به همین سادگی!
شرق: «ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبى داغ و خفقانآور، تنى به آب مىزدند و سپس راهى کلاهفرنگى مىشدند تا چاى یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکى، جوانى بیستوهشتساله، لاغراندام و بلوند، دمپایى به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایى به سر، هنگامى که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادى برخورد کرد و دراینمیان دوستش، ساموئیلِنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلِنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهره سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاه پشمالو، و ریش خاکسترى و نیز با آن تن و اندام فربه و گوشتالو و صداى بم و دورگه افسران ستاد، توى ذوق مىزد و در نظر هر تازهوارد آدمى قلدر و افسرى جاهطلب به حساب مىآمد...». رمان «دوئل» اثر آنتون پاولوویچ چخوف، با این تصویر آغاز میشود. این رمان چندی پیش با ترجمه احمد گلشیری در مجموعه «چشم و چراغ» انتشارات نگاه، برای بار پنجم بازچاپ شده است. چخوف در «دوئل» نیز به سیاق غالب آثارش به جامعه آشفته روسیه در دورانی میپردازد که هراس و انحطاط در آن موج میزند. چنانکه در توضیح رمان نیز آمده دوئل «تصویر حقیقی آشفتگی روحی روسها در پایان قرن
گذشته است و ما را به تأمل در روابط انسانها وامیدارد. تقریبا همه شخصیتهای داستان موجوداتی ضعیف هستند و آرمانهایی را میجویند که خود میدانند بیرون از دسترس آنهاست و برده عادات خویشاند». ماجرای رمان از این قرار است که لائِفسکى، یکی از شخصیتهای اصلی رمان، با زنی به نام نادِژدا فدُروفنا آشنا میشود و او را از همسرش میرباید و به قفقاز میبرد؛ اما شیفتگیاش به این زن چندان دوام ندارد. او خود در همان سطرهای نخست رمان، در حال آبتنی، دلزدگیاش را برای یکی از دوستانش، ساموئیلِنکو فاش میکند؛ چراکه او برخلاف آنچه در برخورد اول مینماید، در برخوردهای بعدی مهربان و خوشایند است و آماده برای کمک به دیگران، و در رمان چنین توصیف میشود: «در شهر با همه روابط صمیمانه داشت، به همه پول قرض مىداد، آدمها را درمان مىکرد، وسایل عروسى فراهم مىکرد، افراد را آشتى مىداد، و پیکنیکهایى را تدارک مىدید و در آنها کباب شیشلیک و سوپ خوشمزه ماهىِ دریاىِ سیاه آماده مىکرد. آدم هر وقت با او روبهرو مىشد مشغول انجام کارى براى یک نفر بود یا داشت براى کسى دادخواست تهیه مىکرد و همیشه چهرهاش به خنده باز بود؛ چون احتمالا مشکلى را
از پیش پاى کسى برداشته بود. عقیده عموم بر این بود که هیچکس نمىتواند به او عیب و ایرادى بگیرد...». ازاینرو لائِفسکى هم او را برای درددل انتخاب میکند و راز خود را بیهیچ ابایی بازگو میکند: «همین که لائِفسکى توى آب شانه به شانه ساموئیلِنکو شد، گفت: الکساندر داویدیچ، به این سؤال من جواب بده ببینم. فرض کن یه دل نه صد دل عاشق زنى شدى، خیلى هم باهاش خودمونى هستى. اینطور بگم، مدتى باهاش زندگى کردهاى، یعنى دو سالى هست که باهاش زندگى مىکنى و اونوقت ناگهان، مثل خیلى وقتها که اتفاق مىافتد، ازش سیر مىشى و دیگه حال یه زن غریبه رو برات پیدا مىکنه. تو یه همچین موقعیتى، برام تعریف کن ببینم، چه کار مىکنى؟
- خیلى سادهست، بهش مىگم، عزیز جانم، ما براى هم ساخته نشدهیم، هر جا عشقته مىتونى برى. همین.
- گفتنش آسونه، جانم. اومدیم این خانم جایى رو براى رفتن نداشته باشه. زنِ تنهایىیه، قوم و خویش نداره، یه کوپک هم پول نداره و از این گذشته، کار و بارى هم نداره...
- دراینصورت، جان دل من، پونصد روبل مىانداختم پیشش یا ماهى بیستوپنج روبل براش تعیین مىکردم... قضیه تموم مىشد مىرفت پى کارش. به همین سادگى.
- فرض کنیم پونصد روبل یا ماهى بیستوپنج روبل دارى بهش بدى، اما زنى که من دارم ازش حرف مىزنم زن تحصیلکرده و مغرورىیه، به یه همچین زنى چطور مىتونى پیشنهاد کنى پول بگیره بره؟ و به چه زبونى؟ ساموئیلِنکو ماسهها را از روى چکمهاش تکاند و گفت: البته زندگى با زنى که آدم دوستش نداشته باشه مشکله، اما وانیا جان، آدم به جنبه انسانى قضیه هم باید نگاه کنه. اگه من تو همچین موقعیتى قرار مىگرفتم نمىذاشتم بفهمه دوستش ندارم و تا آخر عمر باهاش زندگى مىکردم. آنوقت ناگهان از حرفهاى خود شرمنده شد، خودش را گرفت و گفت: البته اینو بهت بگم، من براى زنها تره خرد نمىکنم. مردهشور همهشونو ببره!». چخوف با همین چند سطر دیالوگ که ابتدای رمان بین لائِفسکى و ساموئیلِنکو ردوبدل میشود، فضای انحطاط و آشفتگی روحی جامعه روس را که در ادامه رمانش با ذرهبین آن را میکاود، ترسیم میکند.
شرق: «ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبى داغ و خفقانآور، تنى به آب مىزدند و سپس راهى کلاهفرنگى مىشدند تا چاى یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکى، جوانى بیستوهشتساله، لاغراندام و بلوند، دمپایى به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایى به سر، هنگامى که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادى برخورد کرد و دراینمیان دوستش، ساموئیلِنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلِنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهره سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاه پشمالو، و ریش خاکسترى و نیز با آن تن و اندام فربه و گوشتالو و صداى بم و دورگه افسران ستاد، توى ذوق مىزد و در نظر هر تازهوارد آدمى قلدر و افسرى جاهطلب به حساب مىآمد...». رمان «دوئل» اثر آنتون پاولوویچ چخوف، با این تصویر آغاز میشود. این رمان چندی پیش با ترجمه احمد گلشیری در مجموعه «چشم و چراغ» انتشارات نگاه، برای بار پنجم بازچاپ شده است. چخوف در «دوئل» نیز به سیاق غالب آثارش به جامعه آشفته روسیه در دورانی میپردازد که هراس و انحطاط در آن موج میزند. چنانکه در توضیح رمان نیز آمده دوئل «تصویر حقیقی آشفتگی روحی روسها در پایان قرن
گذشته است و ما را به تأمل در روابط انسانها وامیدارد. تقریبا همه شخصیتهای داستان موجوداتی ضعیف هستند و آرمانهایی را میجویند که خود میدانند بیرون از دسترس آنهاست و برده عادات خویشاند». ماجرای رمان از این قرار است که لائِفسکى، یکی از شخصیتهای اصلی رمان، با زنی به نام نادِژدا فدُروفنا آشنا میشود و او را از همسرش میرباید و به قفقاز میبرد؛ اما شیفتگیاش به این زن چندان دوام ندارد. او خود در همان سطرهای نخست رمان، در حال آبتنی، دلزدگیاش را برای یکی از دوستانش، ساموئیلِنکو فاش میکند؛ چراکه او برخلاف آنچه در برخورد اول مینماید، در برخوردهای بعدی مهربان و خوشایند است و آماده برای کمک به دیگران، و در رمان چنین توصیف میشود: «در شهر با همه روابط صمیمانه داشت، به همه پول قرض مىداد، آدمها را درمان مىکرد، وسایل عروسى فراهم مىکرد، افراد را آشتى مىداد، و پیکنیکهایى را تدارک مىدید و در آنها کباب شیشلیک و سوپ خوشمزه ماهىِ دریاىِ سیاه آماده مىکرد. آدم هر وقت با او روبهرو مىشد مشغول انجام کارى براى یک نفر بود یا داشت براى کسى دادخواست تهیه مىکرد و همیشه چهرهاش به خنده باز بود؛ چون احتمالا مشکلى را
از پیش پاى کسى برداشته بود. عقیده عموم بر این بود که هیچکس نمىتواند به او عیب و ایرادى بگیرد...». ازاینرو لائِفسکى هم او را برای درددل انتخاب میکند و راز خود را بیهیچ ابایی بازگو میکند: «همین که لائِفسکى توى آب شانه به شانه ساموئیلِنکو شد، گفت: الکساندر داویدیچ، به این سؤال من جواب بده ببینم. فرض کن یه دل نه صد دل عاشق زنى شدى، خیلى هم باهاش خودمونى هستى. اینطور بگم، مدتى باهاش زندگى کردهاى، یعنى دو سالى هست که باهاش زندگى مىکنى و اونوقت ناگهان، مثل خیلى وقتها که اتفاق مىافتد، ازش سیر مىشى و دیگه حال یه زن غریبه رو برات پیدا مىکنه. تو یه همچین موقعیتى، برام تعریف کن ببینم، چه کار مىکنى؟
- خیلى سادهست، بهش مىگم، عزیز جانم، ما براى هم ساخته نشدهیم، هر جا عشقته مىتونى برى. همین.
- گفتنش آسونه، جانم. اومدیم این خانم جایى رو براى رفتن نداشته باشه. زنِ تنهایىیه، قوم و خویش نداره، یه کوپک هم پول نداره و از این گذشته، کار و بارى هم نداره...
- دراینصورت، جان دل من، پونصد روبل مىانداختم پیشش یا ماهى بیستوپنج روبل براش تعیین مىکردم... قضیه تموم مىشد مىرفت پى کارش. به همین سادگى.
- فرض کنیم پونصد روبل یا ماهى بیستوپنج روبل دارى بهش بدى، اما زنى که من دارم ازش حرف مىزنم زن تحصیلکرده و مغرورىیه، به یه همچین زنى چطور مىتونى پیشنهاد کنى پول بگیره بره؟ و به چه زبونى؟ ساموئیلِنکو ماسهها را از روى چکمهاش تکاند و گفت: البته زندگى با زنى که آدم دوستش نداشته باشه مشکله، اما وانیا جان، آدم به جنبه انسانى قضیه هم باید نگاه کنه. اگه من تو همچین موقعیتى قرار مىگرفتم نمىذاشتم بفهمه دوستش ندارم و تا آخر عمر باهاش زندگى مىکردم. آنوقت ناگهان از حرفهاى خود شرمنده شد، خودش را گرفت و گفت: البته اینو بهت بگم، من براى زنها تره خرد نمىکنم. مردهشور همهشونو ببره!». چخوف با همین چند سطر دیالوگ که ابتدای رمان بین لائِفسکى و ساموئیلِنکو ردوبدل میشود، فضای انحطاط و آشفتگی روحی جامعه روس را که در ادامه رمانش با ذرهبین آن را میکاود، ترسیم میکند.