|

به مناسبت تجدید چاپ «مرگ در ونیز» و «زیردست» با ترجمه محمود حدادی

عاقبت کار خودکام

توماس مان و جورج لوکاچ، هر دو در دورانی بحرانی و پرآشوب زندگی می‌کردند و به رغم تفاوت‌هایی که در عقاید سیاسی‌شان وجود داشت، نقاطی مشترک در چارچوب فکری‌شان آنها را به هم نزدیک می‌‌کرد. این دو چهره درخشان ادبیات و فلسفه قرن بیستم، رابطه‌ای پرگره و پیچیده داشتند و بعدها از رابطه آنها با عنوان رابطه عاشقانه فکری یاد شد.

پیام حیدرقزوینی
توماس مان و جورج لوکاچ، هر دو در دورانی بحرانی و پرآشوب زندگی می‌کردند و به رغم تفاوت‌هایی که در عقاید سیاسی‌شان وجود داشت، نقاطی مشترک در چارچوب فکری‌شان آنها را به هم نزدیک می‌‌کرد. این دو چهره درخشان ادبیات و فلسفه قرن بیستم، رابطه‌ای پرگره و پیچیده داشتند و بعدها از رابطه آنها با عنوان رابطه عاشقانه فکری یاد شد.

با وجود علایق و ایده‌های مشترکی که لوکاچ و توماس مان را به هم پیوند می‌داد این دو جز یک دیدار کوتاه در سال 1922 دیگر هیچ‌گاه یکدیگر را ندیدند و در نامه‌نگاری‌هایشان نیز، خاصه از سوی توماس مان، همواره جانب احتیاط رعایت شده است. از این ‌رو است که لوکاچ یک‌‌ بار درباره رابطه‌اش با توماس مان نوشته بود:‌ «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است. غرضم از نقطه تاریک، به‌هیچ‌وجه چیزی منفی نیست، بلکه مرادم این است که عنصری گنگ و نامشخص و توجیه‌نشده در رابطه ما در کار است. و چون از نظر شخص من این موضوع بیشترین اهمیت را دارد و سخت علاقه و توجه مرا به خود جلب می‌کند، قابل فهم است که بخواهم این وهله درهم و کور و توجیه‌نشده روشن شود». از سوی دیگر، توماس مان نیز در برخی از آثارش مستقیما به لوکاچ توجه داشته است. او رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را بر مبنای مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» لوکاچ نوشت و با خرسندی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را درباره من نوشته است. او همچنین یکی از قهرمان‌های رمان مشهورش، «کوه جادو»، را براساس شخصیت و اصول فکری و رفتاری لوکاچ شکل داد و به این ‌اعتبار می‌توان احساس توماس مان نسبت به لوکاچ را در شخصیت لئونفتای این رمان دید. احساسی که خالی از تناقض نیست و شاید همین تناقض‌ها بوده که مانع ارتباطی عمیق‌تر میان این دو شده است.
«مرگ در ونیز»، روایتی از تناقض‌ها و بحران‌ها و کشمکش‌های فرهنگ آلمان و اروپای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. توماس مان در نقطه اعلای فرهنگ عقلانی بورژوای آلمان قرار داشت. او چهره عصر خویش را در آثارش بازمی‌تاباند و تاریخ‌نگار زندگی در جامعه بورژوایی این دوران از آلمان است. توماس مان وارث سنتی است که به آن علاقه دارد در عین حال خواستار نابودی‌اش هم هست. او به ‌رغم تعلق به این سنت، فاصله‌اش را با آن حفظ می‌کند و در آثارش سویه‌هایی از انتقاد به این سنت از جمله نسبت به از‌خودبیگانگی و از بین رفتن جنبه‌های انسانی در مناسبات بورژوازی دیده می‌شود.
قهرمان بورژوای «مرگ در ونیز»، گوستاو فن آشنباخ، نویسنده و هنرمند مشهوری است که با نظم و قاعده‌ای آهنین عمری به کار هنر مشغول بوده اما در آستانه پیری، خسته از کار و شیوه زندگی‌اش، به نیروی غریزه تن می‌دهد و به سوی تباهی میل می‌کند. غریزه نویسنده سالخورده بر نیروی عقلش چیره می‌شود و آشنباخ در تبعیت از میل برانگیخته‌اش به ونیز افسانه‌ای سفر می‌کند. نیروی غریزه چنان بر او مسلط می‌شود که در ونیز دل به پسر‌بچه‌ای لهستانی می‌بازد و اعتبار و منطق همیشگی زندگی‌اش به چالش کشیده می‌شود. ونیزِ گرم، آلوده به وبا و گرفتار وضعیتی بحرانی است اما اینها هیچ اهمیتی برای آشنباخ ندارد و او روز‌به‌روز بیشتر به نیروی عشق و غریزه‌اش تسلیم می‌شود. در اینجا زندگی شخصی و حیات اجتماعی در هم تنیده‌اند و بحران شخصی آشنباخ با بحران بیماری شهر پیوند می‌خورد. کشش او به پسربچه لهستانی آمیزه‌ای از عشق و مرگ است که در نهایت به مرگ او می‌انجامد. غلبه غریزه و احساسات او بر عقلانیت و اخلاقیات جامعه بورژوایی نقطه آغاز تباهی و نابودی نویسنده سالخورده است. او بی‌اعتنا به جایگاه و اعتبار خویش و نیز بی‌اعتنا به بیماری شهر، در ونیز با آن فضای وهم‌آلودش به دنبال عشق پیرانه‌سر خود به پسربچه سرگردان است و از بازگشت به خانه سر باز می‌زند. آشنباخ گوش سپردن به صدای غریزه را تا نقطه نهایی‌اش ادامه می‌دهد و در نهایت از بین می‌رود. برای آشنباخ، غریزه همچون امری سرکوب‌شده است که حال به طریقی بازگشته. چیزی که به صورت بالقوه وجود داشته اما در شیوه زندگی بورژوایی نادیده انگاشته و مهار شده است.
وجود آشنباخ با بحرانی روبه‌رو است که بیش از هر چیز نتیجه تضاد زندگی و هنر در جهان عصر جدید است. همان تضادی که لوکاچ نیز در مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» بر آن دست می‌گذارد. لوکاچ این پرسش را پیش می‌کشد که آیا شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر به‌مثابه دو قطب نافیِ یکدیگر، می‌توانند در شخصی واحد همزیستی کنند؟ و اینکه آیا ممکن است هر دو هم‌زمان و با جدیت و صداقت در زندگی انسانی واحد ترکیب شده و زیسته شوند؟ آشنباخ از مظاهر لذت زندگی روی برگردانده و نیازی به شادی ندارد و به سفر نمی‌رود، مگر به ضرورت؛ و در مقابل، همه چیز خود را وقف هنر کرده و در همان زمانِ حیاتش کلاسیک شده و به‌عنوان یک الگو و نماد پذیرفته شده است. او تمام شور و درخشش زندگی را نفی کرده تا کمال را در اثر هنری بیافریند. و این همان چیزی است که لوکاچ جوان نیز بیان کرده است. لوکاچ شیوه زندگی بورژوایی را صورتی از ریاضت، کار اجباری و بیگاری شاق می‌داند که با نفی و انکار تمام درخشش‌های زندگی همراه است. زندگی قهرمان «مرگ در ونیز» نیز این‌گونه است و حال غریزه حیات علیه این شیوه زندگی طغیان کرده است. آشنباخ در منطق روزمره زندگی بورژوایی‌اش، فرسوده شده چراکه به قول لوکاچ زندگی نقطه مقابل شیوه زندگی بورژوایی است. شیوه زندگی بورژوایی تازیانه‌ای است برای واداشتن به کار بی‌وقفه، درست در مقابل زندگی با تمام شکوه و درخششش، همراه با نفی همه قید و بندها، و «رقص فاتحانه مستانه و عیاشانه جان در بیشه همواره دیگرگون حالات شاعرانه». و در نهایت شیوه زندگی بورژوایی «نقابی» است بر چهره ویران و ناکامِ یک زندگی بی‌ثمر. نقابی که «سلبی» است و فقط با نفی چیزی واجد معنا می‌شود. نفی هر آنچه زیباست، هر آنچه خواستنی می‌نماید و هر آنچه غریزه حیات به آن شوق دارد. زندگی هنرمند سالخورده «مرگ در ونیز» در سیطره نظمی سیستماتیک و قانون‌مند قرار دارد که بی‌توجه به میل و لذت، تکرار و بازتولید می‌شود. اما لغزش آشنباخ نه لغزش یک فرد بلکه لغزش کلیت یک فرهنگ است و به قول لوکاچ مختص به کلیت جهانی است که تا شالوده به لرزه افتاده؛ لغزشی که ریشه در ماهیت بورژوایی این جهان دارد. آشنباخ در ونیزِ وبا زده، به دنبال شادی، سعادت و به معنای بهتر به دنبال زندگی می‌گردد اما در حقیقت رو به زوال و تباهی دارد. عقل‌گریزی و تن‌دادن به نیروی غریزه در چارچوب مناسبات جامعه بورژوایی نتیجه‌ای جز تباهی و مرگ ندارد. اما مسئله این است که زوال و تباهی در همین جهان کنونی ریشه دارد و چیزی بیرون از قلمرو جامعه بورژوایی نیست. «مرگ در ونیز» تصویر یک زوال تمام‌عیار است. پیرمردی نشسته بر صندلی کنار یک ساحل، عرق می‌ریزد و گرفتار عشقی است که عین بدبختی است. و نظاره‌گر سعادت و شادی‌ای است که تنها از پیش‌رویش عبور می‌کند بی‌آنکه حتی دمی به آن نزدیک شود و بعد مرگ او بر همان صندلی کنار ساحل فرامی‌رسد.
«مرگ در ونیز» چند سال پیش با ترجمه محمود حدادی به فارسی منتشر شده بود و اخیرا چاپ هفتم آن در نشر افق منتشر شده است. هم‌زمان با انتشار دوباره «مرگ در ونیز»، یکی دیگر از ترجمه‌های حدادی در نشر ماهی بازچاپ شده است: «زیردست» هاینریش مان. «زیردست» نقدی تند بر جامعه قیصری آلمان است و از‌این‌رو در زمان آخرین شاه آلمان امکان انتشارش وجود نداشت.
«زیردست» مشهورترین اثر هاینریش مان است که در سال 1914 یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی اول نوشته شد، اما تقدیر بر این بود که آلمانی‌ها این رمان را بعد از جنگ جهانی دوم بخوانند و شگفت‌زده شوند از اینکه نویسنده‌ای که چندان هم مورد پسندشان نبود، پیش از شروع جنگ، ظهور فاشیسم و بروز جنگ را در اثرش پیش‌بینی کرده بود. هاینریش مان نویسنده‌ محبوب جامعه آلمان نبود، چون بیش از هر چیز عیب‌ها و نواقص جامعه را در آثارش بازتاب می‌داد. در «زیردست»، اشاره‌های مشخصی به تاریخ آلمان، در نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم شده است. «زیردست»رمانی اجتماعی است و هاینریش مان در آن تاریخ یک دوران را روایت کرده است «تا در چشم‌اندازی وسیع، از محیط خانه تا آموزش، فرهنگ، کار، ارتش و رسانه‌ها، جامعه خود را به زیر ذره‌بین ببرد، و همه‌جا ما را با نمونه عام زبردستی زیردست‌آزار روبه‌رو سازد که در دنباله‌روی هویت خود را گم می‌کند، و در جاه‌طلبی معنای زندگی را تا حد ذوب در قالب یک نقش پایین می‌آورد».
