زندگی‌شان در یادداشت‌های ریز و درشت، با ذکر جای و روز و ساعت و حاضران و مسائل دیگر و حتی واپسین کلمات شاملو پیش از مرگ؛ بنابراین، آنچه روایت می‌کند اغلب از گزند فراموشی‌های ناگزیر حافظه در امان مانده است. خوانندگان در سراسر متن کتاب، شاهد این دقت‌های تحسین‌برانگیز خواهند بود و می‌توانند این‌بار شاعر را از آستان هم‌نفس او نظاره کنند و دریابند که شعر فارسی، وجود شاملو را بیش از هرچیز دیگر مدیون زندگانی ایثارگرانه آیداست».
گفت‌وگوها با دوران کودکی و خانواده آیدا آغاز شده است و سپس‌ می‌رسد به سال آشنایی شاملو و آیدا. در نوروز سال چهل‌ویک شاملو به همراه مادر و خواهرهایش به خانه‌ای در کوچه نقوی، بین خیابان ایرانشهر و خردمند جنوبی نقل مکان می‌کنند و به‌طوراتفاقی آیدا و شاملو همسایه می‌شوند: «ما طبقه اول بودیم و خانواده شاملو در طبقه هم‌کف خانه سه طبقه کناری که از طرف حیاط چند پله می‌خورد تا وارد ساختمان شوی؛ ولی از طرف کوچه پله نداشت؛ بنابراین، وقتی می‌رفتم روی بالکن، به حیاط و ایوانشان اشراف داشتم. ما برای تعطیلات رفته بودیم آبادان. چهاردهم فروردین با قطار از سفر برگشتیم. برای دیدن جوانه‌های گل‌ها و درخت‌های حیاط رفتم روی بالکن. درخت‌ها و گل‌ها داشتند بیدار می‌شدند. برگشتم دیدم آقایی درشت‌اندام و خوش‌تیپ و مرتب، با موهایی زیبا در ایوان حیاط خانه کناری ایستاده دارد مرا نگاه می‌کند. نگاه ما به هم گره خورد». در بخش اول کتاب علاوه‌بر آشنایی شاملو و آیدا، مروری بر وقایع و اتفاقات زندگی شاملو تا پیش از این آشنایی هم شده است. در بخش‌های دیگر کتاب به کودکی شاملو و خانواده او هم پرداخته شده است و گفت‌وگوها کم‌کم پیش آمده‌اند و به زندگی، فعالیت‌های مختلف شاملو، بیماری‌اش، دوستی و ارتباطش با دیگر نویسندگان و شاعران و... پرداخته‌اند. در بخشی از این‌گفت‌وگو که به روزهای پیش از انقلاب مربوط است، آیدا درباره غلامحسین ساعدی در روزهای قبل از پیروزی انقلاب می‌گوید: «آن موقع اوضاع ایران خیلی آشفته بود و مردم آرام و قرار نداشتند و ساعدی چون احتمال می‌داد که انقلاب بشود، از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. از شاملو می‌پرسید باید چه‌کار کنیم. شب‌ها به اکبر ساعدی و مجابی زنگ می‌زدند اخبار ایران را می‌گرفتند. اوضاع به‌کلی تغییر کرده بود و همه در یک حالت انتظار به سر می‌بردیم؛ ولی ساعدی کم‌کم داشت آب می‌شد. پریشان و بی‌قرار شده بود. آدمی که آن همه به درد مردم می‌رسید، نه می‌خورد نه می‌خوابید. دوست داشت بنویسد. برایش مداد و کاغذ خریدم و احمد هم تشویقش می‌کرد؛ ولی تا روز آخر کاغذها سپید روی میز اتاق ماند. دستش به نوشتن نمی‌رفت. از شوق التهابات داخلی ایران اوایل زمستان به وطن برگشت و مدتی بعد انقلاب پیروز شد... ساعدی خیلی خویشتن‌دار بود. نمی‌گفت که چه بلاهایی سرش آمده و چه شکنجه‌هایی دیده. یک روز که از حمام درآمده بود شاملو به‌طوراتفاقی جای زخم را دید. چه حالی پیدا کرد! بعد از این قضیه گاهی با او شوخی می‌کرد که دوباره خنده را بر صورت ساعدی ببیند. سعی می‌کرد هرجوری هست دلش را شاد کند. ساعدی پاک و زلال و بی‌غش بود، مثل بچه. انسانی بود به تمام معنا احترام‌برانگیز. دیگر کم می‌توان مثل این آدم‌ها را دید».
