دیالکتیک افول ستارههای فرهنگ
عبدالرحمن نجلرحیم . مغزپژوه
نمیدانم چرا وقتی سالها پیش فهمیه راستکار را اولین بار، نه در حال بازیگری یا صداپیشگی، بلکه در نقش واقعی خودش دیدم، یاد نمایشنامه «باغ آلبالو»ی آنتوان چخوف افتادم. شاید به این خاطر که او را اولین بار در سالهای ۵۰ در نقش مادام رانوسکی در تئاترشهر تهران دیده بودم. اما این بار او در نقش خودش، نقش زنی که بهتدریج حافظه نزدیک خود را از دست میداد، میدیدم. آنقدر مضطرب و دستپاچه به نظر میرسید که در نگاه سرگردانش فقط میشد تمنای کمک برای رهایی از جهنم فراموشی را دنبال کرد. با خودم فکر کردم چقدر دشوار است برای يك بازیگر که دائم نقش خود را فراموش کند. سعی کردم خود را جای او قرار دهم و بعد متوجه شدم چه کار غیرممکن و عبثی است. این نقش را رها کردم و به طبابت معمول پرداختم. اما نمیدانم چرا به این فکر افتادم که کمی شیطنت کنم، هم حافظه خودم را بیازمایم و هم حافظه بیمارم را. از او پرسیدم آخرين فیلمی که بازی کرده، کدام است؟ اما به نظر میآمد پیش از اینکه حافظه بیمار را بیازمایم، تلاش کردهام از سلامتی حافظه خود مطمئن شوم. سعی کردم مثل رسیدن لحظه آهان یافتمش ارشمیدوسی به آن برسم که نرسیدم. یادم نیامد که او در فیلم
«شیرین» عباس کیارستمی (۱۳۸۷)، جزء ۱۱۳ بازیگر زن جلوی دوربین بود، در ضمن اینکه در نمایشنامه رادیویی در سرتاسر فیلم، نقش «دایه» را بازی میکرد. به خودم دلداری دادم. به این فکر کردم که حالا میبایست نقش پزشک را خوب بازی کنم. فراموش نکنم بیماری که نگران از دسترفتن حافظهاش است، در کلینیک من است. برای اینکه از اضطراب او کم کنم که حافظهاش را بیشتر مختل نکند، به او گفتم تا چه حد دلم میخواست مثل چخوف باشم. در ظاهر ناظر سوم شخص و در باطن، هم همدل دوم شخص، هم بنویسم و هم طبابت کنم. در ضمن گفتم که چخوف هم میخواست مثل من متخصص مغز و اعصاب باشد و بعد اضافه کردم که الگوی من در رشته خودم (نورولوژی)، الیور ساکس است که شرح حال بیمارانش را به شکل داستان مینوشت که قابل تبدیل به نمایشنامه یا فیلمنامه بودند. البته این به بیراههزدنهای من تا اندازهای مؤثر واقع شد. کمی آرامش در رفتار بیمار پدیدار شد. از او پرسیدم از «ذائقه ماجراجویانه» چه خبر؟ منظورم اشاره به كتاب بینظیر «مستطاب آشپزی (از سیر تا پیاز)» بود که نجف دریابندری (شوهر) با یاری فهیمه راستکار نوشته بود. در ضمن میخواستم از طریق احوالپرسی از ذائقه (چشایی) او،
از چگونگی حس بویاییاش مطمئن شوم که در آلزایمر احتمالی، از اولين حسهایی است که صدمه میبیند. اما با همه این ترفندها، در یک جلسه نشد که بفهمم فهیمه راستکار راستیراستی به آلزایمر مبتلا شده است یا نه. تا چندین ماه شاید یک سال طول کشید به این واقعیت تلخ برسم که او دارد بهسرعت شیب تند سرپایینی این بیماری مخرب مغزی را طی میکند. در این مدت، همهاش با خودم میگفتم: وای که اگر آلزایمر باشد چه میشود که شد. در این مدت میل داشتم نجف دریابندری را همراه او ببینم که البته هیچوقت میسر نشد. فهیمه راستکار خودش میگفت: چون گوشش نمیشنود، نمیتواند همراهی کند. اما سهراب دریابندری (پسر) شاهد همیشه حاضر سقوط تدریجی توانایی مغزى مادر و تغییر شخصیت و گمشدنش در زمان و مکان بود. مادری که از زنی مدير و مدبر و ادارهکننده زندگی به بیگانهای تمامعیار، بیقرار و پریشاناحوال تبديل شده بود. او دیگر نه برای خودش و نه برای دیگری قابل شناسایی نبود، زیرا مغزش در عمیقترین لایهها دچار زوال تدریجی شده بود. اما کس دیگری در این میان بود که بزرگ بود، خاموشانه شاهد عظمت فاجعهای بود و سرسختانه تحمل میکرد. او نجف دریابندری بود، مترجم
زبردست، سرد و گرم روزگار سخت چشیده و با ادبيات جهان کشتی گرفته. زمان طولانی از مرگ همسر نازنینش، فهیمه راستکار نگذشته بود که او نیز به علت سکته مغزی راهی آیسییو بیمارستان شد. هر بار که او را میدیدم، به یاد همینگوی میافتادم. به یاد ندارم که او هیچوقت توانسته باشد با من حرف بزند و در ضمن به یاد هم ندارم که هیچوقت نگاه او بیگانه شده باشد یا لبخند هوشمندانهای به لب نداشته باشد و به مخاطبش درجه هوشیاری و آگاهیاش را نفهمانده باشد و از دور به پاس آشنایی دست بلند نکرده و تکان نداده باشد. سکتههای متعدد و مكرر مغزى، پله پله او را از اوج به افول کشانده بود. اما مغز عاطفي او بیدار و آگاه بود و موج مخرب بیماری و زوال نتوانسته بود آن قله برافراشته در مغز او را همچون کوه یخی سر برآورده از آب، تسخیر کند. چون سانتیاگو، در داستان «پیرمرد و دریا»ی همینگوی که در دریای توفانزده با چنگ و دندان تا آخر از ماهی بزرگی که شکار کرده بود، در مقابل بمبکهای مهاجم محافظت میکرد، او هم از این داشته هویتساز مغز خود مراقبت میکرد. پیرمرد و دریا (۱۹۵۱) از آخرين کارهای ماندگار همینگوی است. دریابندری در مقدمه ترجمه این كتاب که یک
دور تمام به کارهای او پرداخته، به زندگی پر افت و خیز او در طول جنگ جهانی اول، جنگهای اسپانیا و جنگ جهانی دوم پرداخته است. در این مقدمه مفصل، دریابندری نشان میدهد جهان همینگوی را بهخوبی میشناسد که «جهانی است بازمانده از یک فاجعه بزرگ، یا در آستانه آن -که در آن آدمها از یک طرف احساسات خود را، یا دستکم توانایی بیان آنها را از دست دادهاند و از طرف دیگر، هنوز به هیچ مرتبهای از اندیشه و آگاهی اجتماعی نرسیدهاند»، «این آدمها در برزخ فقر اندیشه و احساس زندگی میکنند». اما دریابندری بهخوبی از دیالکتیک شکست و پیروزی، جنگ و صلح، زندگی و مرگ، تراژدی و کمدی، آگاه بود. بیهوده نیست که او به ترجمه «در انتظار گود»ی ساموئل بکت نیز دست زده است. او میداند همینگوی در اثر ضربات مکرر به سرش در حوادث جنگ و سوانح دیگر، در سنین جوانی و میانسالی، بهتدریج دچار نوعی زوال مغزى شده است. گرچه همینگوی، در آخر کار، بهاشتباه با تشخيص افسردگی و شیدایی (بیماری دوقطبی) در میوکلینیک آمریکا مورد درمان و از جمله شوک برقی قرار میگیرد. ولی با تمامی آنچه که ضربههای مغزی به سر همینگوی آورد، او هیچوقت دست از کار بر نداشت و هر روز
صبح پشت میز کارش مینشست تا بتواند تمركز کند و بنویسد. این عادتی که موجب میشد نجف دریابندری نیز با وجود سکتههای متعدد که مغزش را به طور پلکانی، به زوال میکشاند، کتاب به دست گیرد تا بخواند و پشت میز بنشیند تا شاید بتواند چیزی بنویسد، اما حیف که نمیتوانست. این داستان از زبان سهراب دریابندری، نزدیکترین فرد به او در این سالهای زندگی، شنیدنی است. چیزی نمانده جز اينكه بگویم در این روزهای سخت، صبر و شکیبایی ارزانی سهراب مهربان باد!
نمیدانم چرا وقتی سالها پیش فهمیه راستکار را اولین بار، نه در حال بازیگری یا صداپیشگی، بلکه در نقش واقعی خودش دیدم، یاد نمایشنامه «باغ آلبالو»ی آنتوان چخوف افتادم. شاید به این خاطر که او را اولین بار در سالهای ۵۰ در نقش مادام رانوسکی در تئاترشهر تهران دیده بودم. اما این بار او در نقش خودش، نقش زنی که بهتدریج حافظه نزدیک خود را از دست میداد، میدیدم. آنقدر مضطرب و دستپاچه به نظر میرسید که در نگاه سرگردانش فقط میشد تمنای کمک برای رهایی از جهنم فراموشی را دنبال کرد. با خودم فکر کردم چقدر دشوار است برای يك بازیگر که دائم نقش خود را فراموش کند. سعی کردم خود را جای او قرار دهم و بعد متوجه شدم چه کار غیرممکن و عبثی است. این نقش را رها کردم و به طبابت معمول پرداختم. اما نمیدانم چرا به این فکر افتادم که کمی شیطنت کنم، هم حافظه خودم را بیازمایم و هم حافظه بیمارم را. از او پرسیدم آخرين فیلمی که بازی کرده، کدام است؟ اما به نظر میآمد پیش از اینکه حافظه بیمار را بیازمایم، تلاش کردهام از سلامتی حافظه خود مطمئن شوم. سعی کردم مثل رسیدن لحظه آهان یافتمش ارشمیدوسی به آن برسم که نرسیدم. یادم نیامد که او در فیلم
«شیرین» عباس کیارستمی (۱۳۸۷)، جزء ۱۱۳ بازیگر زن جلوی دوربین بود، در ضمن اینکه در نمایشنامه رادیویی در سرتاسر فیلم، نقش «دایه» را بازی میکرد. به خودم دلداری دادم. به این فکر کردم که حالا میبایست نقش پزشک را خوب بازی کنم. فراموش نکنم بیماری که نگران از دسترفتن حافظهاش است، در کلینیک من است. برای اینکه از اضطراب او کم کنم که حافظهاش را بیشتر مختل نکند، به او گفتم تا چه حد دلم میخواست مثل چخوف باشم. در ظاهر ناظر سوم شخص و در باطن، هم همدل دوم شخص، هم بنویسم و هم طبابت کنم. در ضمن گفتم که چخوف هم میخواست مثل من متخصص مغز و اعصاب باشد و بعد اضافه کردم که الگوی من در رشته خودم (نورولوژی)، الیور ساکس است که شرح حال بیمارانش را به شکل داستان مینوشت که قابل تبدیل به نمایشنامه یا فیلمنامه بودند. البته این به بیراههزدنهای من تا اندازهای مؤثر واقع شد. کمی آرامش در رفتار بیمار پدیدار شد. از او پرسیدم از «ذائقه ماجراجویانه» چه خبر؟ منظورم اشاره به كتاب بینظیر «مستطاب آشپزی (از سیر تا پیاز)» بود که نجف دریابندری (شوهر) با یاری فهیمه راستکار نوشته بود. در ضمن میخواستم از طریق احوالپرسی از ذائقه (چشایی) او،
از چگونگی حس بویاییاش مطمئن شوم که در آلزایمر احتمالی، از اولين حسهایی است که صدمه میبیند. اما با همه این ترفندها، در یک جلسه نشد که بفهمم فهیمه راستکار راستیراستی به آلزایمر مبتلا شده است یا نه. تا چندین ماه شاید یک سال طول کشید به این واقعیت تلخ برسم که او دارد بهسرعت شیب تند سرپایینی این بیماری مخرب مغزی را طی میکند. در این مدت، همهاش با خودم میگفتم: وای که اگر آلزایمر باشد چه میشود که شد. در این مدت میل داشتم نجف دریابندری را همراه او ببینم که البته هیچوقت میسر نشد. فهیمه راستکار خودش میگفت: چون گوشش نمیشنود، نمیتواند همراهی کند. اما سهراب دریابندری (پسر) شاهد همیشه حاضر سقوط تدریجی توانایی مغزى مادر و تغییر شخصیت و گمشدنش در زمان و مکان بود. مادری که از زنی مدير و مدبر و ادارهکننده زندگی به بیگانهای تمامعیار، بیقرار و پریشاناحوال تبديل شده بود. او دیگر نه برای خودش و نه برای دیگری قابل شناسایی نبود، زیرا مغزش در عمیقترین لایهها دچار زوال تدریجی شده بود. اما کس دیگری در این میان بود که بزرگ بود، خاموشانه شاهد عظمت فاجعهای بود و سرسختانه تحمل میکرد. او نجف دریابندری بود، مترجم
