مرگ و مویههای خاموش
عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب
سالها بیمار من بود. اماس داشت. ناملایمتی در زندگی زیاد دیده بود. اول این بیماری که توانش را گرفته بود. بعد همین که توانست با اماس کنار بیاید و به زندگی بازگردد، همسرش رهایش کرد و رفت. گفت نمیتوانم با بیماریات کنار بیایم. تو اماس داری و زود خسته میشوی. من حوصلهات را ندارم. همسرش رفت و بیماری او تشدید شد. دوباره با این شرایط کنار آمد. دوباره روبهراه شد تا اینکه کرونا آمد. چند روز پیش گفت سرفه میکنم. حالم خوب است دکتر، ولی سرفه میکنم. فرستادمش اورژانس بیمارستان و متأسفانه کرونا بود. این کرونای لعنتی. از اورژانس زنگ زدند که درگیری ریه خیلی زیاد است. بدبختی کرونا این است که ظاهر بیمار، شدت بیماری را نشان نمیدهد و خیلی وقتها گولزننده است. در مورد این بیمار من نیز همینطور بود. عکس ریه درگیری بالا را نشان میداد و میزان اکسیژن خون پایین بود. چند ساعتی در اورژانس ماند تا اینکه به آیسییو منتقل شد. بوی خوشی به مشام نمیرسید. چند روز اول وضع بد نبود اما ناگهان یک شب حالش خیلی بد شد و مجبور شدند که برایش لولهگذاری کنند و از طریق دستگاه به او تنفس مصنوعی دهند. حالا دیگر در مرز مرگ و زندگی بود. شرایط بسیار بدی بود و روزبهروز بدتر هم میشد. مادرش همیشه در کنار در آیسییو بود. میگفت آقای دکتر حال دخترم خوب میشود؟ آرامآرام گریه میکرد. از آن گریههایی که دل آدم را به درد میآورد. چه جوابی داشتم تا به این مادر بدهم؟ از بیمارستان که بیرون میآیم، انبوه آدمها را میبینم که بیاعتنا به تمام هشدارها نه ماسکی زدهاند و نه فاصلهگذاری اجتماعی را رعایت میکنند. یادم به همین چند هفته پیش میافتد که چگونه همین مردم فوجفوج شروع به مسافرت کردند و حالا بیمارانی همانند بیمار من که از رنج یک بیماری دیگر در عذاب بودند، باید تاوان ندانمکاری و جهالت عدهای دیگر را بدهند. واقعا تحمل این گریهها خیلی خیلی سخت است. وقتی این گریهها و مویهها را میبینم، دیگر امیدی به این مردم ندارم. انگار هیچ مسئولیتی در قبال دیگران ندارند. واقعا ما را چه شده است؟ چرا به این حضیض اخلاقی افتادهایم؟ چرا انحطاط اخلاقی از گوشهگوشه مملکتمان میبارد؟ فقط هر روز این مسیرِ خانه به بیمارستان را میآیم. بیماران زیادی را میبینم که به کرونا مبتلا میشوند. بخشی مرخص و بخشی بستری میشوند و ما کادر درمان انگار به رباتی بدل شدهایم که همینطور از اینجا به آنجا میدویم تا بر این مرهمی گذاشته و دردی از دیگری کم کنیم. کی از پا بیفتیم، خدا میداند. فقط خدا میداند. دغدغههای طبیبانه در کشور ما در این روزهای کرونایی شکل و شمایل دیگری دارد. چند وقت پیش به عکسی برخوردم که اتاق عملی را درون یک مرداب نشان میداد. عکس متعلق به جنگ ویتنام بود. ویتکنگها درون مرداب چادری بر پا کرده بودند و زخمیها را همانجا جراحی میکردند. وضعیت ما هم بیشباهت به درمان در درون چادری کهنه در میان مرداب و نیزارها نیست. بدون توجه به کمبود تخت بستری، نبود دارو و خستگی پرسنل، همینطور پشتسر هم بیماران را میبینیم و دقیقا باید گفت که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکنیم. فقط امیدواریم روزی تمام شود. نهتنها کرونا به پایان برسد بلکه ما هم بتوانیم راحت و بدون اضطراب زندگی کنیم. هر روز خبری بد ما را نیازارد. هر روز با حال بد بیدار نشویم. فکر نمیکنم برای ملتی با سابقه فرهنگی ما و این همه ثروت ملی انتظار زيادي باشد. مرگ و مویه بس است. دیدن مادران پشت در آیسییو بس است. ما هم زندگی میخواهیم. یک زندگی آرام و با لبخند. همین.
سالها بیمار من بود. اماس داشت. ناملایمتی در زندگی زیاد دیده بود. اول این بیماری که توانش را گرفته بود. بعد همین که توانست با اماس کنار بیاید و به زندگی بازگردد، همسرش رهایش کرد و رفت. گفت نمیتوانم با بیماریات کنار بیایم. تو اماس داری و زود خسته میشوی. من حوصلهات را ندارم. همسرش رفت و بیماری او تشدید شد. دوباره با این شرایط کنار آمد. دوباره روبهراه شد تا اینکه کرونا آمد. چند روز پیش گفت سرفه میکنم. حالم خوب است دکتر، ولی سرفه میکنم. فرستادمش اورژانس بیمارستان و متأسفانه کرونا بود. این کرونای لعنتی. از اورژانس زنگ زدند که درگیری ریه خیلی زیاد است. بدبختی کرونا این است که ظاهر بیمار، شدت بیماری را نشان نمیدهد و خیلی وقتها گولزننده است. در مورد این بیمار من نیز همینطور بود. عکس ریه درگیری بالا را نشان میداد و میزان اکسیژن خون پایین بود. چند ساعتی در اورژانس ماند تا اینکه به آیسییو منتقل شد. بوی خوشی به مشام نمیرسید. چند روز اول وضع بد نبود اما ناگهان یک شب حالش خیلی بد شد و مجبور شدند که برایش لولهگذاری کنند و از طریق دستگاه به او تنفس مصنوعی دهند. حالا دیگر در مرز مرگ و زندگی بود. شرایط بسیار بدی بود و روزبهروز بدتر هم میشد. مادرش همیشه در کنار در آیسییو بود. میگفت آقای دکتر حال دخترم خوب میشود؟ آرامآرام گریه میکرد. از آن گریههایی که دل آدم را به درد میآورد. چه جوابی داشتم تا به این مادر بدهم؟ از بیمارستان که بیرون میآیم، انبوه آدمها را میبینم که بیاعتنا به تمام هشدارها نه ماسکی زدهاند و نه فاصلهگذاری اجتماعی را رعایت میکنند. یادم به همین چند هفته پیش میافتد که چگونه همین مردم فوجفوج شروع به مسافرت کردند و حالا بیمارانی همانند بیمار من که از رنج یک بیماری دیگر در عذاب بودند، باید تاوان ندانمکاری و جهالت عدهای دیگر را بدهند. واقعا تحمل این گریهها خیلی خیلی سخت است. وقتی این گریهها و مویهها را میبینم، دیگر امیدی به این مردم ندارم. انگار هیچ مسئولیتی در قبال دیگران ندارند. واقعا ما را چه شده است؟ چرا به این حضیض اخلاقی افتادهایم؟ چرا انحطاط اخلاقی از گوشهگوشه مملکتمان میبارد؟ فقط هر روز این مسیرِ خانه به بیمارستان را میآیم. بیماران زیادی را میبینم که به کرونا مبتلا میشوند. بخشی مرخص و بخشی بستری میشوند و ما کادر درمان انگار به رباتی بدل شدهایم که همینطور از اینجا به آنجا میدویم تا بر این مرهمی گذاشته و دردی از دیگری کم کنیم. کی از پا بیفتیم، خدا میداند. فقط خدا میداند. دغدغههای طبیبانه در کشور ما در این روزهای کرونایی شکل و شمایل دیگری دارد. چند وقت پیش به عکسی برخوردم که اتاق عملی را درون یک مرداب نشان میداد. عکس متعلق به جنگ ویتنام بود. ویتکنگها درون مرداب چادری بر پا کرده بودند و زخمیها را همانجا جراحی میکردند. وضعیت ما هم بیشباهت به درمان در درون چادری کهنه در میان مرداب و نیزارها نیست. بدون توجه به کمبود تخت بستری، نبود دارو و خستگی پرسنل، همینطور پشتسر هم بیماران را میبینیم و دقیقا باید گفت که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکنیم. فقط امیدواریم روزی تمام شود. نهتنها کرونا به پایان برسد بلکه ما هم بتوانیم راحت و بدون اضطراب زندگی کنیم. هر روز خبری بد ما را نیازارد. هر روز با حال بد بیدار نشویم. فکر نمیکنم برای ملتی با سابقه فرهنگی ما و این همه ثروت ملی انتظار زيادي باشد. مرگ و مویه بس است. دیدن مادران پشت در آیسییو بس است. ما هم زندگی میخواهیم. یک زندگی آرام و با لبخند. همین.