در بخشی دیگر از کتاب، آیدا درباره علاقه شاملو به ایران و جهان‌وطن‌بودن او گفته است: «روحیات وطن‌پرستی در اولین شعرها و نوشته‌های شاملو موج می‌زند، طبیعی هم هست. رفته‌رفته جهان‌وطن شد. می‌گفت درد هرکس در هرجای جهان درد من است، درد مردم من است. همیشه انسان‌گرا بود، فارغ از هر رنگ و قوم و جغرافیایی؛ ولی جهان‌وطن‌بودن به معنای بی‌اعتنایی به زادگاه نیست، به معنای وطن‌دوست‌نبودن نیست. می‌گفت من ایران نباشم می‌میرم. این را همه کسانی که با او حشر و نشر داشتند می‌دانند... ده‌ها بار برای کارهای مختلف دعوتش کردند؛ قبول نکرد، گفت باید برگردم ایران و برگشت. از عمق جانش گفت چراغم در این خانه می‌سوزد».

شرق: «بام بلند هم‌چراغی» شامل گفت‌وگویی طولانی با آیدا شاملو درباره احمد شاملو است که چند سال پیش به کوشش سعید پورعظیمی منتشر شده بود و به‌تازگی چاپ چهارم آن در نشر نو منتشر شده است و البته این چاپ اول کتاب در نشر نو به شمار می‌رود. سعید پورعظیمی در طول چند سال با آیدا گفت‌وگو کرده که حاصل آن کتابی در سیزده فصل شده و در آن از کودکی تا واپسین دم شاملو صحبت شده است.
پورعظیمی در بخشی از پیش‌درآمد کتاب درباره انجام گفت‌وگوهایش با آیدا نوشته است: «در کنار حافظه قدرتمند باید از هوشمندی و مسئولیت‌شناسی آیدا یاد کرد: از حفظ برگه‌ای کوچک که شاملو یک کلمه روی آن نوشته، تا ثبت رویدادهای زندگی‌شان در یادداشت‌های ریز و درشت، با ذکر جای و روز و ساعت و حاضران و مسائل دیگر و حتی واپسین کلمات شاملو پیش از مرگ؛ بنابراین، آنچه روایت می‌کند اغلب از گزند فراموشی‌های ناگزیر حافظه در امان مانده است. خوانندگان در سراسر متن کتاب، شاهد این دقت‌های تحسین‌برانگیز خواهند بود و می‌توانند این‌بار شاعر را از آستان هم‌نفس او نظاره کنند و دریابند که شعر فارسی، وجود شاملو را بیش از هرچیز دیگر مدیون زندگانی ایثارگرانه آیداست».
