ما بچههای بدون خانواده
زندگی برای بچههای مهتاب به شکلی پیش رفته که در سالهایی از کودکی و نوجوانی خود به اجبار به دور از خانواده در مراکز شبهخانواده بهزیستی زندگی کردند.
زندگی برای بچههای مهتاب به شکلی پیش رفته که در سالهایی از کودکی و نوجوانی خود به اجبار به دور از خانواده در مراکز شبهخانواده بهزیستی زندگی کردند. هر کدام بعد از 18سالگی که از این مراکز ترخیص شدند، تنهایی زندگی را پیش گرفتند. از انتخاب خانه و شغل تا انتخاب همسر، در تمام این مسیر تنها بودند و هستند. معصومه یکی از این بچههای مهتاب است. دختری 30 ساله که حالا با تلاشهایش بعد از ترخیص از بهزیستی خانهای اجاره در مرکز شهر دارد و شغلی که بابت آن زمان بسیاری را صرف کرده تا به درآمد خوب برسد اما طبق گفتههای خودش تنهایی همیشه با او خواهند ماند. معصومه در نامهای به «شرق» اینطور مینویسد.
«حالا بیش از 10 سال است که تنها زندگی میکنم. اوایل که از مرکز بیرون آمده بودم همهچیز خیلی سختتر بود، حتی تنهایی غذا درستکردن و تنهایی خریدکردن هم برایم یک کار وحشتناک بود. حالا از آن روزها خیلی گذشته. من بزرگ شدم و یاد گرفتم تا همیشه باید فقط روی پاهای خودم بایستم. راستش چندباری تلاش کردم تا رد مادرم را بگیرم و او را پیدا کنم. تا جاهایی هم پیش رفتم اما ترسیدم. ترسیدم همه چیز برایم سختتر شود و دیگر تقلایی برای پیداکردن مادرم نکردم. شش ماه تمام با کمک مددکاری که با من در ارتباط بود، پیش رفتیم و دیدم دارم به محلات شوش و هرندی و آدمهای درگیر اعتیاد آن منطقه میرسم. به خودم گفتم تنهایی هزار دردسر داری و اگر تصورم از مادرم آنچه از کودکی فکر میکردم نباشد، همهچیز برایم سخت و سختتر خواهد شد.
همه با وجودی که چند سال از آن روزها گذشته اما من هرروز به این چیزها فکر میکنم. به چهره مادرم، به حال و روزش و به اینکه اصلا زنده است یا نه. دیشب با چند تا از دوستانم در کافهای نشسته بودیم و حرف به کودکی ما رسید. اینوقتها همیشه برای من یادآوری میشود که حقیقتا آدم تنهایی هستم. من هیچ خاطره خاصی برای تعریفکردن نداشتم. من مثل دوستم مادری نداشتم که برای نمرات پایین مدرسه دعوایم کند یا پدری که حتی برای ارتباط با پسرها، تنبیهم کند. تصور میکنم من در جهان دیگری برای خودم سیر میکنم که کسی چیزی از آن نمیدانم. خیلی وقتها که اصرار بر تنهاییام خیلی بیشتر میشود، به خودم میگویم شاید در حال تنبیه خودم هستم اما برای چه چیز؟ برای آنکه سهمی در نداشتن مادر و پدر خود نداشتم؟ بعد از خودم خندهام میگیرد. این ماجراها تنها بخشی از زندگی من است که هرروز در حال تجربه آن هستم. حتما آدمهای بسیار زیادی شبیه به من تنهایی در حال تجربه تنهایی هستند که در جانشان ریشه کرده است اما با همه این حرفها و با همه تنهایی که تجربه میکنم اما فکر میکنم به تمام اجزای این تنهایی عادت کردم...».