عمده شهرت هاینریش مان مدیون همین رمان «زیردست» است که در آن تصویری استادانه و همه‌جانبه از نظام قیصری به دست داده است. محمود حدادی در بخشی از مقدمه‌اش در این کتاب نوشته: «هاینریش مان در این رمان با قلمی روان‌کاو قدرت پوچ، و ازاین‌رو چاپلوس‌پرور دولت ویلهلمی، و جاه‌طلبی آزمندانه آن را با پیگیری و نکته‌سنجی قانع‌کننده‌ای بازمی‌نمایاند، و جز این نیز تمامی توان خود را، به‌عنوان شخصیتی اجتماعی، به‌ کار گرفت تا مگر جنگ جهانی اول درنگیرد. می‌گفت خطاهای جهان واقع به همان اندازه رنجش می‌دهد که خبط‌های شخصی. بااین‌حال مقدرش بود که شاهد جنگی گسترده‌تر از این باشد. با قدرت‌‌یابی هیتلر در سال 1933 از فرهنگستان هنری پروس که دو سال پیش‌ترش به ریاست بخش ادبی آن انتخاب شده بود، اخراج شد و کتاب‌هایش در آتش سوخت». هاینریش مان با نوشتن «زیردست» اوجی از هنر داستان‌نویسی واقع‌گرایانه در آلمان قرن بیستم را آفرید. او در این رمان روایتی از شکل‌گیری آدم‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده و فرصت‌طلبی ارائه داده که در شکل‌گیری صنعت و سرمایه در آلمان آغاز قرن بیستم نقشی مهم داشتند و با نظامی‌گری بیهوده و به ‌دور از عقلانیت و اخلاق این کشور را درگیر جنگ‌هایی بزرگ کردند. «زیردست» طنزی درخشان دارد و نگاه تیزبین هاینریش مان در این رمان بسیاری از وقایع و فجایعی را که بعدها برای جامعه آلمان پیش آمد، پیش‌روی خواننده می‌گذارد.
به جز «زیردست»، حدادی دو اثر مهم دیگر از هاینریش مان به فارسی برگردانده است:‌ «فرشته آبی» و «عروسی خونین پاریس». «فرشته آبی» از آثار اولیه هاینریش مان و رمانی آشکارا اجتماعی است. درونمایه این رمان، شبیه به اثر مشهور توماس مان، «مرگ در ونیز»، است. در «فرشته آبی»، هاینریش مان روایتی از عشق پیرانه‌سر معلمی خودکام و قدرت‌پرست به ‌دست می‌دهد که او نیز به ‌‌علت عشقش به رقاصه‌ای عامی به ورطه رسوایی و تباهی می‌غلتد. رسوایی و سقوط اخلاقی این دبیر خشک‌اندیش «بهانه‌ای است برای بندگسلی تمامی یک شهر که صرفا از سر ترس، مصلحت یا که ریا نقاب اخلاق بر چهره پوشانده است». «فرشته آبی» و «مرگ در ونیز» در دوران آلمان قیصری روحیه‌ و مناسباتی را به تصویر کشیدند که دو دهه بعد در تکامل خود به فاشیسم منجر شد. خاصه در «فرشته آبی» می‌توان نشانه‌هایی آشکار را دید از آنچه بعدها به فاشیسم مشهور شد.
سال‌ها بعد از انتشار «فرشته آبی» و زمانی که هاینریش مان در تنهایی و عزلت در آمریکا روزگار می‌گذراند تا مرگش فرا رسد، توماس مان که وضعیتی متفاوت از برادرش داشت، در نامه‌ای به او نوشت: «بیش از یک نسل پیش، تو،‌ برادر عزیزم، قصه استاد گند را برای ما نوشتی. البته هیتلر استاد یا معلم نیست؛ به‌هیچ‌وجه! ولی گند هست، و جز گند هیچ. دیری هم نمی‌کشد که زباله تاریخ خواهد بود. و من امیدوارم تو آن پایداری لازم تن و جان را نشان دهی، تا چشمان پیرت شاهد چیزی باشد که خود در جوانی شجاعانه وصفش کردی: عاقبت کار خودکام». هاینریش مان در «فرشته آبی» و همچنین دیگر رمان مشهورش، «زیردست»، روایتی تمثیل‌وار و البته طنزآمیز از مناسبات حاکم بر وطنش به ‌دست می‌دهد و با نفوذ به لایه‌های زیرین اجتماع نشان می‌دهد که توده هیجان‌زده مردم چگونه می‌تواند از جریان کور و منحط حمایت کند و کشور را به ورطه نابودی بکشاند. از‌‌این‌روست که محمود حدادی نیز در پیشگفتار «فرشته آبی» می‌نویسد که «سیمای راستین آلمان در قرن بیستم، خاصه در دهه‌های سرنوشت‌ساز آغاز این قرن، شاید بیش از همه در رمان‌های اجتماعی هاینریش مان نمود می‌یابد».
با به‌قدرت‌رسیدن هیتلر، هاینریش مان که به اجبار تن به مهاجرت به فرانسه داده بود، در میان وسایل شخصی‌اش در چمدان، طرحی ابتدایی از رمانی با خود داشت که بعدها به یکی از مهم‌ترین رمان‌های آلمانی‌زبان تبدیل شد. هاینریش مان در آن مقطع رمانی را نجات داد که بعدها با عنوان «هانری چهارم» به‌ چاپ رسید. این رمان در ترجمه فارسی‌اش با نام «عروسی خونین پاریس» منتشر شده و همان‌طور که از عنوانش هم برمی‌آید رمانی تاریخی است که به زندگی و فرجام هانری چهارم مربوط است. هاینریش مان در این رمان به میانجی احضار شخصیتی تاریخی روایت رمانش را بر بستر یکی از درخشان‌ترین دوره‌های فرهنگی غرب شکل داده است. البته این فقط هاینریش مان نبود که با قدرت‌گرفتن هیتلر به تاریخ رجوع می‌کرد. تاریخ در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم حضوری پررنگ در آثار آلمانی‌زبان داشت و نویسندگان این عصر برای مواجهه با وضعیت معاصرشان به تاریخ نقب می‌زدند.
هاینریش مان در «عروسی خونین پاریس» با رجعت به قرن شانزدهم و با روایت زندگی و سرنوشت هانری چهارم، سیمای تمام این قرن را ترسیم می‌کند و زندگی آدم‌های آن عصر را به تصویر می‌کشد. انتخاب قرن شانزدهم برای روایت رمان انتخابی هوشمندانه است. این قرن سرآغاز عصری پرتلاطم است: عصر شکوفایی علم و هنر از یک ‌سو و اختلاف‌های عقیدتی و جنگ‌های طولانی ناشی از آن که تا میانه قرن هفدهم ادامه می‌یابد از سویی دیگر. هاینریش مان در «عروسی خونین پاریس» رگه‌هایی از آرمان‌گرایی را به تصویر می‌کشد و البته نگاه شکاک و بدبینانه‌اش به تاریخ را هم حفظ می‌کند.
لوکاچ در «رمان تاریخی» بارها به این رمان هاینریش مان و اهمیتش اشاره می‌کند و آن را «محصول گذار بهترین بخش از روشنفکران آلمان و مردم آلمان به نبردی قاطع علیه بربرخویی هیتلر و احیای دموکراسی انقلابی در آلمان» می‌داند. لوکاچ درباره رمان‌های تاریخی این عصر به این نکته اشاره می‌کند که همه این آثار «سرنوشت ملت‌ها» را ترسیم کرده‌اند. او می‌گوید رمان تاریخی انسان‌گرای ضدفاشیستی با یک ویژگی مهم از رمان تاریخی بورژوایی متمایز می‌شود و آن تلقی متفاوتی است که نویسندگان دوره فاشیسم از تاریخ داشته‌اند. این نویسندگان برخلاف نویسندگان رمان‌های تاریخی بورژوایی، تاریخ را به «امر خصوصی» و به «شهر فرنگی غریب و پرنقش‌ونگار» تبدیل نمی‌کنند. به ‌اعتقاد لوکاچ، «داستان‌های اصلی این رمان‌ها، از همان آغاز به لحاظ اجتماعی و به ‌لحاظ انسانی، عمیقا با سرنوشت مردم در پیوند است.» در‌‌این‌میان لوکاچ اگرچه به برخی ضعف‌های رمان هاینریش مان اشاره می‌کند، اما به‌هرحال آن را یکی از مهم‌ترین رمان‌های تاریخی مدرن می‌داند و اهمیتی خاص برایش قائل است. لوکاچ شخصیت اصلی رمان هاینریش مان، یعنی هانری چهارم را «شخصی ملموس، فرزند کشور و زمان خود» می‌داند. هانری چهارم در این رمان، چهره‌ای است سرشار از جذابیت، صداقت و شجاعت که به بیان لوکاچ، به لحاظ نظری و سیاسی از سعه‌صدری مبتنی بر مداری انسانی و اراد‌ه‌ای نیرومند در پیش‌بردن طرح‌های بزرگش برخوردار است: «هاینریش مان در اینجا موفق به خلق چهره‌ای به‌راستی مثبت و زنده شده است که در خود بهترین صفات انسانی آن مبارزانی را مجسم می‌کند که طی قرن‌ها برای گسترش فرهنگ انسانی در برابر تهدید ارتجاع جنگیده‌اند و امروز از این فرهنگ در برابر بربرصفتی فاشیسم دفاع می‌کنند». لوکاچ می‌گوید در «هانری چهارم» بعد از مدت‌ها چهره‌ای را پیش‌روی خود می‌بینیم که مردمی‌بودن و مهم‌بودن و عاقل و مصمم‌بودن و حیله‌گری و شجاعت و بی‌باکی را یکجا در خود گرد آورده است. هاینریش مان در روایتش این مسئله مهم را به تصویر می‌کشد که قدرت و مهارت هانری چهارم بیش از هرچیز از «پیوند با زندگی عمومی» به ‌دست آمده است. هانری چهارم به میانجی حساس‌بودن به آرزوهای واقعی توده‌های مردم و توانایی‌اش در تحقق آنها به ‌صورتی شجاعانه و خردمندانه به رهبر مردم بدل شده است. لوکاچ با بیان این ویژگی‌های «هانری چهارم» بر این نکته اساسی انگشت می‌گذارد که این رمان هاینریش مان چگونه هیتلر را نشانه گرفته است: «ظرافت هنری این تجسم، در مقایسه‌ با ضربه‌های مستقیم، ضربه‌ای مهلک‌تر بر کیش شخصیت هیتلر وارد می‌آورد. چون هاینریش مان پیوند میان مردم و رهبر را نمایان می‌سازد، او در جدلی غیرمستقیم، مسئله‌ای را که به توده‌ها مربوط است، پاسخ می‌دهد: محتوای اجتماعی و جوهر انسانی رهبری چیست؟ اگر جدل غیرمستقیم هاینریش مان را با هجو مستقیمش درباره هیتلر در قالب چهره دوک دوگیز مقایسه کنیم، خواهیم دید که این تجسم ممتاز هنری (تجسم هانری چهارم)، تا چه حد از لحاظ سیاسی تأثیرگذار بوده است». از‌این‌رو اگرچه «عروسی خونین پاریس» رمانی تاریخی است اما آشکارا با وضعیت دورانش پیوند خورده است.
منابع:
جستارهایی درباره توماس مان، لوکاچ، ترجمه اکبر معصوم‌بیگی، نشر نگاه.
رمان تاریخی، لوکاچ، ترجمه شاپور بهیان، نشر اختران.

توماس مان و جورج لوکاچ، هر دو در دورانی بحرانی و پرآشوب زندگی می‌کردند و به رغم تفاوت‌هایی که در عقاید سیاسی‌شان وجود داشت، نقاطی مشترک در چارچوب فکری‌شان آنها را به هم نزدیک می‌‌کرد. این دو چهره درخشان ادبیات و فلسفه قرن بیستم، رابطه‌ای پرگره و پیچیده داشتند و بعدها از رابطه آنها با عنوان رابطه عاشقانه فکری یاد شد.

با وجود علایق و ایده‌های مشترکی که لوکاچ و توماس مان را به هم پیوند می‌داد این دو جز یک دیدار کوتاه در سال 1922 دیگر هیچ‌گاه یکدیگر را ندیدند و در نامه‌نگاری‌هایشان نیز، خاصه از سوی توماس مان، همواره جانب احتیاط رعایت شده است. از این ‌رو است که لوکاچ یک‌‌ بار درباره رابطه‌اش با توماس مان نوشته بود:‌ «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است. غرضم از نقطه تاریک، به‌هیچ‌وجه چیزی منفی نیست، بلکه مرادم این است که عنصری گنگ و نامشخص و توجیه‌نشده در رابطه ما در کار است. و چون از نظر شخص من این موضوع بیشترین اهمیت را دارد و سخت علاقه و توجه مرا به خود جلب می‌کند، قابل فهم است که بخواهم این وهله درهم و کور و توجیه‌نشده روشن شود». از سوی دیگر، توماس مان نیز در برخی از آثارش مستقیما به لوکاچ توجه داشته است. او رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را بر مبنای مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» لوکاچ نوشت و با خرسندی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را درباره من نوشته است. او همچنین یکی از قهرمان‌های رمان مشهورش، «کوه جادو»، را براساس شخصیت و اصول فکری و رفتاری لوکاچ شکل داد و به این ‌اعتبار می‌توان احساس توماس مان نسبت به لوکاچ را در شخصیت لئونفتای این رمان دید. احساسی که خالی از تناقض نیست و شاید همین تناقض‌ها بوده که مانع ارتباطی عمیق‌تر میان این دو شده است.
«مرگ در ونیز»، روایتی از تناقض‌ها و بحران‌ها و کشمکش‌های فرهنگ آلمان و اروپای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. توماس مان در نقطه اعلای فرهنگ عقلانی بورژوای آلمان قرار داشت. او چهره عصر خویش را در آثارش بازمی‌تاباند و تاریخ‌نگار زندگی در جامعه بورژوایی این دوران از آلمان است. توماس مان وارث سنتی است که به آن علاقه دارد در عین حال خواستار نابودی‌اش هم هست. او به ‌رغم تعلق به این سنت، فاصله‌اش را با آن حفظ می‌کند و در آثارش سویه‌هایی از انتقاد به این سنت از جمله نسبت به از‌خودبیگانگی و از بین رفتن جنبه‌های انسانی در مناسبات بورژوازی دیده می‌شود.
قهرمان بورژوای «مرگ در ونیز»، گوستاو فن آشنباخ، نویسنده و هنرمند مشهوری است که با نظم و قاعده‌ای آهنین عمری به کار هنر مشغول بوده اما در آستانه پیری، خسته از کار و شیوه زندگی‌اش، به نیروی غریزه تن می‌دهد و به سوی تباهی میل می‌کند. غریزه نویسنده سالخورده بر نیروی عقلش چیره می‌شود و آشنباخ در تبعیت از میل برانگیخته‌اش به ونیز افسانه‌ای سفر می‌کند. نیروی غریزه چنان بر او مسلط می‌شود که در ونیز دل به پسر‌بچه‌ای لهستانی می‌بازد و اعتبار و منطق همیشگی زندگی‌اش به چالش کشیده می‌شود. ونیزِ گرم، آلوده به وبا و گرفتار وضعیتی بحرانی است اما اینها هیچ اهمیتی برای آشنباخ ندارد و او روز‌به‌روز بیشتر به نیروی عشق و غریزه‌اش تسلیم می‌شود. در اینجا زندگی شخصی و حیات اجتماعی در هم تنیده‌اند و بحران شخصی آشنباخ با بحران بیماری شهر پیوند می‌خورد. کشش او به پسربچه لهستانی آمیزه‌ای از عشق و مرگ است که در نهایت به مرگ او می‌انجامد. غلبه غریزه و احساسات او بر عقلانیت و اخلاقیات جامعه بورژوایی نقطه آغاز تباهی و نابودی نویسنده سالخورده است. او بی‌اعتنا به جایگاه و اعتبار خویش و نیز بی‌اعتنا به بیماری شهر، در ونیز با آن فضای وهم‌آلودش به دنبال عشق پیرانه‌سر خود به پسربچه سرگردان است و از بازگشت به خانه سر باز می‌زند. آشنباخ گوش سپردن به صدای غریزه را تا نقطه نهایی‌اش ادامه می‌دهد و در نهایت از بین می‌رود. برای آشنباخ، غریزه همچون امری سرکوب‌شده است که حال به طریقی بازگشته. چیزی که به صورت بالقوه وجود داشته اما در شیوه زندگی بورژوایی نادیده انگاشته و مهار شده است.
وجود آشنباخ با بحرانی روبه‌رو است که بیش از هر چیز نتیجه تضاد زندگی و هنر در جهان عصر جدید است. همان تضادی که لوکاچ نیز در مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» بر آن دست می‌گذارد. لوکاچ این پرسش را پیش می‌کشد که آیا شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر به‌مثابه دو قطب نافیِ یکدیگر، می‌توانند در شخصی واحد همزیستی کنند؟ و اینکه آیا ممکن است هر دو هم‌زمان و با جدیت و صداقت در زندگی انسانی واحد ترکیب شده و زیسته شوند؟ آشنباخ از مظاهر لذت زندگی روی برگردانده و نیازی به شادی ندارد و به سفر نمی‌رود، مگر به ضرورت؛ و در مقابل، همه چیز خود را وقف هنر کرده و در همان زمانِ حیاتش کلاسیک شده و به‌عنوان یک الگو و نماد پذیرفته شده است. او تمام شور و درخشش زندگی را نفی کرده تا کمال را در اثر هنری بیافریند. و این همان چیزی است که لوکاچ جوان نیز بیان کرده است. لوکاچ شیوه زندگی بورژوایی را صورتی از ریاضت، کار اجباری و بیگاری شاق می‌داند که با نفی و انکار تمام درخشش‌های زندگی همراه است. زندگی قهرمان «مرگ در ونیز» نیز این‌گونه است و حال غریزه حیات علیه این شیوه زندگی طغیان کرده است. آشنباخ در منطق روزمره زندگی بورژوایی‌اش، فرسوده شده چراکه به قول لوکاچ زندگی نقطه مقابل شیوه زندگی بورژوایی است. شیوه زندگی بورژوایی تازیانه‌ای است برای واداشتن به کار بی‌وقفه، درست در مقابل زندگی با تمام شکوه و درخششش، همراه با نفی همه قید و بندها، و «رقص فاتحانه مستانه و عیاشانه جان در بیشه همواره دیگرگون حالات شاعرانه». و در نهایت شیوه زندگی بورژوایی «نقابی» است بر چهره ویران و ناکامِ یک زندگی بی‌ثمر. نقابی که «سلبی» است و فقط با نفی چیزی واجد معنا می‌شود. نفی هر آنچه زیباست، هر آنچه خواستنی می‌نماید و هر آنچه غریزه حیات به آن شوق دارد. زندگی هنرمند سالخورده «مرگ در ونیز» در سیطره نظمی سیستماتیک و قانون‌مند قرار دارد که بی‌توجه به میل و لذت، تکرار و بازتولید می‌شود. اما لغزش آشنباخ نه لغزش یک فرد بلکه لغزش کلیت یک فرهنگ است و به قول لوکاچ مختص به کلیت جهانی است که تا شالوده به لرزه افتاده؛ لغزشی که ریشه در ماهیت بورژوایی این جهان دارد. آشنباخ در ونیزِ وبا زده، به دنبال شادی، سعادت و به معنای بهتر به دنبال زندگی می‌گردد اما در حقیقت رو به زوال و تباهی دارد. عقل‌گریزی و تن‌دادن به نیروی غریزه در چارچوب مناسبات جامعه بورژوایی نتیجه‌ای جز تباهی و مرگ ندارد. اما مسئله این است که زوال و تباهی در همین جهان کنونی ریشه دارد و چیزی بیرون از قلمرو جامعه بورژوایی نیست. «مرگ در ونیز» تصویر یک زوال تمام‌عیار است. پیرمردی نشسته بر صندلی کنار یک ساحل، عرق می‌ریزد و گرفتار عشقی است که عین بدبختی است. و نظاره‌گر سعادت و شادی‌ای است که تنها از پیش‌رویش عبور می‌کند بی‌آنکه حتی دمی به آن نزدیک شود و بعد مرگ او بر همان صندلی کنار ساحل فرامی‌رسد.
«مرگ در ونیز» چند سال پیش با ترجمه محمود حدادی به فارسی منتشر شده بود و اخیرا چاپ هفتم آن در نشر افق منتشر شده است. هم‌زمان با انتشار دوباره «مرگ در ونیز»، یکی دیگر از ترجمه‌های حدادی در نشر ماهی بازچاپ شده است: «زیردست» هاینریش مان. «زیردست» نقدی تند بر جامعه قیصری آلمان است و از‌این‌رو در زمان آخرین شاه آلمان امکان انتشارش وجود نداشت.
«زیردست» مشهورترین اثر هاینریش مان است که در سال 1914 یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی اول نوشته شد، اما تقدیر بر این بود که آلمانی‌ها این رمان را بعد از جنگ جهانی دوم بخوانند و شگفت‌زده شوند از اینکه نویسنده‌ای که چندان هم مورد پسندشان نبود، پیش از شروع جنگ، ظهور فاشیسم و بروز جنگ را در اثرش پیش‌بینی کرده بود. هاینریش مان نویسنده‌ محبوب جامعه آلمان نبود، چون بیش از هر چیز عیب‌ها و نواقص جامعه را در آثارش بازتاب می‌داد. در «زیردست»، اشاره‌های مشخصی به تاریخ آلمان، در نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم شده است. «زیردست»رمانی اجتماعی است و هاینریش مان در آن تاریخ یک دوران را روایت کرده است «تا در چشم‌اندازی وسیع، از محیط خانه تا آموزش، فرهنگ، کار، ارتش و رسانه‌ها، جامعه خود را به زیر ذره‌بین ببرد، و همه‌جا ما را با نمونه عام زبردستی زیردست‌آزار روبه‌رو سازد که در دنباله‌روی هویت خود را گم می‌کند، و در جاه‌طلبی معنای زندگی را تا حد ذوب در قالب یک نقش پایین می‌آورد».