گفت‌وگوها با دوران کودکی و خانواده آیدا آغاز شده است و سپس‌ می‌رسد به سال آشنایی شاملو و آیدا. در نوروز سال چهل‌ویک شاملو به همراه مادر و خواهرهایش به خانه‌ای در کوچه نقوی، بین خیابان ایرانشهر و خردمند جنوبی نقل مکان می‌کنند و به‌طوراتفاقی آیدا و شاملو همسایه می‌شوند: «ما طبقه اول بودیم و خانواده شاملو در طبقه هم‌کف خانه سه طبقه کناری که از طرف حیاط چند پله می‌خورد تا وارد ساختمان شوی؛ ولی از طرف کوچه پله نداشت؛ بنابراین، وقتی می‌رفتم روی بالکن، به حیاط و ایوانشان اشراف داشتم. ما برای تعطیلات رفته بودیم آبادان. چهاردهم فروردین با قطار از سفر برگشتیم. برای دیدن جوانه‌های گل‌ها و درخت‌های حیاط رفتم روی بالکن. درخت‌ها و گل‌ها داشتند بیدار می‌شدند. برگشتم دیدم آقایی درشت‌اندام و خوش‌تیپ و مرتب، با موهایی زیبا در ایوان حیاط خانه کناری ایستاده دارد مرا نگاه می‌کند. نگاه ما به هم گره خورد». در بخش اول کتاب علاوه‌بر آشنایی شاملو و آیدا، مروری بر وقایع و اتفاقات زندگی شاملو تا پیش از این آشنایی هم شده است. در بخش‌های دیگر کتاب به کودکی شاملو و خانواده او هم پرداخته شده است و گفت‌وگوها کم‌کم پیش آمده‌اند و به زندگی، فعالیت‌های مختلف شاملو، بیماری‌اش، دوستی و ارتباطش با دیگر نویسندگان و شاعران و... پرداخته‌اند. در بخشی از این‌گفت‌وگو که به روزهای پیش از انقلاب مربوط است، آیدا درباره غلامحسین ساعدی در روزهای قبل از پیروزی انقلاب می‌گوید: «آن موقع اوضاع ایران خیلی آشفته بود و مردم آرام و قرار نداشتند و ساعدی چون احتمال می‌داد که انقلاب بشود، از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. از شاملو می‌پرسید باید چه‌کار کنیم. شب‌ها به اکبر ساعدی و مجابی زنگ می‌زدند اخبار ایران را می‌گرفتند. اوضاع به‌کلی تغییر کرده بود و همه در یک حالت انتظار به سر می‌بردیم؛ ولی ساعدی کم‌کم داشت آب می‌شد. پریشان و بی‌قرار شده بود. آدمی که آن همه به درد مردم می‌رسید، نه می‌خورد نه می‌خوابید. دوست داشت بنویسد. برایش مداد و کاغذ خریدم و احمد هم تشویقش می‌کرد؛ ولی تا روز آخر کاغذها سپید روی میز اتاق ماند. دستش به نوشتن نمی‌رفت. از شوق التهابات داخلی ایران اوایل زمستان به وطن برگشت و مدتی بعد انقلاب پیروز شد... ساعدی خیلی خویشتن‌دار بود. نمی‌گفت که چه بلاهایی سرش آمده و چه شکنجه‌هایی دیده. یک روز که از حمام درآمده بود شاملو به‌طوراتفاقی جای زخم را دید. چه حالی پیدا کرد! بعد از این قضیه گاهی با او شوخی می‌کرد که دوباره خنده را بر صورت ساعدی ببیند. سعی می‌کرد هرجوری هست دلش را شاد کند. ساعدی پاک و زلال و بی‌غش بود، مثل بچه. انسانی بود به تمام معنا احترام‌برانگیز. دیگر کم می‌توان مثل این آدم‌ها را دید».
در بخشی دیگر از کتاب، آیدا درباره علاقه شاملو به ایران و جهان‌وطن‌بودن او گفته است: «روحیات وطن‌پرستی در اولین شعرها و نوشته‌های شاملو موج می‌زند، طبیعی هم هست. رفته‌رفته جهان‌وطن شد. می‌گفت درد هرکس در هرجای جهان درد من است، درد مردم من است. همیشه انسان‌گرا بود، فارغ از هر رنگ و قوم و جغرافیایی؛ ولی جهان‌وطن‌بودن به معنای بی‌اعتنایی به زادگاه نیست، به معنای وطن‌دوست‌نبودن نیست. می‌گفت من ایران نباشم می‌میرم. این را همه کسانی که با او حشر و نشر داشتند می‌دانند... ده‌ها بار برای کارهای مختلف دعوتش کردند؛ قبول نکرد، گفت باید برگردم ایران و برگشت. از عمق جانش گفت چراغم در این خانه می‌سوزد».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها