|

‌غمنامه فرود (2)

مهدى افشار‌- ‌پژوهشگر

‌در نشست پیشین گفته شد چون توس به فرماندهى سپاه ایران براى بازپس‌گیرى شهرى از شهرهاى زابلستان گسیل شد، خسرو به تأكید توس را گفت كه از راه كلات و چَرَم نروند كه مبادا با فرود كه با مادرش در دژ كلات سكنى دارد، درگیر شوند؛ ولى چون توس به دوراهى كلات رسید، اراده كرد كه راه آباد را در پیش گیرد و گودرز را نیز با خود همراه گرداند و از دیگرسوى چون فرود آگاهى یافت سپاه ایران از آن مسیر مى‌گذرد، براى آشنایى با فرماندهان سپاه و پیوستن به آنان از فرازجایى با تخوار به تماشا ایستاد و توس نابخرد، با این تصور كه آن دو جاسوس هستند، بهرام، فرزند گودرز را روانه كرد تا آن دو را به خشونت نزد توس آورد. بهرام چون به فرود نزدیك شد، بر او فریاد كشید در آنجا چه مى‌كند و فرود با مهر با او سخن گفت و یادآور شد به درشتى سخن نگفته كه به درشتى پاسخ شنود، به اینجا آمده تا از او بپرسد فرمانده این سپاه كیست. بهرام در پاسخ از توس نوذر سخن گفت كه اختر كاویانى در اختیار اوست از پهلوانان و گردانى چون گودرز، رهام، گیو، گرگین، شیدوش، فرهاد، گستهم، زنگه شاوران و گرازه نام برد كه هر‌یك فرماندهان رسته‌اى از سپاه ایران بودند. فرود پرسید: «چرا نامى از بهرام نبردى و سخن را خام و ناتمام گذاردى؟ خاندان ما از گودرزیان شاد هستند». بهرام پرسید: «اى شیرمرد، چه كسى از بهرام با تو سخن گفته است؟». فرود پاسخ داد: «این سخنى است كه از مادر خود شنیده‌ام. او گفته است وقتى سپاه ایران به اینجا رسید، در مورد بهرام، فرزند گودرز و برادر گیو پرسش كنم و نیز نام دیگرى را كه مادر سفارش كرده، زنگه شاوران است كه اینان هر دو یار نزدیك پدرم بوده‌اند و دمى از وى جدایى نداشته‌اند».

بهرام چون این سخن بشنید، پرسید: «اى نیكبخت، تو فرود، شاخى از آن درخت خسروانى و برادر شهریار ما، كیخسرو هستى؟».
فرود پاسخ داد: «آرى، فرود هستم».
بهرام براى اطمینان خاطر گفت: «تن برهنه گردان و نشان سیاوش را به من بنما».
فرود بازوى خود را به او نشان داد و بهرام اطمینان یافت كه او از نژاد قباد، فرزند سیاوش و برادر كیخسرو است. بهرام او را درود فرستاده، نماز برد و فرود آن‌گاه از اسب فرود آمده، بر تخته سنگى بنشست و به بهرام گفت: «بسیار شادمان هستم از دیدار تو كه به‌راستى اگر پدر را زنده مى‌دیدم، آن‌چنان نشاطى نمى‌یافتم كه از دیدار تو شاد گشته‌ام. از آن جهت به ستیغ كوه آمده‌ام تا نامداران این سپاه را بشناسم و آنان را به جشنى فراخوانم كه قصد دارم به یمن قدوم‌شان برگزار كنم و به یك‌یك آنان اسب و گرز و شمشیر و كمر ببخشم. سپس همراه سپاه ایران به توران روم و در شمار كین‌خواهان خون سیاوش قرار گیرم. چه نیكوست كه هفته‌اى را در اینجا نزد من بمانید و روز هشتم من نیز جامه رزم به تن كرده، همراه با توس، با كُشندگان پدر به مقابله برخیزم».
بهرام گفت: «همه آنچه گفتی، به توس خواهم گفت و از او خواهشگرى مى‌كنم كه این فراخواندن به سور را پذیرا شود اما افسوس كه سپهبد ما، توس، مرد خرد نیست و در مغز او پند و اندرز جایى ندارد، در میدان جنگ بى‌همانند و نژاده است، اما به سبب همین بى‌خردى‌هایش، كسى در اندیشه شهریارى او نیست و این مقام را براى او به نكویى نمى‌دانند.
چنان‌كه وقتى گیو با هزاران رنج، خسرو را به ایران آورد تا بر جاى کاووس بنشاند، بر همگان بشورید و فریبرز، عمویت را شایسته تخت و كلاه شهریارى دانست و پیوسته مى‌گوید از پشت نوذر است و شایسته است كه شهریار جهان شود و دور نباشد كه از این فراخوانى به سور سر بپیچد و به تندى و خشم روى آورد، اگر جز من كس دیگرى به نزد تو آمد، بدان به مهر نیامده كه به قهر آمده است و نیامده تو را درود فرستد و هنوز هم در دل، آرزوی شهریارى فریبرز را مى‌پرورد و دلش با ما یك‌سویه نیست. به من گفته است برو و ببین بر آن بلندجاى كیست و نپرس كه از چه روى در آنجا به تماشا ایستاده، با او تنها به درشتى و خشونت سخن گو و بس و اگر من خود بازگردم، بدان كه رام شده است و آمده‌ام تو را به نزد او به شادكامى برم و چون جز من كسى آید، اینجا را رها كن و به دژ برو و در بر روى او ببند».
بدو گفت بهرام كاى شهریار/ جوان هنرمند و گرد و سوار/ بگویم من این هرچ گفتى به توس/ به خواهش و هم نیز بر دست‌بوس/ ولیكن سپهبد خردمند نیست/ سر و مغز او از در پند نیست/ جز از من هر آن كس كه آید برت/ نباید كه بیند سر و مغفرت
فرود چون اندرز بهرام را بشنید، گرزى را كه دسته زرین داشت، از كمر بگشود و به بهرام داد و گفت: «این یادگارى است از من تو را؛ باشد كه روزى به كار آیدت». بهرام پس از آنكه نزد توس بازگشت، با شور و شوق گفت آنكه در آن بلندجاى به نظاره ایستاده، فرود، برادر كیخسرو و فرزند سیاوش است، همان‌كه شهریار ایران فرمان داد كسى گرد او نگردد.
توس نابخرد پاسخ داد: «فرماندهى این سپاه با من است و تنها من هستم كه مى‌گویم با دیگران چگونه باید رفتار كرد. به تو گفتم برو و او را نزد من آور و هیچ‌گونه با او سخن مگو؛ اگر او شهریار است، پس من كه هستم و اینجا چه مى‌كنم، مگر مى‌شود یك ترك‌زاده چون زاغ سیاه به تماشاى سپاه بایستد! از میان گودرزیان خودكامه كسى را نمى‌شناسم، مگر آنكه زیان بر سپاه آورد. تو از یك سوار كه در آن فرازجاى بود، بترسیدى، شیر ژیان نبود كه این‌گونه از او كناره گرفتى. شگفتا که به خیره راه فراز گرفتى و به خیره راه فرود».
آن‌گاه به پهلوانان سپاه روى كرده، گفت مى‌خواهد كسى برود و به خنجر سر آن جوان را ببرد و بیاورد و ریو، داماد توس از بهر خویشتن‌نمایى میان بست تا آن فرمان به جاى آورد.
بهرام به او گفت: «اى پهلوان، بى‌سبب روان خویش را تیره مگردان و از روى شاه شرم داشته باش و از خداوند خورشید و ماه بترس كه مبادا دستت به خون فرزند سیاوش رنگین شود و فراتر اینكه نمى‌ایستد تا خونش را بریزى، شاهزاده‌اى پرهنر است و به خیره خون خود را مریز».
توس چون این سخنان بشنید، آشفته فرمان داد چند نفر هم‌زمان بر او بتازند و از میان پهلوان چند گُرد آماده شدند تا به‌سوى آن بلندجاى بشتابند.
بهرام به آنان گفت: «این كار را كوچك مپندارید، آن‌ كه بر فراز آن كوه است، برادر كیخسرو است كه یك موى بر تن او از صد پهلوان برتر است. هركس كه چهره سیاوش را دیده باشد، درخواهد یافت او پور سیاوش است». و چون بهرام این‌گونه سخن گفت، همه گردنكشان كه كمر به كشتن فرود بسته بودند، كمر گشودند و پاى پس كشیدند. اما داماد توس از آن میان پاى فشرد كه فرمان از توس برد و با دلى پرخشم به سوى فرود تاخت. فرود چون از ستیغ كوه سوارى را دید كه شمشیر در دست، بر اسب هى مى‌زند و مى‌تازد، تیرى در كمان گذاشت و به تخوار كه خود مرد جنگ بود، گفت: «توس درخواست مرا خوار شمرده و سوارى كه به شتاب مى‌آید، بهرام نیست و در دل سوداى دوستى ندارد كه در اندیشه رزم است، نگاه كن، شاید او را بشناسى و چرا از سر تا پاى در آهن فرو رفته است؟». تخوار پاسخ داد این ریو، داماد توس است و این جوان چهار خواهر دارد و در خانواده او جز این یك پسر، پسر دیگرى نیست، چاپلوس و بدسرشت و ریمن است و فرود پاسخ داد از این پس نه چاپلوسى كند، نه بدسرشتى و نه ریمنى و اكنون او را به دامان خواهرانش خواهم خواباند. شاید بهتر باشد اسبش را بى‌جان كند تا دیگر نتواند شتابان بتازد. تخوار كه از نابخردى توس آزرده و خشمگین بود، گفت: «سوار را بزن تا جگر توس را بسوزانى و بداند كه پاسخ مهرورزى، كینه‌گرى نیست و گویى توس بر آن است با کشتن تو، دل خسرو را بیازارد و او را بسوزاند». چون ریو نزدیك‌تر آمد، فرود خدنگى بر سرش زد كه كلاهخود به سرش دوخته شد و از اسب بر زمین فروغلتید و توس چون از آن فرود به آن فرود بنگریست، جهان در پیش نگاهش تیره و تار شد.

چنین داد پاسخ مر او را تخوار/ كه این ریو، نیز است گرد و سوار/ چهل خواهرستش چو خرم بهار/ پسر خود جز این نیست اندر تبار/ چنین گفت با مرد بینا فرود/ كه هنگام جنگ است این نباید شنود/ چو از دور نزدیک شد ریو نیز/ به زه برکشید آن خمانیده شیز/ ز بالا خدنگی بزد بر سرش/ که بردوخت با ترگ رومی سرش

‌در نشست پیشین گفته شد چون توس به فرماندهى سپاه ایران براى بازپس‌گیرى شهرى از شهرهاى زابلستان گسیل شد، خسرو به تأكید توس را گفت كه از راه كلات و چَرَم نروند كه مبادا با فرود كه با مادرش در دژ كلات سكنى دارد، درگیر شوند؛ ولى چون توس به دوراهى كلات رسید، اراده كرد كه راه آباد را در پیش گیرد و گودرز را نیز با خود همراه گرداند و از دیگرسوى چون فرود آگاهى یافت سپاه ایران از آن مسیر مى‌گذرد، براى آشنایى با فرماندهان سپاه و پیوستن به آنان از فرازجایى با تخوار به تماشا ایستاد و توس نابخرد، با این تصور كه آن دو جاسوس هستند، بهرام، فرزند گودرز را روانه كرد تا آن دو را به خشونت نزد توس آورد. بهرام چون به فرود نزدیك شد، بر او فریاد كشید در آنجا چه مى‌كند و فرود با مهر با او سخن گفت و یادآور شد به درشتى سخن نگفته كه به درشتى پاسخ شنود، به اینجا آمده تا از او بپرسد فرمانده این سپاه كیست. بهرام در پاسخ از توس نوذر سخن گفت كه اختر كاویانى در اختیار اوست از پهلوانان و گردانى چون گودرز، رهام، گیو، گرگین، شیدوش، فرهاد، گستهم، زنگه شاوران و گرازه نام برد كه هر‌یك فرماندهان رسته‌اى از سپاه ایران بودند. فرود پرسید: «چرا نامى از بهرام نبردى و سخن را خام و ناتمام گذاردى؟ خاندان ما از گودرزیان شاد هستند». بهرام پرسید: «اى شیرمرد، چه كسى از بهرام با تو سخن گفته است؟». فرود پاسخ داد: «این سخنى است كه از مادر خود شنیده‌ام. او گفته است وقتى سپاه ایران به اینجا رسید، در مورد بهرام، فرزند گودرز و برادر گیو پرسش كنم و نیز نام دیگرى را كه مادر سفارش كرده، زنگه شاوران است كه اینان هر دو یار نزدیك پدرم بوده‌اند و دمى از وى جدایى نداشته‌اند».

