|

خانه ایرانی

شارمین میمندی‌نژاد.مؤسس جمعیت امام علی(ع)

اگر گیاه می‌دانست که هر صبح چقدر تلخ به دخترک می‌گذرد، سلام سبزش را از خورشید دریغ می‌کرد و خشک می‌شد. روزِ تلخ دیگری برای او شروع شده و تو ‌ای داوطلب جمعیت امام علی! مثل نقطه کوچک امیدی در افق نگاهِ تنهایی دخترک می‌آیی. تو از دوردست‌ها به سمت آلونکی که نام خانه را دارد؛ اما آبروی یک خانه و خانواده در آن نیست، آمده‌ای و او در این صبحگاه، پیش پای درگاه این خرابه، در حال کرایه داده‌شدن به پیرمردی از سوی مادرش است. تو می‌رسی. چندین‌بار است که به این لحظه رسیده و از سوی مادر نادیده گرفته شده‌ای. زنی 27ساله که از عبور مکرر شیطانِ به هر شکلِ این شهر، پیرزنی چُرده و مُرده شده که مندرس چادری بر گیس کثیفِ پُرشپش خود دارد و هر مشمئز بَزَکی بر چال و چروکِ رُخش گم شده. حال دستی بر سر و روی سوءتغذیه‌ای دختر کوچکش کشیده و سرخابِ خوابِ بدسلیقگی بر زردی چهره معصوم ‌‌مُرده‌اش زده. مادر، به زانوی لهیده تضرع و تواضع بر پاهای پیرمرد دندان‌ریخته‌ای که معلوم نیست نای این گناه را از کجا آورده، افتاده و دست خشکیده‌اش را به چوب حراج بر شانه کودکش می‌کوبد که تو را به خدا چند تومانی بیشتر به من بده. شرم قامت دخترک، چون علامت سؤالی بر چرایی این جمله نشسته است که چرا هر صبح، تاراج بی‌دلیل شوم و نگاهش را از زیر بار این شرم بیرون می‌آورد و به امید تو خیره می‌شود که شاید رها کنی بال کودکی‌اش را از پَرگیری این پیرمرد پَست. تو می‌رسی و این کاسبی مادر و عشرت پیرمردانه را می‌شکنی. تومن و قِرانی بیشتر به مادر می‌دهی و دست بی‌پناهی دخترک را به آنی از دست بی‌مادری‌اش جدا می‌کنی.
از هر نقطه و از هر سوی محیط این برهوت به‌حاشیه‌رفته، عضوی از جمعیت امام علی، کودکی را به دست گرفته و به محاطِ «خانه ایرانی جمعیت» که مرکز همه این دردها شده، می‌آورد. 34 خانه در 10 استان کشور.
به سال 84 و تأسیس نخستین خانه می‌روم. از حدود صد کودکی که در خانه گرد آورده بودیم، کمتر از شمارِ انگشتان دست، کودکانی بودند که از دست‌درازی و غافلگیری غریبه‌ای می‌گفتند که به لحظه‌ای اختیار از کف داده و رفتارش سربارِ خاطره این فرزندانمان شده. از سال 84 پدرانی در دام اعتیاد افتاده را به یاد می‌آوریم که دردِ سایه‌ای را که به فقر از سر خانواده‌شان کم شده بود، به دود و دم تسکین می‌دادند. مادرانی را به یاد داریم که به جبرِ نداری، نان فرزندانشان را از تنورِ تنشان به تن‌فروشی به دست می‌آوردند. همه این دردها بود؛ اما دوا و درمانش را نیز می‌توانستیم به‌سادگی در خانه ایرانی‌مان فراهم کنیم. کار و بار و نان و آبی، خانه را آباد می‌کرد و خانواده را احیا؛ اما در آخرالزمانِ امروز، گیرم که صبح دخترک را از بختِ بدِ این بسترِ شوم گرفتی؛ اما شبانگاه که به خانه برمی‌گردد تا سر بر رختِ پدر و مادر بگذارد، نوبتِ شیطانِ به شکلِ پدری است یا پدری معتاد به شیطان که همه جرئتِ اظهار وجودش را در زدن برجکِ شیشه جمع آورده و نشئه بر جان فرزندش به تجاوز و تطاول می‌افتد. مادر تن نمی‌فروشد برای نان کودک که کودک می‌فروشد برای نشئگی و توهمش.

اگر گیاه می‌دانست که هر صبح چقدر تلخ به دخترک می‌گذرد، سلام سبزش را از خورشید دریغ می‌کرد و خشک می‌شد. روزِ تلخ دیگری برای او شروع شده و تو ‌ای داوطلب جمعیت امام علی! مثل نقطه کوچک امیدی در افق نگاهِ تنهایی دخترک می‌آیی. تو از دوردست‌ها به سمت آلونکی که نام خانه را دارد؛ اما آبروی یک خانه و خانواده در آن نیست، آمده‌ای و او در این صبحگاه، پیش پای درگاه این خرابه، در حال کرایه داده‌شدن به پیرمردی از سوی مادرش است. تو می‌رسی. چندین‌بار است که به این لحظه رسیده و از سوی مادر نادیده گرفته شده‌ای. زنی 27ساله که از عبور مکرر شیطانِ به هر شکلِ این شهر، پیرزنی چُرده و مُرده شده که مندرس چادری بر گیس کثیفِ پُرشپش خود دارد و هر مشمئز بَزَکی بر چال و چروکِ رُخش گم شده. حال دستی بر سر و روی سوءتغذیه‌ای دختر کوچکش کشیده و سرخابِ خوابِ بدسلیقگی بر زردی چهره معصوم ‌‌مُرده‌اش زده. مادر، به زانوی لهیده تضرع و تواضع بر پاهای پیرمرد دندان‌ریخته‌ای که معلوم نیست نای این گناه را از کجا آورده، افتاده و دست خشکیده‌اش را به چوب حراج بر شانه کودکش می‌کوبد که تو را به خدا چند تومانی بیشتر به من بده. شرم قامت دخترک، چون علامت سؤالی بر چرایی این جمله نشسته است که چرا هر صبح، تاراج بی‌دلیل شوم و نگاهش را از زیر بار این شرم بیرون می‌آورد و به امید تو خیره می‌شود که شاید رها کنی بال کودکی‌اش را از پَرگیری این پیرمرد پَست. تو می‌رسی و این کاسبی مادر و عشرت پیرمردانه را می‌شکنی. تومن و قِرانی بیشتر به مادر می‌دهی و دست بی‌پناهی دخترک را به آنی از دست بی‌مادری‌اش جدا می‌کنی.
از هر نقطه و از هر سوی محیط این برهوت به‌حاشیه‌رفته، عضوی از جمعیت امام علی، کودکی را به دست گرفته و به محاطِ «خانه ایرانی جمعیت» که مرکز همه این دردها شده، می‌آورد. 34 خانه در 10 استان کشور.
به سال 84 و تأسیس نخستین خانه می‌روم. از حدود صد کودکی که در خانه گرد آورده بودیم، کمتر از شمارِ انگشتان دست، کودکانی بودند که از دست‌درازی و غافلگیری غریبه‌ای می‌گفتند که به لحظه‌ای اختیار از کف داده و رفتارش سربارِ خاطره این فرزندانمان شده. از سال 84 پدرانی در دام اعتیاد افتاده را به یاد می‌آوریم که دردِ سایه‌ای را که به فقر از سر خانواده‌شان کم شده بود، به دود و دم تسکین می‌دادند. مادرانی را به یاد داریم که به جبرِ نداری، نان فرزندانشان را از تنورِ تنشان به تن‌فروشی به دست می‌آوردند. همه این دردها بود؛ اما دوا و درمانش را نیز می‌توانستیم به‌سادگی در خانه ایرانی‌مان فراهم کنیم. کار و بار و نان و آبی، خانه را آباد می‌کرد و خانواده را احیا؛ اما در آخرالزمانِ امروز، گیرم که صبح دخترک را از بختِ بدِ این بسترِ شوم گرفتی؛ اما شبانگاه که به خانه برمی‌گردد تا سر بر رختِ پدر و مادر بگذارد، نوبتِ شیطانِ به شکلِ پدری است یا پدری معتاد به شیطان که همه جرئتِ اظهار وجودش را در زدن برجکِ شیشه جمع آورده و نشئه بر جان فرزندش به تجاوز و تطاول می‌افتد. مادر تن نمی‌فروشد برای نان کودک که کودک می‌فروشد برای نشئگی و توهمش.