|

وقتی موهایم بدون اجازه من را ترک کردند!

خیلی بچه بودم و در گیر‌و‌دار امتحان‌های ثلث سوم مدرسه، روی تخت دراز کشیده بودم و دلم می‌خواست کلا کتاب علوم را قورت بدم که یا یهو بره تو ذهنم یا کلا دیگه نبینمش. از روی عادت انگشتامو بردم لای موهام و یه تکونی از روی کلافگی بهشون دادم و وقتی انگشتامو از موهام جدا کردم صحنه‌ای که دیدم باورکردنی نبود؛ یک مشت مو که به سر انگشتام گیر کرده بود. نمی‌دونم از شدت تعجب و ترس چند بار دیگه اون حرکت رو انجام داده بودم که وقتی پریدم جلوی آینه، تقریبا بیشتر موهام بین صفحات کتاب درسیم ریخته بود و روی سرم نبود.

وقتی موهایم بدون اجازه من را ترک کردند!

خیلی بچه بودم و در گیر‌و‌دار امتحان‌های ثلث سوم مدرسه، روی تخت دراز کشیده بودم و دلم می‌خواست کلا کتاب علوم را قورت بدم که یا یهو بره تو ذهنم یا کلا دیگه نبینمش. از روی عادت انگشتامو بردم لای موهام و یه تکونی از روی کلافگی بهشون دادم و وقتی انگشتامو از موهام جدا کردم صحنه‌ای که دیدم باورکردنی نبود؛ یک مشت مو که به سر انگشتام گیر کرده بود. نمی‌دونم از شدت تعجب و ترس چند بار دیگه اون حرکت رو انجام داده بودم که وقتی پریدم جلوی آینه، تقریبا بیشتر موهام بین صفحات کتاب درسیم ریخته بود و روی سرم نبود. نمی‌دونستم که در اون لحظه شرایط جدیدی در زندگی من آغاز شده که قرار بود امتحان سختی هم پیش‌رو داشته باشم بدون هیچ آمادگی یا تمرینی؛ دنیای قشنگ عروسک‌بازی و خاله‌بازی‌هایم با دخترهای هم‌سن‌و‌سال فامیل یا همسایه به دکتر‌رفتن‌های مداوم و شروع درمان‌های بی‌نتیجه تبدیل شد و در آخر صدای دکتری که مثل زنگ قبل امتحان مدرسه تو گوشم پیچید که با اطمینان می‌گفت نام بیماری «آلوپسی» است و هیچ درمانی هم ندارد. آن روز، روزی بود که دوست داشتم آخرین روز زندگیم باشه. من آلوپسی رو غول بزرگی تجسم می‌کردم که یکباره تمام زندگی، سرنوشت و زیبایی منو جلوی چشمام بلعید و با لبخندی که شبیه به یک دهن‌کجی بود، قدرت خودش را با ضربه آخر 

به رخم کشید. روزی که یکباره دنیام تغییر کرد، از عالم نوجوانی و شیطنت فاصله گرفتم و زودتر از آنچه باید، بزرگ شدم. در تمام این سال‌ها دنیای من شبیه به دنیای هیچ‌یک از اطرافیانم نبود. دختر شیطونی که همیشه برای حرف‌زدن جلوترین نیمکت کلاس رو انتخاب می‌کرد، حالا از ترس نگاه‌های عجیب‌و‌غریب دوستانش، از ترس کشیده‌شدن مقنعه‌اش و ده‌ها دلیل دیگر، عقب‌ترین و گوشه‌ترین جای ممکن را انتخاب می‌کرد. همه پر از سؤال بودن و خودم گیج و منگ از اتفاقی که برایم افتاده بود. هر روز گوشه‌گیرتر و منزوی‌تر از قبل می‌شدم تا روزی که به مادر و پدرم گفتم‌ دیگه نمی‌خوام برم مدرسه، دیگه نمی‌تونم سؤال‌ها و نگاه‌های دیگران را تحمل کنم. اما کلماتشون به من قدرت داد و وجود امنشون تکیه‌گاهم شد تا برای ادامه‌دادن مثل تمام این سال‌ها کم‌کم تمام تلاشم را می‌کردم تا شرایط جدید را بپذیرم، اما ناخواسته و بی‌گناه درگیر اتفاقی شده بودم که ظاهرا رهایی از آن غیرممکن و البته 

بسیار دشوار بود. با گذشت زمان، احساسات تلخ جای دوران خوش نوجوانی و مدرسه رو گرفت؛ روسری و پوستیژ جای خالی موها و من روز به روز دلم بیشتر برای منی که از خود واقعیم فاصله گرفته بود، تنگ می‌شد. تمام بچه‌های آلوپسی روزگار و احساسات غریبی را تجربه‌ کردن که بین تمام ما مشترک بوده و فقط و فقط خودمون می‌تونیم درکش کنیم؛ احساساتی که هیچ‌وقت نتونستیم حتی با نزدیک‌ترین و عزیزترین آدم‌های اطرافمون در میان بگذاریم که شاید اگر گاهی به چشم‌هایمان خیره می‌شدند، متوجه غمی بی‌انتها و بغضی می‌شدند که سعی می‌کردیم پشت لبخندهایمان مخفی کنیم. روزهای اول، از دست موهایم دلخور بودم که بی‌اجازه منو ترک کردند؛ کمی که گذشت آن‌چنان دلتنگ رفتنشون بودم که التماس می‌کردم فقط ماهی یک بار رشد کنند و من کمی ببینم و شانه بزنم. دوباره برگردن و سال‌ها بعد وقتی از بی‌بازگشت بودنشون مطمئن شدم، همیشه موقع دلتنگی‌ها و ناراحتی‌هایم از زمین و زمان، باهاشون درد‌دل می‌کردم و می‌گفتم اصلا خوب شد که رفتین، خوب شد که مثل مرغای مهاجر پرواز کردین به یه جای بهتر، به یه دنیای قشنگ‌تر. 28 سال از اون روز می‌گذره، از روزی که فرداش امتحان علوم داشتم و به نظرم سخت‌ترین امتحان اون دوره بود و با اتفاقی که افتاد، به آزمونی سخت‌تر به قیمت کل زندگیم تبدیل شد. هیچ‌وقت ناراحتی و غم زیاد خوردن را دوست نداشتم، اما یک وقتایی شاید در خودم بدون اینکه کسی متوجه بشه، غمگین‌ترین بودم. ولی از خدا به خاطر معجزه لبخند و صبری که به من آموخت، همیشه تشکر کردم که توانستم از تمام این سال‌ها با همین دو کلمه گذر کنم که یاد بگیرم به دنیای بی‌رنگم رنگ ببخشم و به غول دهن‌کجی که همیشه همراهم بود، محبت کنم. گرچه اون گاهی ناغافل باز مشت‌های گره‌شد‌ه‌ش را نثارم می‌کرد. ما بچه‌های آلوپسی پر از حرفیم، پر از دلتنگی، پر از انتظار؛ اما شکر می‌کنیم که اگر به رسم و حکمت زندگی، بخشی از وجودمون رو بخشیدیم، آن بخش موهایمان بود و شکر می‌کنیم که همچنان می‌توانیم ببینیم، بسازیم، قدم برداریم در کنار تمام نگاه‌ها، انگ‌ها و سؤال‌ها. قوی‌بودن تنها انتخابی است که باید هر ثانیه برای ادامه زندگی  تکرارش کنیم.