زبردست، سرد و گرم روزگار سخت چشیده و با ادبيات جهان کشتی گرفته. زمان طولانی از مرگ همسر نازنینش، فهیمه راستکار نگذشته بود که او نیز به علت سکته مغزی راهی آیسییو بیمارستان شد. هر بار که او را میدیدم، به یاد همینگوی میافتادم. به یاد ندارم که او هیچوقت توانسته باشد با من حرف بزند و در ضمن به یاد هم ندارم که هیچوقت نگاه او بیگانه شده باشد یا لبخند هوشمندانهای به لب نداشته باشد و به مخاطبش درجه هوشیاری و آگاهیاش را نفهمانده باشد و از دور به پاس آشنایی دست بلند نکرده و تکان نداده باشد. سکتههای متعدد و مكرر مغزى، پله پله او را از اوج به افول کشانده بود. اما مغز عاطفي او بیدار و آگاه بود و موج مخرب بیماری و زوال نتوانسته بود آن قله برافراشته در مغز او را همچون کوه یخی سر برآورده از آب، تسخیر کند. چون سانتیاگو، در داستان «پیرمرد و دریا»ی همینگوی که در دریای توفانزده با چنگ و دندان تا آخر از ماهی بزرگی که شکار کرده بود، در مقابل بمبکهای مهاجم محافظت میکرد، او هم از این داشته هویتساز مغز خود مراقبت میکرد. پیرمرد و دریا (۱۹۵۱) از آخرين کارهای ماندگار همینگوی است. دریابندری در مقدمه ترجمه این كتاب که یک
دور تمام به کارهای او پرداخته، به زندگی پر افت و خیز او در طول جنگ جهانی اول، جنگهای اسپانیا و جنگ جهانی دوم پرداخته است. در این مقدمه مفصل، دریابندری نشان میدهد جهان همینگوی را بهخوبی میشناسد که «جهانی است بازمانده از یک فاجعه بزرگ، یا در آستانه آن -که در آن آدمها از یک طرف احساسات خود را، یا دستکم توانایی بیان آنها را از دست دادهاند و از طرف دیگر، هنوز به هیچ مرتبهای از اندیشه و آگاهی اجتماعی نرسیدهاند»، «این آدمها در برزخ فقر اندیشه و احساس زندگی میکنند». اما دریابندری بهخوبی از دیالکتیک شکست و پیروزی، جنگ و صلح، زندگی و مرگ، تراژدی و کمدی، آگاه بود. بیهوده نیست که او به ترجمه «در انتظار گود»ی ساموئل بکت نیز دست زده است. او میداند همینگوی در اثر ضربات مکرر به سرش در حوادث جنگ و سوانح دیگر، در سنین جوانی و میانسالی، بهتدریج دچار نوعی زوال مغزى شده است. گرچه همینگوی، در آخر کار، بهاشتباه با تشخيص افسردگی و شیدایی (بیماری دوقطبی) در میوکلینیک آمریکا مورد درمان و از جمله شوک برقی قرار میگیرد. ولی با تمامی آنچه که ضربههای مغزی به سر همینگوی آورد، او هیچوقت دست از کار بر نداشت و هر روز
صبح پشت میز کارش مینشست تا بتواند تمركز کند و بنویسد. این عادتی که موجب میشد نجف دریابندری نیز با وجود سکتههای متعدد که مغزش را به طور پلکانی، به زوال میکشاند، کتاب به دست گیرد تا بخواند و پشت میز بنشیند تا شاید بتواند چیزی بنویسد، اما حیف که نمیتوانست. این داستان از زبان سهراب دریابندری، نزدیکترین فرد به او در این سالهای زندگی، شنیدنی است. چیزی نمانده جز اينكه بگویم در این روزهای سخت، صبر و شکیبایی ارزانی سهراب مهربان باد!