عمده شهرت هاینریش مان مدیون همین رمان «زیردست» است که در آن تصویری استادانه و همه‌جانبه از نظام قیصری به دست داده است. محمود حدادی در بخشی از مقدمه‌اش در این کتاب نوشته: «هاینریش مان در این رمان با قلمی روان‌کاو قدرت پوچ، و ازاین‌رو چاپلوس‌پرور دولت ویلهلمی، و جاه‌طلبی آزمندانه آن را با پیگیری و نکته‌سنجی قانع‌کننده‌ای بازمی‌نمایاند، و جز این نیز تمامی توان خود را، به‌عنوان شخصیتی اجتماعی، به‌ کار گرفت تا مگر جنگ جهانی اول درنگیرد. می‌گفت خطاهای جهان واقع به همان اندازه رنجش می‌دهد که خبط‌های شخصی. بااین‌حال مقدرش بود که شاهد جنگی گسترده‌تر از این باشد. با قدرت‌‌یابی هیتلر در سال 1933 از فرهنگستان هنری پروس که دو سال پیش‌ترش به ریاست بخش ادبی آن انتخاب شده بود، اخراج شد و کتاب‌هایش در آتش سوخت». هاینریش مان با نوشتن «زیردست» اوجی از هنر داستان‌نویسی واقع‌گرایانه در آلمان قرن بیستم را آفرید. او در این رمان روایتی از شکل‌گیری آدم‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده و فرصت‌طلبی ارائه داده که در شکل‌گیری صنعت و سرمایه در آلمان آغاز قرن بیستم نقشی مهم داشتند و با نظامی‌گری بیهوده و به ‌دور از عقلانیت و اخلاق این کشور را درگیر جنگ‌هایی بزرگ کردند. «زیردست» طنزی درخشان دارد و نگاه تیزبین هاینریش مان در این رمان بسیاری از وقایع و فجایعی را که بعدها برای جامعه آلمان پیش آمد، پیش‌روی خواننده می‌گذارد.
به جز «زیردست»، حدادی دو اثر مهم دیگر از هاینریش مان به فارسی برگردانده است:‌ «فرشته آبی» و «عروسی خونین پاریس». «فرشته آبی» از آثار اولیه هاینریش مان و رمانی آشکارا اجتماعی است. درونمایه این رمان، شبیه به اثر مشهور توماس مان، «مرگ در ونیز»، است. در «فرشته آبی»، هاینریش مان روایتی از عشق پیرانه‌سر معلمی خودکام و قدرت‌پرست به ‌دست می‌دهد که او نیز به ‌‌علت عشقش به رقاصه‌ای عامی به ورطه رسوایی و تباهی می‌غلتد. رسوایی و سقوط اخلاقی این دبیر خشک‌اندیش «بهانه‌ای است برای بندگسلی تمامی یک شهر که صرفا از سر ترس، مصلحت یا که ریا نقاب اخلاق بر چهره پوشانده است». «فرشته آبی» و «مرگ در ونیز» در دوران آلمان قیصری روحیه‌ و مناسباتی را به تصویر کشیدند که دو دهه بعد در تکامل خود به فاشیسم منجر شد. خاصه در «فرشته آبی» می‌توان نشانه‌هایی آشکار را دید از آنچه بعدها به فاشیسم مشهور شد.
سال‌ها بعد از انتشار «فرشته آبی» و زمانی که هاینریش مان در تنهایی و عزلت در آمریکا روزگار می‌گذراند تا مرگش فرا رسد، توماس مان که وضعیتی متفاوت از برادرش داشت، در نامه‌ای به او نوشت: «بیش از یک نسل پیش، تو،‌ برادر عزیزم، قصه استاد گند را برای ما نوشتی. البته هیتلر استاد یا معلم نیست؛ به‌هیچ‌وجه! ولی گند هست، و جز گند هیچ. دیری هم نمی‌کشد که زباله تاریخ خواهد بود. و من امیدوارم تو آن پایداری لازم تن و جان را نشان دهی، تا چشمان پیرت شاهد چیزی باشد که خود در جوانی شجاعانه وصفش کردی: عاقبت کار خودکام». هاینریش مان در «فرشته آبی» و همچنین دیگر رمان مشهورش، «زیردست»، روایتی تمثیل‌وار و البته طنزآمیز از مناسبات حاکم بر وطنش به ‌دست می‌دهد و با نفوذ به لایه‌های زیرین اجتماع نشان می‌دهد که توده هیجان‌زده مردم چگونه می‌تواند از جریان کور و منحط حمایت کند و کشور را به ورطه نابودی بکشاند. از‌‌این‌روست که محمود حدادی نیز در پیشگفتار «فرشته آبی» می‌نویسد که «سیمای راستین آلمان در قرن بیستم، خاصه در دهه‌های سرنوشت‌ساز آغاز این قرن، شاید بیش از همه در رمان‌های اجتماعی هاینریش مان نمود می‌یابد».
با به‌قدرت‌رسیدن هیتلر، هاینریش مان که به اجبار تن به مهاجرت به فرانسه داده بود، در میان وسایل شخصی‌اش در چمدان، طرحی ابتدایی از رمانی با خود داشت که بعدها به یکی از مهم‌ترین رمان‌های آلمانی‌زبان تبدیل شد. هاینریش مان در آن مقطع رمانی را نجات داد که بعدها با عنوان «هانری چهارم» به‌ چاپ رسید. این رمان در ترجمه فارسی‌اش با نام «عروسی خونین پاریس» منتشر شده و همان‌طور که از عنوانش هم برمی‌آید رمانی تاریخی است که به زندگی و فرجام هانری چهارم مربوط است. هاینریش مان در این رمان به میانجی احضار شخصیتی تاریخی روایت رمانش را بر بستر یکی از درخشان‌ترین دوره‌های فرهنگی غرب شکل داده است. البته این فقط هاینریش مان نبود که با قدرت‌گرفتن هیتلر به تاریخ رجوع می‌کرد. تاریخ در دهه‌های ابتدایی قرن بیستم حضوری پررنگ در آثار آلمانی‌زبان داشت و نویسندگان این عصر برای مواجهه با وضعیت معاصرشان به تاریخ نقب می‌زدند.
هاینریش مان در «عروسی خونین پاریس» با رجعت به قرن شانزدهم و با روایت زندگی و سرنوشت هانری چهارم، سیمای تمام این قرن را ترسیم می‌کند و زندگی آدم‌های آن عصر را به تصویر می‌کشد. انتخاب قرن شانزدهم برای روایت رمان انتخابی هوشمندانه است. این قرن سرآغاز عصری پرتلاطم است: عصر شکوفایی علم و هنر از یک ‌سو و اختلاف‌های عقیدتی و جنگ‌های طولانی ناشی از آن که تا میانه قرن هفدهم ادامه می‌یابد از سویی دیگر. هاینریش مان در «عروسی خونین پاریس» رگه‌هایی از آرمان‌گرایی را به تصویر می‌کشد و البته نگاه شکاک و بدبینانه‌اش به تاریخ را هم حفظ می‌کند.
لوکاچ در «رمان تاریخی» بارها به این رمان هاینریش مان و اهمیتش اشاره می‌کند و آن را «محصول گذار بهترین بخش از روشنفکران آلمان و مردم آلمان به نبردی قاطع علیه بربرخویی هیتلر و احیای دموکراسی انقلابی در آلمان» می‌داند. لوکاچ درباره رمان‌های تاریخی این عصر به این نکته اشاره می‌کند که همه این آثار «سرنوشت ملت‌ها» را ترسیم کرده‌اند. او می‌گوید رمان تاریخی انسان‌گرای ضدفاشیستی با یک ویژگی مهم از رمان تاریخی بورژوایی متمایز می‌شود و آن تلقی متفاوتی است که نویسندگان دوره فاشیسم از تاریخ داشته‌اند. این نویسندگان برخلاف نویسندگان رمان‌های تاریخی بورژوایی، تاریخ را به «امر خصوصی» و به «شهر فرنگی غریب و پرنقش‌ونگار» تبدیل نمی‌کنند. به ‌اعتقاد لوکاچ، «داستان‌های اصلی این رمان‌ها، از همان آغاز به لحاظ اجتماعی و به ‌لحاظ انسانی، عمیقا با سرنوشت مردم در پیوند است.» در‌‌این‌میان لوکاچ اگرچه به برخی ضعف‌های رمان هاینریش مان اشاره می‌کند، اما به‌هرحال آن را یکی از مهم‌ترین رمان‌های تاریخی مدرن می‌داند و اهمیتی خاص برایش قائل است. لوکاچ شخصیت اصلی رمان هاینریش مان، یعنی هانری چهارم را «شخصی ملموس، فرزند کشور و زمان خود» می‌داند. هانری چهارم در این رمان، چهره‌ای است سرشار از جذابیت، صداقت و شجاعت که به بیان لوکاچ، به لحاظ نظری و سیاسی از سعه‌صدری مبتنی بر مداری انسانی و اراد‌ه‌ای نیرومند در پیش‌بردن طرح‌های بزرگش برخوردار است: «هاینریش مان در اینجا موفق به خلق چهره‌ای به‌راستی مثبت و زنده شده است که در خود بهترین صفات انسانی آن مبارزانی را مجسم می‌کند که طی قرن‌ها برای گسترش فرهنگ انسانی در برابر تهدید ارتجاع جنگیده‌اند و امروز از این فرهنگ در برابر بربرصفتی فاشیسم دفاع می‌کنند». لوکاچ می‌گوید در «هانری چهارم» بعد از مدت‌ها چهره‌ای را پیش‌روی خود می‌بینیم که مردمی‌بودن و مهم‌بودن و عاقل و مصمم‌بودن و حیله‌گری و شجاعت و بی‌باکی را یکجا در خود گرد آورده است. هاینریش مان در روایتش این مسئله مهم را به تصویر می‌کشد که قدرت و مهارت هانری چهارم بیش از هرچیز از «پیوند با زندگی عمومی» به ‌دست آمده است. هانری چهارم به میانجی حساس‌بودن به آرزوهای واقعی توده‌های مردم و توانایی‌اش در تحقق آنها به ‌صورتی شجاعانه و خردمندانه به رهبر مردم بدل شده است. لوکاچ با بیان این ویژگی‌های «هانری چهارم» بر این نکته اساسی انگشت می‌گذارد که این رمان هاینریش مان چگونه هیتلر را نشانه گرفته است: «ظرافت هنری این تجسم، در مقایسه‌ با ضربه‌های مستقیم، ضربه‌ای مهلک‌تر بر کیش شخصیت هیتلر وارد می‌آورد. چون هاینریش مان پیوند میان مردم و رهبر را نمایان می‌سازد، او در جدلی غیرمستقیم، مسئله‌ای را که به توده‌ها مربوط است، پاسخ می‌دهد: محتوای اجتماعی و جوهر انسانی رهبری چیست؟ اگر جدل غیرمستقیم هاینریش مان را با هجو مستقیمش درباره هیتلر در قالب چهره دوک دوگیز مقایسه کنیم، خواهیم دید که این تجسم ممتاز هنری (تجسم هانری چهارم)، تا چه حد از لحاظ سیاسی تأثیرگذار بوده است». از‌این‌رو اگرچه «عروسی خونین پاریس» رمانی تاریخی است اما آشکارا با وضعیت دورانش پیوند خورده است.
منابع:
جستارهایی درباره توماس مان، لوکاچ، ترجمه اکبر معصوم‌بیگی، نشر نگاه.
رمان تاریخی، لوکاچ، ترجمه شاپور بهیان، نشر اختران.