بهرام چون این سخن بشنید، پرسید: «اى نیكبخت، تو فرود، شاخى از آن درخت خسروانى و برادر شهریار ما، كیخسرو هستى؟».
فرود پاسخ داد: «آرى، فرود هستم».
بهرام براى اطمینان خاطر گفت: «تن برهنه گردان و نشان سیاوش را به من بنما».
فرود بازوى خود را به او نشان داد و بهرام اطمینان یافت كه او از نژاد قباد، فرزند سیاوش و برادر كیخسرو است. بهرام او را درود فرستاده، نماز برد و فرود آن‌گاه از اسب فرود آمده، بر تخته سنگى بنشست و به بهرام گفت: «بسیار شادمان هستم از دیدار تو كه به‌راستى اگر پدر را زنده مى‌دیدم، آن‌چنان نشاطى نمى‌یافتم كه از دیدار تو شاد گشته‌ام. از آن جهت به ستیغ كوه آمده‌ام تا نامداران این سپاه را بشناسم و آنان را به جشنى فراخوانم كه قصد دارم به یمن قدوم‌شان برگزار كنم و به یك‌یك آنان اسب و گرز و شمشیر و كمر ببخشم. سپس همراه سپاه ایران به توران روم و در شمار كین‌خواهان خون سیاوش قرار گیرم. چه نیكوست كه هفته‌اى را در اینجا نزد من بمانید و روز هشتم من نیز جامه رزم به تن كرده، همراه با توس، با كُشندگان پدر به مقابله برخیزم».
بهرام گفت: «همه آنچه گفتی، به توس خواهم گفت و از او خواهشگرى مى‌كنم كه این فراخواندن به سور را پذیرا شود اما افسوس كه سپهبد ما، توس، مرد خرد نیست و در مغز او پند و اندرز جایى ندارد، در میدان جنگ بى‌همانند و نژاده است، اما به سبب همین بى‌خردى‌هایش، كسى در اندیشه شهریارى او نیست و این مقام را براى او به نكویى نمى‌دانند.
چنان‌كه وقتى گیو با هزاران رنج، خسرو را به ایران آورد تا بر جاى کاووس بنشاند، بر همگان بشورید و فریبرز، عمویت را شایسته تخت و كلاه شهریارى دانست و پیوسته مى‌گوید از پشت نوذر است و شایسته است كه شهریار جهان شود و دور نباشد كه از این فراخوانى به سور سر بپیچد و به تندى و خشم روى آورد، اگر جز من كس دیگرى به نزد تو آمد، بدان به مهر نیامده كه به قهر آمده است و نیامده تو را درود فرستد و هنوز هم در دل، آرزوی شهریارى فریبرز را مى‌پرورد و دلش با ما یك‌سویه نیست. به من گفته است برو و ببین بر آن بلندجاى كیست و نپرس كه از چه روى در آنجا به تماشا ایستاده، با او تنها به درشتى و خشونت سخن گو و بس و اگر من خود بازگردم، بدان كه رام شده است و آمده‌ام تو را به نزد او به شادكامى برم و چون جز من كسى آید، اینجا را رها كن و به دژ برو و در بر روى او ببند».
بدو گفت بهرام كاى شهریار/ جوان هنرمند و گرد و سوار/ بگویم من این هرچ گفتى به توس/ به خواهش و هم نیز بر دست‌بوس/ ولیكن سپهبد خردمند نیست/ سر و مغز او از در پند نیست/ جز از من هر آن كس كه آید برت/ نباید كه بیند سر و مغفرت
فرود چون اندرز بهرام را بشنید، گرزى را كه دسته زرین داشت، از كمر بگشود و به بهرام داد و گفت: «این یادگارى است از من تو را؛ باشد كه روزى به كار آیدت». بهرام پس از آنكه نزد توس بازگشت، با شور و شوق گفت آنكه در آن بلندجاى به نظاره ایستاده، فرود، برادر كیخسرو و فرزند سیاوش است، همان‌كه شهریار ایران فرمان داد كسى گرد او نگردد.
