|

آخرین شاهدها: تک‌نوازی برای آوای کودکانه

جنگ و مرگ و زندگی

در «آخرین شاهدها» ما در بین بی‌شمار روایت تکه‌تکه‌ هم‌نظیر و موازی از دنیای به سیاهی کشانده‌شده‌ بلاروس در خلال جنگ جهانی دوم، خود را درون یک پرسپکتیو با هزاران نقطه دید می‌یابیم که هر نقطه یا هر روایت جزییاتی بیشتر برای تکمیل روایت قبل یا بعدی خودش دارد.

جنگ و مرگ و زندگی

سارا شمسی

 

در «آخرین شاهدها» ما در بین بی‌شمار روایت تکه‌تکه‌ هم‌نظیر و موازی از دنیای به سیاهی کشانده‌شده‌ بلاروس در خلال جنگ جهانی دوم، خود را درون یک پرسپکتیو با هزاران نقطه دید می‌یابیم که هر نقطه یا هر روایت جزییاتی بیشتر برای تکمیل روایت قبل یا بعدی خودش دارد. یکی آن‌قدر کودک است که در اثر شوک حادثه یا تمامی اتفاقات بد با از‌دست‌دادن حافظه به شکل بریده‌بریده لحظه‌هایی از فراموشی خویش را بازگو می‌کند و یکی دیگر دوره‌ای کامل از زیست در دوره چهارساله جنگ با تمامی وقایع دلخراشش را شاهد بوده و بدین ترتیب هر روایت مانند موجی روی دیگر موج‌ها می‌آید. قهرمانانی کودک که هر کدام به شیوه‌ خود راه زیستن در این آشوب دهشتناک را یافتند و یا در اجبار به یافتن آن راه قرار گرفتند، یک اجبار به بلوغ پیش از موعد در فقدان والدینی که زیر خاک رفته‌اند و کودکی که به اجبار باید به انحای مختلف راهی برای بقا در این جهان  دهشت بیابد. 

در عنوان هر روایت یک جمله کوتاه، نام و سن راوی در زمان وقوع جنگ ذکر شده به‌همراه عنوان شغلی فعلی‌اش که با همین حجم کوتاه از اهمیت زیادی برخوردار است. یک تاریخچه مختصر و موجز که صرفا عنوان نیست و حامل اولین پیام برای خواننده است. فاصله بین خاطره کودکی و هویت بزرگسالی فرد در زندگی‌ای که پس از جنگ گذرانده توسط این اشاره کوتاه در ذهن مخاطب ساخته می‌شود. یک گذار از موقعیت‌های اجتماعی از یک کودک آسیب‌دیده و جنگ‌زده به اکنونِ یک بزرگسال با گذشته‌ای غیرقابل همزیستی. معصومیتی ازدست‌رفته در چشمان کودکی که هنوز اعصاب بینایی‌اش به‌ شدت رنگ‌ها حساس است و انفجار یا سوختن و ویرانگی، جنگ و مرگ و زندگی را فقط با رنگ‌ می‌شناسد. کودکی که هنوز قد نکشیده باید راه فرار به جنگل را پیش می‌گرفت و حالا به هر نحوی توانسته‌ خود را پس از گذر سال‌ها با شرایط عادی زندگی پس از جنگ نیز تطبیق دهد، چه بسا که توانسته باشد یا نتوانسته باشد رشته‌های عاطفی ازهم‌گسیخته و پاره‌پاره‌ قبل از جنگ را به زندگی پس از جنگ پیوند بزند. 

هم‌زمان که داریم این روایت‌های در روساخت مستند و واقع‌نما را می‌خوانیم، الکسیویچ در زیرساخت اثر خود قهرمان هر روایت را در قالب افسانه هانسل و گرتل بازآفرینی می‌کند و به‌خوبی نشان می‌دهد که فقط مصاحبه‌گر یا شنونده‌ای ساکت نمانده و در اوج روایت‌های خود ردپایی نادیدنی در روایت‌ها از خود به جا گذاشته است. یک انتقال غیرصریح و بسیار پوشیده در پس پرده از نقل روایت‌های مستند به ژانر افسانه‌های کلاسیک کودکانه. او با تکرار عناصری مشترک در اغلب روایت‌ها مبنی بر الگوی کودک رها‌شده، یک ریتم ثابت بین هزاران روایت گوناگون و تکان‌دهنده را در اثر خود تا انتها حفظ می‌کند و چهره جنگ، خون و سرنوشت میلیون‌ها شهروند شوروی را از دریچه دید خود ترسیم می‌کند.

این انتخاب که از افسانه‌ای آلمانی است صرفا به خوش‌آمد مذاق نویسنده یا به دلیل اینکه چاشنی ظریفی به روایت خود بیفزاید نیست. خود این انتخاب نیز حامل پیامی مهم در اثر است. کودکانی که هنوز مفهوم مرگ را (با تصویری از اجساد در حال اهتزاز بر بالای دار همچون درخت) درک نکرده‌اند، اما رهاشدگی، وحشت از ناپدیدشدن مادر، حامی و رهاشدن به حال خود در دنیایی ددمنش و دژخیم را به‌عنوان اولین مفاهیم غریزی درک و دریافت می‌کنند. این انطباق واقعیت با افسانه به منتهای ظرافت، درون روایت‌ها در هم تنیده شده که خواننده‌ مجذوب ایده، این‌همه را با ناخودآگاه خود درخواهد یافت.

 پایان افسانه‌ها به آخری خوش ختم می‌شود اما حتی ذره‌ای از جنگ نمی‌تواند در این خوشی جا بگیرد و کودکان دهه 1940 جنگ جهانی، کودکی خود را برای همیشه گم می‌کنند. در نهایت تبحر بالای الکسیویچ در این انطباق بدون ذره‌ای از تصنع است که نمایان می‌شود؛ اینکه چطور توانسته قهرمان کودک را لابه‌لای این خاطرات با از کجا گفتن و چقدر از چه چیز گفتن، طوری در دریچه لنز برجسته کند تا بتواند نشان دهد این دی‌ان‌ای انسانی چطور در روزگار آشوب تاریخ توانسته خود را  بازسازی کند.