|

رمضان در خانقاه

وقتی از «خانه» خود هجرت می‌کنی، در فاصله و دوری‌اش، بدیهیاتی که در آن رشد کرده‌ای گویی نمایان می‌شوند و پررنگ و پررنگ‌تر. آیین‌ها و مناسک در این میان، چنان رنگ و لعاب می‌گیرند که خود از باور آن متعجب می‌شوی. این خصیصه متعلق به همه ایرانیانی است که خاکش را ترک کرده‌اند، بعضی به روی خود می‌آورند و بعضی برای اینکه ژست‌شان به هم نخورد در سایه نقدشان برون‌ریزی می‌کنند

رمضان در خانقاه

رضا صدیق: وقتی از «خانه» خود هجرت می‌کنی، در فاصله و دوری‌اش، بدیهیاتی که در آن رشد کرده‌ای گویی نمایان می‌شوند و پررنگ و پررنگ‌تر. آیین‌ها و مناسک در این میان، چنان رنگ و لعاب می‌گیرند که خود از باور آن متعجب می‌شوی. این خصیصه متعلق به همه ایرانیانی است که خاکش را ترک کرده‌اند، بعضی به روی خود می‌آورند و بعضی برای اینکه ژست‌شان به هم نخورد در سایه نقدشان برون‌ریزی می‌کنند؛ اما مناسباتی مثل ماه مبارک رمضان یا ماه محرم که قرن‌ها بخش مهمی از شخصیت زندگی در خاک سرزمین ایران بوده، چیزی نیست که بتوان فراموشش کرد یا از حال و هوایش جدا شد؛ مگر اینکه چنان زنگار بسته باشد دل که دیگر نتابد آن شعشعه.

اولین سال هجرتم به ارمنستان، در تنهایی محض و در میان ارمنی‌های گرگوری، ماه مبارک رمضان در خلأ گذشت، مثل باقی ایامش که گفتنش بماند برای فرصت دیگر. سال بعدش اما در مالزی و بعدش در استانبول و قونیه و اسکشهیر و بعدش در برلین و پاریس و بعدترها در نجف اشرف و بعد در دمشق و حلب و سوریه و کربلا و بیروت و چند منزلگاه گذرای دیگر گذشت و قبل‌تر از تمام اینها و در ایام شباب در قونیه.

تجربه رمضان‌ها در هر‌کدام از این دیارها شکلی بود و شمایلی. هرکدام تبلوری داشت و گفتن تک‌تک‌شان، مزید علتی است تا هم شرح فراق گفته شود و هم از نگاه آنتروپلوژی نقبی به آن دیارها زده شود. در روایت‌شان چون باقی روایات سفر، نظم سال‌ها را رعایت نخواهم کرد و بسته به روایتِ ذهن پیش خواهم رفت. باید دید سفر درون برای مرور آن سفر بیرون که هنوز جاری است چه منظرگاهی را به طبع ذوقش انتخاب خواهد کرد.

چند شب به شروع ماه مبارک مانده بود که به قونیه رسیدم. مصطفی رفیق شفیق و مهربان ترکم خادم یک درگه بود. ترک‌ها به خانقاه می‌گویند «درگه». در طبقه دوم ساختمانی سر نبشِ یک خیابان مانده تا قبر ملای روم، درگهی بود که مصطفی آنجا زندگی می‌کرد و به رتق و فتق امورش می‌پرداخت. وقتی رسیدم به استقبالم آمد و گفت که نمی‌گذارد به روستای نزدیک قونیه برای اقامت بروم و باید در درگه پیش او اقامت کنم. پیشنهاد جذابی بود. آن زمان هنوز در قید و بند «صوفی‌گری» بودم و برایم گذراندن رمضان در یک خانقاه یا همان «درگه» خالی از لطف نبود. اتاقی کنج درگه بود که شکل انبار داشت. جایی روی زمین برایم پهن کرد و گفت با هم سحری می‌خوریم و با هم افطار می‌کنیم. برایم محبتش هنوز و تا امروز نیز جاری است. از هم با‌خبریم، با کوثر که چندین سال قبل در قونیه همه با هم آشنا شده بودیم، ازدواج کرده و حالا فرزندی زیبا دارند. رمضان شروع شد و چند فرد دیگر نیز برای سحر و افطار در آنجا رفت‌و‌آمد می‌کردند. شکل‌شان به قول طهرونی‌های کف خیابان «آقاجونی» بود؛ یعنی از اینها که شکل کارشان به صوفی اعلا می‌خورد، با ریش بلند و دبدبه و کبکبه و این اطوارها. شب‌ها تا صبح با مصطفی از این درگه به آن درگه می‌رفتیم و گپ می‌زدیم و سحرها مصطفی طعامی ابتیا می‌کرد و چند‌نفره دور سفره می‌نشستیم و تناول می‌کردیم. روزها تا بعد از ظهر خواب بودیم و دم‌دمای افطار به تجهیز بساط می‌پرداختیم و دوباره روز و شب از نو و چرخه از نو. رمضان به نیمه رسیده بود که روزی مصطفی با شرم پیشم آمد و مِن‌مِن‌کنان گفت که همان «آقاجون»ها گفته‌اند که این ایرانی اینجا چه می‌کند؟ چرا اینجا می‌خوابد و او شیعه است و از این حرف‌ها. شرم و سرخی در صورت مصطفی موج می‌زد. دلم شکست اما به روی خودم نیاوردم. همان لحظه بار و بندیل بستم و به کمک مصطفی به پیش دوستی در روستای نزدیک قونیه رفتم. عصرها با اتوبوس به قونیه می‌آمدم تا با مصطفی با هم باشیم. دلش پر بود و از یکی‌نبودن ظاهر و باطن آن جماعت می‌نالید، برایم غریبه نبود این حرف‌ها و التیام بود کلام‌مان برای هم. یادم هست که توریست‌هایی که در روز به قونیه آمده بودند، هیچ مغازه‌ای برای خرید خوراک پیدا نمی‌کردند و اگر در شهر روزه‌خواری می‌کردند، حتی اگر توریست هم بودند، با برخورد تند مردم و رهگذران روبه‌رو می‌شدند. آنجا بود که فهمیدم قونیه مذهبی‌ترین شهر ترکیه است و هنوز تقابل میان متشرعین اهل سنت و صوفیه در اوج خود به سر می‌برد. البته حالا را نمی‌دانم؛ اما آن روزها که چنین بود. شب قدرشان بیست‌و‌هفتم ماه مبارک رمضان بود. با مصطفی به درگهی رفتیم و بعد از سخنرانی یکی به ترکی که مصطفی کنار گوشم به انگلیسی ترجمه می‌کرد، مجلس ذکر بر‌پا شد. جالب اینجا بود که در اذکارشان نام امیرالمؤمنین نیز کنار لا اله الا الله قرار داشت و برای منی که سال‌ها از فضای ذکر در ایرانِ شیعه دور بودم، تجلی و شهودی تازه داشت؛ تجلی‌ای که در دلزدگی از دنیا و غربت و کوله‌به‌دوشی و هجرت و تنهایی، تلنگری بود که سال‌ها بعد از آن خود را نشان داد. همان سال‌ها که برای اولین بار ماه مبارک رمضان در نجف اشرف کنار مقبره مولانا امیرالمؤمنین مجاور شدم و هجرت کردم.