شلهزرد افطاری در برلین
بیراه نیست اگر بگویم که هویت مسلمانیام در برلین متجلی شد. قصه این تجلی مفصل است اما هرچه میگذشت این هویت بیشتر شکل مییافت و خود را نمایان میکرد. مسیری که از ایران تا برلین طی کرده بودم در این هویدایی بینقش نبود اما آنچه در برلین متجلی شد، گویی رضای دیگری بود که سالها کنجی منتظر نشسته بود تا در بزنگاه خود را نمایان کند. برلین؟ در بیربطترین نقطه به ایمان؟ دقیقا جایی که هیچ تناسبی با الوهیت نداشت.
رضا صدیق: بیراه نیست اگر بگویم که هویت مسلمانیام در برلین متجلی شد. قصه این تجلی مفصل است اما هرچه میگذشت این هویت بیشتر شکل مییافت و خود را نمایان میکرد. مسیری که از ایران تا برلین طی کرده بودم در این هویدایی بینقش نبود اما آنچه در برلین متجلی شد، گویی رضای دیگری بود که سالها کنجی منتظر نشسته بود تا در بزنگاه خود را نمایان کند. برلین؟ در بیربطترین نقطه به ایمان؟ دقیقا جایی که هیچ تناسبی با الوهیت نداشت. حتی در ضدیت با الوهیت بود و هرجا که نگاه میکردی، در ظاهر آنچه تو را به یاد حتی ایمان بیندازد وجود نداشت. نمیفهمیدی کی محرم شده یا اصلا کی به ماه مبارک رمضان رسیدهای، از این گذشته حتی عید نوروز را هم اگر با ایرانیها رابطه نداشتی متوجه نمیشدی. در خلأ غربی محض بودی و حیاتت در آن فضا شکل میگرفت. اتفاقا قدیمیترهای موسفیدکرده ایرانی میگفتند باید ارتباطت را با همه این چیزها قطع کنی تا «آلمانی» بشوی، یا به قول خودشان «اینتگره» بشوی. این اصطلاح یعنی بیاموزی که مثلا اگر در مملکت خودت رهاکردن باد معده بد و خندهدار است، در اینجا عادی است و نباید بخندی. چیزی شبیه به شستوشوی مغز یا به قول طرفداران این اصطلاح یکیشدن با فرهنگ آن سرزمین. چندشآور بود، این شکل دویدن به سمت چیزی که کورت کرده، واقعا برایم قابل پذیرش نبود و از این دست ایرانیها به شدت فاصله میگرفتم.
تقویم را مدام چک میکردم تا از دستم در نرود چی به چیست. ماه مبارک رمضان که نزدیک شد، در محلهمان کندوکاو کردم. در آلمان ترکهای ترکیه بسیارند و «چایخانه» و «تخمهخانه» دارند. تخمهخانه جای باحالی بود، تخمه میخریدی و یک ظرف بزرگ چوبی فروشنده به تو میداد و مینشستی با رفقایت به تخمه شکستن و چایخوردن. اسمش دقیقا تخمهخانه بود. گعده تخمهخوردن به پا بود و صدای تقتقشکستن تخمه موسیقی فضایش بود. چایخانهها هم که چای لیوانی ترکی با باقلوا سرو میکردند و شبیه تخمهخانه بود. مینشستی و چای و باقلوا میخوردی و سیگارت را میکشیدی. این دو جا به غیر از شاورما و فروشگاههای ترکیهایها، مهمترین جاهایی بود که میشد دمی صفا کرد.
رمضان که رسید، دم دمای اذان، همان چایخانهها شدند محل ضیافت رمضانی. طبقه بالای همان چایخانه محیطی تهیه کرده بودند برای خواندن نماز قبل افطار و بعد هم در چایخانه گوش تا گوش مینشستند به افطاریخوردن با باقلوا و گعده بعد افطار. قاطیشان میتوانستی بنشینی اگر روزهدار بودی وگرنه راهت نمیدادند. محترمانه میگفتند رزرو است. از روزهداران استقبال میکردند. فکر کن وسط خیابان گولیتزا صدای آرامی که توجه را زیاد جلب نکند از قرآن میشنیدی و بعد هم با فضای گعده چای و باقلوای افطاری روبهرو میشدی. مغازههای عربها نیز وقتی میدیدند «کله سیاه» هستی و خاورمیانهای با لبخند میگفتند «رمضان کریم» تبریک میگفتند آمدن رمضان را. دروغ چرا، بالاتر گفتم تقویم را چک میکردم اما اولین سال حضورم در برلین که مصادف با رمضان بود، از شاورمایی مراکشی محلمان فهمیدم که رمضان نزدیک است. وقتی ریش بلند تیرهام را دید و فهمید خاورمیانهای هستم، لبخند زد و تبریک گفت آمدن رمضان را. خودش روزه بود و به استقبال رمضان رفته بود. خجالت کشیدم. ساندویچ را گرفتم و علیرغم همیشه که در مغازه خونگرمش میخوردم، در کیسه گذاشتم تا در خانه بخورم. فهمید و گفت موردی ندارد بخور، اصرار کرد اما خودش خوب میدانست که ما خاورمیانهایها، اهل تعارفیم و هردو به رسم احترام هوای هم را داشتیم.
چقدر همین احترامهای غریبگی در بلادهایی که هر دو خاورمیانهای هستید و در آن غریبی دلچسب است. انگار که قدیمیترین دوستت را دیده باشی یا نزدیکترین رفیقت را اتفاقی ملاقات کنی. با نگاه به هم فهماندیم که چون او روزه است جلویش غذا نمیخورم و او نیز از اینکه من چنین کردم خوشحال شد. نه به خاطر غذا، قطعا به خاطر اینکه یاد دیارش افتاده بود که روزهدار، هوای روزهدار را دارد.
همین حال و هوا بود که باعث شد جمعی از دوستان ایرانیِ شاید در ظاهر بیربط را به دینداری دور هم جمع کنم در منزل دوستی و برایشان شلهزرد درست کنم و دعای جوشن کبیر پخش کنم و دور هم بنشینیم. همه هم استقبال کردند علیرغم اینکه در ظاهر هیچ گرایش یا قرابتی دیگر با این موضوع نداشتند. همه هم به احترام این موضوع رعایت بسیاری مسائل را کردند. شب نیکی بود و بهیادماندنی.