توس نابخرد پاسخ داد: «فرماندهى این سپاه با من است و تنها من هستم كه مى‌گویم با دیگران چگونه باید رفتار كرد. به تو گفتم برو و او را نزد من آور و هیچ‌گونه با او سخن مگو؛ اگر او شهریار است، پس من كه هستم و اینجا چه مى‌كنم، مگر مى‌شود یك ترك‌زاده چون زاغ سیاه به تماشاى سپاه بایستد! از میان گودرزیان خودكامه كسى را نمى‌شناسم، مگر آنكه زیان بر سپاه آورد. تو از یك سوار كه در آن فرازجاى بود، بترسیدى، شیر ژیان نبود كه این‌گونه از او كناره گرفتى. شگفتا که به خیره راه فراز گرفتى و به خیره راه فرود».
آن‌گاه به پهلوانان سپاه روى كرده، گفت مى‌خواهد كسى برود و به خنجر سر آن جوان را ببرد و بیاورد و ریو، داماد توس از بهر خویشتن‌نمایى میان بست تا آن فرمان به جاى آورد.
بهرام به او گفت: «اى پهلوان، بى‌سبب روان خویش را تیره مگردان و از روى شاه شرم داشته باش و از خداوند خورشید و ماه بترس كه مبادا دستت به خون فرزند سیاوش رنگین شود و فراتر اینكه نمى‌ایستد تا خونش را بریزى، شاهزاده‌اى پرهنر است و به خیره خون خود را مریز».
توس چون این سخنان بشنید، آشفته فرمان داد چند نفر هم‌زمان بر او بتازند و از میان پهلوان چند گُرد آماده شدند تا به‌سوى آن بلندجاى بشتابند.
بهرام به آنان گفت: «این كار را كوچك مپندارید، آن‌ كه بر فراز آن كوه است، برادر كیخسرو است كه یك موى بر تن او از صد پهلوان برتر است. هركس كه چهره سیاوش را دیده باشد، درخواهد یافت او پور سیاوش است». و چون بهرام این‌گونه سخن گفت، همه گردنكشان كه كمر به كشتن فرود بسته بودند، كمر گشودند و پاى پس كشیدند. اما داماد توس از آن میان پاى فشرد كه فرمان از توس برد و با دلى پرخشم به سوى فرود تاخت. فرود چون از ستیغ كوه سوارى را دید كه شمشیر در دست، بر اسب هى مى‌زند و مى‌تازد، تیرى در كمان گذاشت و به تخوار كه خود مرد جنگ بود، گفت: «توس درخواست مرا خوار شمرده و سوارى كه به شتاب مى‌آید، بهرام نیست و در دل سوداى دوستى ندارد كه در اندیشه رزم است، نگاه كن، شاید او را بشناسى و چرا از سر تا پاى در آهن فرو رفته است؟». تخوار پاسخ داد این ریو، داماد توس است و این جوان چهار خواهر دارد و در خانواده او جز این یك پسر، پسر دیگرى نیست، چاپلوس و بدسرشت و ریمن است و فرود پاسخ داد از این پس نه چاپلوسى كند، نه بدسرشتى و نه ریمنى و اكنون او را به دامان خواهرانش خواهم خواباند. شاید بهتر باشد اسبش را بى‌جان كند تا دیگر نتواند شتابان بتازد. تخوار كه از نابخردى توس آزرده و خشمگین بود، گفت: «سوار را بزن تا جگر توس را بسوزانى و بداند كه پاسخ مهرورزى، كینه‌گرى نیست و گویى توس بر آن است با کشتن تو، دل خسرو را بیازارد و او را بسوزاند». چون ریو نزدیك‌تر آمد، فرود خدنگى بر سرش زد كه كلاهخود به سرش دوخته شد و از اسب بر زمین فروغلتید و توس چون از آن فرود به آن فرود بنگریست، جهان در پیش نگاهش تیره و تار شد.

چنین داد پاسخ مر او را تخوار/ كه این ریو، نیز است گرد و سوار/ چهل خواهرستش چو خرم بهار/ پسر خود جز این نیست اندر تبار/ چنین گفت با مرد بینا فرود/ كه هنگام جنگ است این نباید شنود/ چو از دور نزدیک شد ریو نیز/ به زه برکشید آن خمانیده شیز/ ز بالا خدنگی بزد بر سرش/ که بردوخت با ترگ رومی سرش

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها