مزگاه، دریا و زنبیل
«همه چیز از یک رؤیا آغاز شد. حداقل برای فائزه علیزاده اینگونه بود. خودش هم نمیدانست کی و چگونه این رؤیا در او جان گرفت. شاید اولین بار تازه قدم به جوانی گذاشته بود که آن را بر زبان آورد. بعدتر هر بار که گذارش به طبیعت میافتاد، رؤیایش را برای اطرافیان تصویر میکرد. آن موقعها طرحی برایش نداشت.
«همه چیز از یک رؤیا آغاز شد. حداقل برای فائزه علیزاده اینگونه بود. خودش هم نمیدانست کی و چگونه این رؤیا در او جان گرفت. شاید اولین بار تازه قدم به جوانی گذاشته بود که آن را بر زبان آورد. بعدتر هر بار که گذارش به طبیعت میافتاد، رؤیایش را برای اطرافیان تصویر میکرد. آن موقعها طرحی برایش نداشت. تنها یک تصویر بود؛ تصویرِ همنشینی کتاب، کودک و طبیعت». رؤیاها نقطه عزیمت بسیاری از اقدامات بزرگ بشر بودهاند. در سرزمین ما هم، افراد تأثیرگذار و جریانسازِ حوزه کودک و نوجوان، از حسن رشدیه و جبار باغچهبان تا توران میرهادی و ناصر یوسفی، همگی از رؤیا آغاز کردند؛ رؤیای جهانی بهتر برای کودکان. چنین رؤیایی هم خواب فائزه علیزاده را آشفته کرده بود. او را که معلمِ تهرانیِ بازنشستهای بود، از نقطه امن بیرون کشاند و در دهه ششم زندگی، برد به سوی مسیری تازه و البته ناشناخته؛ مسیری که به قول خودش هزارچمگونه و گاهی بسیار سخت بود. همین شد که تابستان 87، نبش خیابان اصلیِ روستایی شمالی حوالی نوشهر، در یک فضای بیست متری کتابخانهای راه افتاد که هر صبح یک میز و چند صندلی رنگی، مقابلش چیده میشد؛ به این امید که بچهها به آنجا بیایند و نقاشی کنند؛ تا روزی تصویر رؤیاییِ آن زن رنگ واقعیت بگیرد. تا اینجای قصه، اتفاق چندان متفاوتی نیفتاده. کتابخانههای بسیاری، حداقل در 10، 15 سال اخیر، با تلاش فعالان حوزه کودک و نوجوان، در روستاهای کشور راه افتاده است؛ اما ماجرای مَزگاه، فراتر رفت و بعد از چند سال آن کتابخانه کوچک شد خانه کتابی بزرگ، شد کارگاه دوخت و دوزِ محصولات پارچهای، شد مدرسهای برای کودکان افغان، شد مرکزی فرهنگی-هنری و... . شد مردمی که رشد کرده بودند و برای نیازهای کودکانشان، مستقل وارد عمل میشدند. راز مزگاه چیست؟ چطور کتابخانه آنجا، شبیه دیگر کتابخانههای روستایی، در خود نماند و چندین و چند مرکز و فعالیت دیگر از دلش زاده شد؟ چگونه اهالی روستا تبدیل شدند به الگویی نادر برای رشد همهجانبه یک جامعه محلی؟ این پرسشها سه سال پیش من را راهی مزگاه کرد تا هم از نزدیک شنیدههایم را ببینم و هم بنشینم پای صحبت زنی که رؤیاها و شور و شوق او چنین جریانی را راه انداخته بود. آن دیدارِ کوتاه وصل شد به گفتوگو با فائزه علیزاده و دیگر فعالان روستا. کمکم توانستم روایتی از قصه شگفتانگیز مزگاه در ذهنم شکل بدهم؛ روایتی که در کتاب «زن، دریا و زنبیل کتاب»، به همت مؤسسه پژوهشی کودکان دنیا و انتشارات کارگاه کودک منتشر، و این نوشته هم با چند خطی از آن آغاز شده است. امید دارم این روایت شخصیِ داستانوار، دست به دستِ روایتهای دیگر از الگوی رشد در جامعه محلیِ مزگاه بدهد و پرده از راز این جریانِ شگفت و نادر بردارد؛ تا روزگاری در نقاط دیگر این خاک هم، جریانهای مردمی مستقلی که برای بهترشدن روز و روزگارشان به انتظار قدرتها ننشسته و همهجانبه به میدان آمدهاند، پا بگیرند و جانی تازه به سرزمین خستهمان بدهد.