|

كيخسرو: زايش ستاره‌اى در آسمان ايران

مهدى افشار- ‌پژوهشگر

سلسله‌یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، چندین شماره را با داستان سیاوش سپری کرد که با مرگ او به پایان رسید. داستان کیخسرو در این شماره و هفته‌های آینده دنبال خواهد شد. همان غروبین روزى كه ستاره رخشان سیاوش خاموشى گرفت، آنانى كه به نفرین افراسیاب سر بر آسمان داشتند، در اوج شگفتى دیدند كه ستاره‌اى در بى‌كران آسمان شب آرام‌آرام رنگ باخت و سپس از پهلوى آن، ستاره‌اى خورشیدوار درخشیدن گرفت و نفرین‌كنندگان دل‌آرام شدند كه از خاندان آفریدون، فریدونى دیگر سر برآورد تا خون سیاوش از جوشش بازنایستد.افراسیاب پس از آنكه سیاوش را خاموش گرداند، در سیاوشگرد بماند تا اندكى آرام گیرد و پیلسم، برادر پیران‌ویسه، آزرده‌خاطر از آنچه بر سیاوش گذشته بود، سوارى تیزتك را درپى پیران، برادر خویش فرستاد با این پیام كه در توران توفانى وزیدن گرفته كه اگر دیرتر در ختن بمانى، نه از توران نامى ماند و نه از تورانى كه سیاوش كشته شد و زود باشد فرنگیس و فرزندى كه در بطن دارد، به سیاوش بپیوندند. از دیگر سوى، افراسیاب با خود اندیشه كرد كه اگر از پشت سیاوش، دانه‌اى افشانده شود، حتى اگر در خاك توران پرورده و بالیده شود، با سرشت ایرانى خواهد بود و روزى فرارسد كه دعوى خون پدر كند و باید كه فرنگیس آن كودك فروگذارد تا نسل سیاوشان منقطع شود. به همین روى فرمان داد تا فرنگیس را بیاورند و او را آن‌قدر به چوب بزنند تا آن كودك را بیفكند و زمانى پیران به سیاوشگرد وارد شد كه فرنگیس را به نزد افراسیاب مى‌بردند؛ به كیفر بى‌گناهى. ‌پیران، افراسیاب را سرزنش كرد كه چرا خون سیاوش را ریخته است، مگر دیگر آرزوى شهریارى ندارد. بدو گفت شاها انوشه بدى/ روان را به دیدار توشه بدى/چه آمد ز بد بر تو اى نیك‌خوى/ كه آوردت این روز بد آرزوى/چرا بر دلت چیره شد راى دیو/ ببرد از رخت شرم گیهان خدیو/كنون زو گذشتى به فرزند خویش/ رمیدى به بى‌چاره پیوند خویشافراسیاب با شنیدن سخنان پیران آرام گرفت و فرمان داد تا فرنگیس را بى‌گزند تحت نظارت پیران قرار دهند تا پس از آنكه كودك از مادر جدا شد، در مورد آن كودك نیز تصمیم گرفته شود.پیران نفسى به آرامى از سینه برون داد و فرنگیس را از چنگال نگهبانان برهانید و با آنان به درشتى سخن گفت كه چگونه توانسته‌اند با دخت شاه به تندى رفتار كنند. سپس در ختن جایى آرام براى فرنگیس در نظر گرفت و او را به بانوى خردورز خویش، گلشهر سپرد تا در آرامش، كودك خویش را به دنیا آورد.‌ شبى قیرگون كه جهان خاموشى گزیده بود، پیران در خواب دید كه سیاوش شمعى روشن در دست دارد و در روشناى آن شمع او را بدید كه تیغى در دست گرفته و به آوایى رسا مى‌گوید: «این خواب نوشین را رها كن و به آینده گیتى بنگر كه روزى نو فرا رسیده و كیخسرو زاده شده است». پیران در بستر خویش بلرزید و گلشهر را بیدار كرده، به او گفت: «برخیز و نزد فرنگیس برو كه هم‌اكنون سیاوش را به خواب دیدم كه مرا به سرزنش گفت تا كى آرام خفته‌اى. برخیز و به جشن كیخسروى جهانجوى برو». ‌گلشهر نیمه‌شبان خود را به فرنگیس رساند و مادر و فرزند را در سلامتى و زیبایى كامل یافت. شادمان به نزد پیران بازگشت كه از ماه، خورشیدى برآمده است، برو آن شگفتى را ببین كه چگونه جهان‌آفرین، خورشید رخشان دیگرى به جهان عرضه داشته، خورشیدى كه به راستى زیبنده دیهیم شهریارى است.پیران با آگاهى از زاده‌شدن كیخسرو، اندیشه كرد كه اگر دست افراسیاب به آن نوزاد رسد او را زنده نخواهد گذاشت، به‌همین‌روى به چاره‌اندیشى به نزد افراسیاب رفت و آن‌چنان سخن گفت كه شاه توران آرام گیرد:

بدو گفت خورشیدفش مهترا/ جهاندار و بیدار و افسونگرا/به در بر یكى بنده بفزود دوش/ تو گفتى ورا مایه دادست هوش
با آگاهى از زاده‌شدن كیخسرو، غمى دردآگین بر دل افراسیاب بنشست و پشیمان از آنچه با آن شاهزاده برومند ایرانى كرده بود، در پاسخ به پیران گفت: «آن‌گونه كه از ستاره‌شناسان و پیشگویان شنیده‌ام از تخمه تور و كیقباد، شهریارى برآید كه جهان به وجود او فخر خواهد كرد و همه مردم توران او را نماز گزارند ولى جهانى را به آشوب كشد و آرام و قرار از ما دریغ دارد. اكنون هر آنچه باید واقع شده، این كودك را در خاندان خویش نگاه ندار و او را به كوهستان نزد شبانان بفرست، آن‌چنان كه از نژاد خویش آگاه نگردد و هرگز نداند كه نیاى او من هستم و نیاى دیگر او، كاووس است. بگذار با گوسپندان بزرگ شود و با خرد بیگانه بماند و از گذشته هیچ نداند». ‌اما افراسیاب نمى‌دانست تدبیر، چاره كار نیست كه تقدیر به‌گونه‌اى دیگر رقم خورده است. پیران شادمان از نزد افراسیاب بازگشت، درحالى‌كه اندیشه‌هاى نیكو در سر مى‌پروراند و در دل جهان‌آفرین را ستایش‌ها داشت و چون به كاخ خویش رسید، شبانان كوه قلا را فراخواند و درباره آن كودك خرد با آنان سخن‌ها گفت كه این كودك را چون جان خویش بدارید و بپرورید كه مبادا باد و خاك بر او وزیدن گیرد و هر آنچه خواست از او دریغ ندارید و آن‌گاه شبانان را هدایاى بسیار بداد و دایه‌اى را نیز همراه كیخسرو كرد تا او را نیكو بپرورد.
بدین گونه هفت سالى جهان در آرامش بود و چون خسرو هفت ساله شد، نژاد و گوهر وجودى شهریارى‌اش نمود یافت. با شاخه درخت كمان و با روده گوسفند زه كمان برآورد و با چوب‌هاى جنگل و پر پرندگان پیكان ساخت و به دشت براى نخجیر رفت و چون 10 ساله شد، پهلوانى بلندقامت و كشیده اندام گردید و در جنگل گرگ و خرس و گراز را شكار مى‌كرد و اندك‌اندك اندیشه شكار شیر و پلنگ را داشت و روزگار به همان‌گونه‌ای سپرى شد كه آن آموزگار بزرگ اراده كرده بود.‌ سرانجام شبانان محافظ خسرو نزد پیران آمدند به شكوه كه از عهده نگهدارى این كودك برنمى‌آیند، زمانى به شكار آهو مى‌رفت و اكنون سوداى شكار شیر و پلنگ دارد، گویى براى او شیر و آهو تفاوتى نمى‌كند، بیم آن مى‌رود كه به او گزندى وارد آید و قادر نباشند پیمان خویش را پاسخ دهند.پیران چون این سخنان بشنید به دیدار خسرو شتافت و فرمان داد خسرو را نزد او آورند. چون نگاه پیران بر خسرو نشست، دلش براى سیاوش به درد آمد و او را گرم در آغوش بفشرد. خسرو به پیران گفت: «اى بزرگمرد، تا آنجا که می‌دانم تمامى توران‌زمین به نور وجود تو رخشان است و راست است كه تو به مهربانى شهره‌اى اما چه شده كه شبان‌زاده‌اى را این‌چنین در كنار مى‌گیرى و این آغوش گشودن را براى خود عار نمى‌دارى؟». دل پیران به درد آمد و رخش چون آتش برافروخته شد. به خسرو گفت: «تو یادگارى از بزرگان هستى و جهانى تو را خواهد ستود. تاج شهریارى زیبنده توست، چه كسى گفته كه تو فرزند شبانان هستى، هیچ شبانى از گوهر تو نیست، در این باب مرا با تو سخن‌هاست». ‌آن‌گاه فرمان داد براى خسرو اسبى آماده کنند و او را به جامه خسروانى بیاراست و با خود به كاخ خویش آورد، درحالى‌كه روانش تحمل بار اندوهى را نداشت براى آنچه بر سیاوش گذشته بود. پیران، خسرو را در كنار خویش بپرورد و از حضور او شادمان بود. تیره شبى از سوى افراسیاب كسى نزد پیران آمد با این پیام كه به سبب حضور این كودك، آرام و خواب ندارد و همان شبانه پیران را به نزد خود فراخواند و چون پیران به درگاه شاه توران رفت، افراسیاب از دل‌نگرانى‌هاى خود با پیران سخن گفت. پیران در پاسخ گفت كه اندیشه بد به دل راه مده، اگرچه مهر مادرى بسیار عظیم است، اما لطف پروردگار برتر از هر مهرى است. از افراسیاب خواست سوگندى شاهانه ادا کند مانند سوگندی که فریدون یاد کرده بود تا آن كودك را نیازارد:
نخستین به پیمان مرا شاد كن/ ز سوگند شاهان یكى یاد كن/ ز پیران چون بشنید افراسیاب/ سر مرد جنگى درآمد ز خواب/ یكى سخت سوگند شاهانه خورد/ به روز سپید و شب لاژورد/ كه ناید بدین كودك از من ستم/ نه هرگز برو بر زنم تیز دم.

سلسله‌یادداشت‌های شخصیت‌های شاهنامه، چندین شماره را با داستان سیاوش سپری کرد که با مرگ او به پایان رسید. داستان کیخسرو در این شماره و هفته‌های آینده دنبال خواهد شد. همان غروبین روزى كه ستاره رخشان سیاوش خاموشى گرفت، آنانى كه به نفرین افراسیاب سر بر آسمان داشتند، در اوج شگفتى دیدند كه ستاره‌اى در بى‌كران آسمان شب آرام‌آرام رنگ باخت و سپس از پهلوى آن، ستاره‌اى خورشیدوار درخشیدن گرفت و نفرین‌كنندگان دل‌آرام شدند كه از خاندان آفریدون، فریدونى دیگر سر برآورد تا خون سیاوش از جوشش بازنایستد.افراسیاب پس از آنكه سیاوش را خاموش گرداند، در سیاوشگرد بماند تا اندكى آرام گیرد و پیلسم، برادر پیران‌ویسه، آزرده‌خاطر از آنچه بر سیاوش گذشته بود، سوارى تیزتك را درپى پیران، برادر خویش فرستاد با این پیام كه در توران توفانى وزیدن گرفته كه اگر دیرتر در ختن بمانى، نه از توران نامى ماند و نه از تورانى كه سیاوش كشته شد و زود باشد فرنگیس و فرزندى كه در بطن دارد، به سیاوش بپیوندند. از دیگر سوى، افراسیاب با خود اندیشه كرد كه اگر از پشت سیاوش، دانه‌اى افشانده شود، حتى اگر در خاك توران پرورده و بالیده شود، با سرشت ایرانى خواهد بود و روزى فرارسد كه دعوى خون پدر كند و باید كه فرنگیس آن كودك فروگذارد تا نسل سیاوشان منقطع شود. به همین روى فرمان داد تا فرنگیس را بیاورند و او را آن‌قدر به چوب بزنند تا آن كودك را بیفكند و زمانى پیران به سیاوشگرد وارد شد كه فرنگیس را به نزد افراسیاب مى‌بردند؛ به كیفر بى‌گناهى. ‌پیران، افراسیاب را سرزنش كرد كه چرا خون سیاوش را ریخته است، مگر دیگر آرزوى شهریارى ندارد. بدو گفت شاها انوشه بدى/ روان را به دیدار توشه بدى/چه آمد ز بد بر تو اى نیك‌خوى/ كه آوردت این روز بد آرزوى/چرا بر دلت چیره شد راى دیو/ ببرد از رخت شرم گیهان خدیو/كنون زو گذشتى به فرزند خویش/ رمیدى به بى‌چاره پیوند خویشافراسیاب با شنیدن سخنان پیران آرام گرفت و فرمان داد تا فرنگیس را بى‌گزند تحت نظارت پیران قرار دهند تا پس از آنكه كودك از مادر جدا شد، در مورد آن كودك نیز تصمیم گرفته شود.پیران نفسى به آرامى از سینه برون داد و فرنگیس را از چنگال نگهبانان برهانید و با آنان به درشتى سخن گفت كه چگونه توانسته‌اند با دخت شاه به تندى رفتار كنند. سپس در ختن جایى آرام براى فرنگیس در نظر گرفت و او را به بانوى خردورز خویش، گلشهر سپرد تا در آرامش، كودك خویش را به دنیا آورد.‌ شبى قیرگون كه جهان خاموشى گزیده بود، پیران در خواب دید كه سیاوش شمعى روشن در دست دارد و در روشناى آن شمع او را بدید كه تیغى در دست گرفته و به آوایى رسا مى‌گوید: «این خواب نوشین را رها كن و به آینده گیتى بنگر كه روزى نو فرا رسیده و كیخسرو زاده شده است». پیران در بستر خویش بلرزید و گلشهر را بیدار كرده، به او گفت: «برخیز و نزد فرنگیس برو كه هم‌اكنون سیاوش را به خواب دیدم كه مرا به سرزنش گفت تا كى آرام خفته‌اى. برخیز و به جشن كیخسروى جهانجوى برو». ‌گلشهر نیمه‌شبان خود را به فرنگیس رساند و مادر و فرزند را در سلامتى و زیبایى كامل یافت. شادمان به نزد پیران بازگشت كه از ماه، خورشیدى برآمده است، برو آن شگفتى را ببین كه چگونه جهان‌آفرین، خورشید رخشان دیگرى به جهان عرضه داشته، خورشیدى كه به راستى زیبنده دیهیم شهریارى است.پیران با آگاهى از زاده‌شدن كیخسرو، اندیشه كرد كه اگر دست افراسیاب به آن نوزاد رسد او را زنده نخواهد گذاشت، به‌همین‌روى به چاره‌اندیشى به نزد افراسیاب رفت و آن‌چنان سخن گفت كه شاه توران آرام گیرد:

بدو گفت خورشیدفش مهترا/ جهاندار و بیدار و افسونگرا/به در بر یكى بنده بفزود دوش/ تو گفتى ورا مایه دادست هوش
با آگاهى از زاده‌شدن كیخسرو، غمى دردآگین بر دل افراسیاب بنشست و پشیمان از آنچه با آن شاهزاده برومند ایرانى كرده بود، در پاسخ به پیران گفت: «آن‌گونه كه از ستاره‌شناسان و پیشگویان شنیده‌ام از تخمه تور و كیقباد، شهریارى برآید كه جهان به وجود او فخر خواهد كرد و همه مردم توران او را نماز گزارند ولى جهانى را به آشوب كشد و آرام و قرار از ما دریغ دارد. اكنون هر آنچه باید واقع شده، این كودك را در خاندان خویش نگاه ندار و او را به كوهستان نزد شبانان بفرست، آن‌چنان كه از نژاد خویش آگاه نگردد و هرگز نداند كه نیاى او من هستم و نیاى دیگر او، كاووس است. بگذار با گوسپندان بزرگ شود و با خرد بیگانه بماند و از گذشته هیچ نداند». ‌اما افراسیاب نمى‌دانست تدبیر، چاره كار نیست كه تقدیر به‌گونه‌اى دیگر رقم خورده است. پیران شادمان از نزد افراسیاب بازگشت، درحالى‌كه اندیشه‌هاى نیكو در سر مى‌پروراند و در دل جهان‌آفرین را ستایش‌ها داشت و چون به كاخ خویش رسید، شبانان كوه قلا را فراخواند و درباره آن كودك خرد با آنان سخن‌ها گفت كه این كودك را چون جان خویش بدارید و بپرورید كه مبادا باد و خاك بر او وزیدن گیرد و هر آنچه خواست از او دریغ ندارید و آن‌گاه شبانان را هدایاى بسیار بداد و دایه‌اى را نیز همراه كیخسرو كرد تا او را نیكو بپرورد.
بدین گونه هفت سالى جهان در آرامش بود و چون خسرو هفت ساله شد، نژاد و گوهر وجودى شهریارى‌اش نمود یافت. با شاخه درخت كمان و با روده گوسفند زه كمان برآورد و با چوب‌هاى جنگل و پر پرندگان پیكان ساخت و به دشت براى نخجیر رفت و چون 10 ساله شد، پهلوانى بلندقامت و كشیده اندام گردید و در جنگل گرگ و خرس و گراز را شكار مى‌كرد و اندك‌اندك اندیشه شكار شیر و پلنگ را داشت و روزگار به همان‌گونه‌ای سپرى شد كه آن آموزگار بزرگ اراده كرده بود.‌ سرانجام شبانان محافظ خسرو نزد پیران آمدند به شكوه كه از عهده نگهدارى این كودك برنمى‌آیند، زمانى به شكار آهو مى‌رفت و اكنون سوداى شكار شیر و پلنگ دارد، گویى براى او شیر و آهو تفاوتى نمى‌كند، بیم آن مى‌رود كه به او گزندى وارد آید و قادر نباشند پیمان خویش را پاسخ دهند.پیران چون این سخنان بشنید به دیدار خسرو شتافت و فرمان داد خسرو را نزد او آورند. چون نگاه پیران بر خسرو نشست، دلش براى سیاوش به درد آمد و او را گرم در آغوش بفشرد. خسرو به پیران گفت: «اى بزرگمرد، تا آنجا که می‌دانم تمامى توران‌زمین به نور وجود تو رخشان است و راست است كه تو به مهربانى شهره‌اى اما چه شده كه شبان‌زاده‌اى را این‌چنین در كنار مى‌گیرى و این آغوش گشودن را براى خود عار نمى‌دارى؟». دل پیران به درد آمد و رخش چون آتش برافروخته شد. به خسرو گفت: «تو یادگارى از بزرگان هستى و جهانى تو را خواهد ستود. تاج شهریارى زیبنده توست، چه كسى گفته كه تو فرزند شبانان هستى، هیچ شبانى از گوهر تو نیست، در این باب مرا با تو سخن‌هاست». ‌آن‌گاه فرمان داد براى خسرو اسبى آماده کنند و او را به جامه خسروانى بیاراست و با خود به كاخ خویش آورد، درحالى‌كه روانش تحمل بار اندوهى را نداشت براى آنچه بر سیاوش گذشته بود. پیران، خسرو را در كنار خویش بپرورد و از حضور او شادمان بود. تیره شبى از سوى افراسیاب كسى نزد پیران آمد با این پیام كه به سبب حضور این كودك، آرام و خواب ندارد و همان شبانه پیران را به نزد خود فراخواند و چون پیران به درگاه شاه توران رفت، افراسیاب از دل‌نگرانى‌هاى خود با پیران سخن گفت. پیران در پاسخ گفت كه اندیشه بد به دل راه مده، اگرچه مهر مادرى بسیار عظیم است، اما لطف پروردگار برتر از هر مهرى است. از افراسیاب خواست سوگندى شاهانه ادا کند مانند سوگندی که فریدون یاد کرده بود تا آن كودك را نیازارد:
نخستین به پیمان مرا شاد كن/ ز سوگند شاهان یكى یاد كن/ ز پیران چون بشنید افراسیاب/ سر مرد جنگى درآمد ز خواب/ یكى سخت سوگند شاهانه خورد/ به روز سپید و شب لاژورد/ كه ناید بدین كودك از من ستم/ نه هرگز برو بر زنم تیز دم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها