|

ساکنان یک منطقه افغانستانی‌نشین ‌ از درگیری میان شهروندان و مهاجران می‌گویند:

گزارشی از یک کابل در منفی فقر

شنیده‌ها حاکی از آن است که پس از جان‌باختن دو روحانی در مشهد سطح درگیری در مناطق افغانستانی‌نشین بالا گرفت

«اون پشت کابله»-«اون پشت کجاست؟»‌-«کوچه پشتی دیگه... وقتی راه می‌روی انگار توی کابل قدم می‌زنی... آن‌قدر که افغانستانی آنجاست... اصلا خیلی از مغازه‌های کوچه پشتی مال خودشان است...» با دست جایی را نشان می‌دهد که نمی‌بینیم. جایی که گویا کابل است. وسط گرمای زود از راه رسیده بهار، برِ یکی از خیابان‌های اصلی منطقه‌ای حاشیه‌ای، جایی ایستاده‌ایم که مرد سن و سال‌دار املاکی آن را کابل خطاب می‌کند؛ یک کابل در جنوب غربی تهران. جایی که شنیده‌ بودیم این روزها در ناامنی تنه به تنه کابل می‌زند. درگیری‌هایی که میان مقیم و مهاجر یا شهروند و پناهنده در جریان است و البته جزئیاتی از آن در دسترس نیست.

گزارشی از یک کابل در منفی فقر

مرجان زهرانی: -«اون پشت کابله»-«اون پشت کجاست؟»‌-«کوچه پشتی دیگه... وقتی راه می‌روی انگار توی کابل قدم می‌زنی... آن‌قدر که افغانستانی آنجاست... اصلا خیلی از مغازه‌های کوچه پشتی مال خودشان است...» با دست جایی را نشان می‌دهد که نمی‌بینیم. جایی که گویا کابل است. وسط گرمای زود از راه رسیده بهار، برِ یکی از خیابان‌های اصلی منطقه‌ای حاشیه‌ای، جایی ایستاده‌ایم که مرد سن و سال‌دار املاکی آن را کابل خطاب می‌کند؛ یک کابل در جنوب غربی تهران. جایی که شنیده‌ بودیم این روزها در ناامنی تنه به تنه کابل می‌زند. درگیری‌هایی که میان مقیم و مهاجر یا شهروند و پناهنده در جریان است و البته جزئیاتی از آن در دسترس نیست.

حرف از «کابل کوچه پشتی» که می‌شود، همسایه آرایشگر را صدا می‌کند. گویی که می‌خواهد برای حرفش سند و مدرک زنده جفت‌و‌جور  کند.

-«آقا رضا ...یک دقیقه بیا... دیده‌ای افغانستانی‌ها اینجا دعوا کرده‌ باشند؟». آقا رضای جوان همین‌طور که حرفش را با تلفن نصفه‌و‌نیمه می‌گذارد، می‌گوید: «نه والا...» دعوا و درگیری ندیده اما شنیده که بعد از کشته‌شدن دو روحانی در مشهد کوچه پشتی دعوا و درگیری شده ‌بود. دوباره که صحبت از کوچه پشتی می‌شود، مرد املاکی با غیظ دستش را توی هوا تکان می‌دهد تا کوچه پشتی را که نمی‌بینیم، نشانمان دهد: «گفتم که کوچه پشتی بروی، افغانستان است...کابل است. حتی مغازه‌ها مال افغانی‌هاست». جمله آخر را طوری می‌گوید انگار هرکدام از این مغازه‌ها پشت قباله هرکدام از ما بوده و حالا به دست غریبه‌ای فتح شده ‌است؛ همان حسی که به خانه‌های محل دارد.

-«من ۲۵ سال است که بنگاه دارم. مشتری ایرانی و افغانستانی داشتم و دارم. اما این روزها اگر ۵۰ خانه برای اجاره هم داشته ‌باشم، همه‌ا‌ش اجاره می‌رود. بومی‌هایی که ۳۰-۴۰ سال است اینجا زندگی می‌کنند، برای اجاره خانه می‌آیند تا برای افغانستانی‌هایی که تازه مهاجرت کردند،‌ خانه کرایه کنند. فرقی ندارد چه خانه‌ای باشد. همه‌جا می‌مانند... می‌گویند فقط سقف داشته ‌باشد. اصلا دیگر خانه خالی نداریم. البته اینجا آپارتمان‌ها را به افغانستانی‌ها کرایه نمی‌دهند... بعضی‌هاشان که خودشان خانه دارند... چند روز پیش کسی که می‌شناسمش و می‌دانم خانه اجاره کرده، آمد برای اجاره خانه دیگری. بهش گفتم تو مگر خانه نداری. گفت چرا اما فامیل از افغانستان آمده‌اند و از خانه ما نمی‌روند... گفتم خودت را خراب نکن... بدبختی‌اش هم برای شماست و هم ما».

آن‌قدر از موضوع افغانستانی‌های مهاجر به وجد آمده که از پشت میز بلند می‌شود و دهانه در بنگاه می‌ایستد. حضور ما کمرنگ می‌شود و انگار با مشتری یا شاید دوست قدیمی‌ای که در مغازه‌اش است، گپ بزند سر درد‌دلش باز می‌شود. انگار که پس ذهنش این باشد که ما شکایتش را به گوش کسی یا جایی می‌رسانیم، با اغراق می‌گوید: «اینجا سطح تنش خیلی بالاست. بروید توی صف نانوایی‌ها تا ببینید زن افغانی‌ها چه می‌گویند... کسی هم عین خیالش نیست... کی بشود که یک‌سری از این طرف و یک‌سری از آن طرف بریزند و هم را دل سیر بزنند‌... همین سه، چهار روز پیش شنیدم یک درگیری شده... ریختند و همدیگر را زدند.. بعد از اتفاقات مشهد تنش زیاد شده ‌است».

مرد مسن املاکی دست در جیب، ایستاده بر دهانه در بنگاه قدیمی‌اش، طوری که انگار هم مستأصل است هم حق به جانب و می‌گوید: «اینها باید بروند چون یک روز درگیری می‌شود و از هر دو طرف کشته می‌شوند». بعد گویی آوارگانی که از ترس جان بر بال هواپیما آویزان بودند، یک‌باره از چند‌صد پایی سقوط می‌کنند و چندصد تکه می‌شوند.

چند قدم آن طرف‌تر یک نفر با دست‌های سیاه روغنی پی چیزی برای تعمیر پراید مشکی جلوی مغازه‌اش می‌گردد. روی خوشی نشان نمی‌دهد. مثل اغلب کسانی که از خبرنگارها رو برمی‌گردانند. حرف از افغانستانی‌های مهاجر که می‌شود، بیشتر رو ترش می‌کند. کوتاه و محکم جواب می‌دهد. از آن جواب‌هایی که در دلش یک جواب بزرگ‌تر نهفته دارد؛ «نمی‌خواهم حرف بزنم».

-«من چیزی در مورد درگیری بین ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها ندیدم و نشنیدم... هرچه بوده در فضای مجازی بوده».

۱۵ سال است که در حاشیه‌ افغانستانی‌نشین تهران مکانیکی دارد. هرچه سر صحبت را باز می‌کنیم، او حرف را کوتاه می‌کند. به نظرش اینجا با ۱۵ سال گذشته هیچ تفاوتی نکرده، جز اینکه «مهاجران بیشتر شده‌اند». جایی این اصرار و انکار تمام می‌شود که با لحن بی‌اعتنایی می‌گوید: «من مشتری افغانستانی ندارم. پیش من نمی‌آیند... یعنی بیایند هم قبول نمی‌کنم... دوست ندارم که قبول کنم...».

از   رنجی که  می‌برند

صدای وانت سبزی‌فروش همه فضای کوچه باریک را پر کرده. آن‌قدر که هر لحظه منتظری دیوار کاهگلی ته کوچه با صدای بلندگوی «سبزی خوردن، سبزی آش، کرفس و ...» فرو بریزد. آخرین در سفید ته کوچه بن‌بست که از غبار به خاکستری می‌زند، باز می‌شود و یک صورت سفید با لباس رنگی، موهای روشن و چشم‌های آشنای افغانستانی‌ها می‌پرسد «با کی کار دارید؟».

سراغ پدرش را می‌گیریم که شنیده‌ایم «ریش‌سفید» محل است. ساعت بدی سراغ نان‌آور خانه‌ را گرفتیم. ساعت بی‌ربطی که حتی دختر نوجوان را عصبانی می‌کند و می‌گوید: «بابا بی‌کار که نیست. رفته ... سر کار. بی‌کار که نمی‌نشیند». یک دختر هم‌سن‌و‌سال عین برق پشت سرش ظاهر می‌شود و وقتی درمورد کتک‌زدن بچه‌های افغانستانی می‌شنوند، هر دو سری تکان می‌دهند تا تأیید کنند. می‌پرسم خودتان دیده‌اید؟

-«فامیل‌های‌مان می‌گویند زدند... ‌».

-«شما دیدید؟ مدرسه می‌روید؟ کسی را که کتک خورده باشد می‌شناسید؟».

از پدرش می‌گوید. داستان کتک‌خوردن ریش‌سفید را از دختر نوجوان دیگری در همسایگی‌شان شنیده‌ بودیم و البته از دو خانم ایرانی که با چادر و روبنده مشکی می‌گفتند شوهران‌شان بهتر در جریان هستند و حالا هم سر کار. صحبت از کتک‌زدن که می‌شود مستأصل بین بستن و نبستن در می‌گوید: ‌«بابام داشت از نماز می‌آمد چند نفر زدنش. گفت دم مسجد زدند. چند تا موتور هم با چوب اینجا رد می‌شدند و داد می‌زدند».

حرف‌زدن بیشتر از کتک‌خوردن پدر در حوصله‌اش نمی‌گنجد. حرف از مدرسه‌رفتن و طالبان و... روی زمین و هوا می‌ماند. به اینکه اینجا به دنیا آمده اکتفا می‌کند و با دست مسجد محل را نشان‌مان می‌دهد. «اینجا مسجد محل است. مسجد افغانستانی‌ها. می‌توانید از آنها بپرسید».

تنها نشانه‌ای که این ساختمان کوچک با سنگ‌های سفید و در قهوه‌ای را شبیه مسجد کرده، آیه‌ای است که روی سنگ بالای در حکاکی شده. متولی مسجد که شش ماهی است از شر طالبان به ایران پناه آورده، دعوت‌مان می‌کند تا شکستگی‌های پنجره مسجد را ببینیم.

-«بچه‌هایی که سن‌شان بین ۱۵ تا ۱۸ سال بود، سه نفری سوار موتور می‌شوند. دست یکی‌شان چوب است. با چوب می‌زنند به در خانه‌ها و می‌روند تا ترس ایجاد کنند. این شیشه‌ها را هم شکستند. من ندیدم؛ اما شنیدم بعضی از بچه‌های افغانستانی‌ را با چاقو زدند. البته بیشتر جوان‌ها هستند که درگیر می‌شوند». بعد از جان‌باختن دو روحانی در مشهد اوضاع برای افغانستانی‌ها سخت شده، آن‌طور که روحانی مسجد می‌گوید «کمی ترس و وحشت ایجاد شده و بعضی در خانه‌ها می‌مانند و خارج نمی‌شوند». اما گویا یکی، دو روزی است که فضا بهتر شده. از پلیس امنیت هم به مسجد آمدند و گفته‌اند که «حکومت ایران مصمم است امنیت افغانستانی‌ها را حفظ کند»؛ اما مشخص نیست که کسی دستگیر شده یا نه. چشم‌های روحانی مسجد با شانه‌های افتاده و صدای آرام نه اینکه امیدوار باشد، ‌بیشتر تسلیم است؛ پیش‌روی تقدیری که او را به این طرف مرزها رسانده.

از این خانه به آن خانه به دنبال کسی می‌گردیم که شاید در یکی از همین درگیری‌ها بوده. دختر قد‌بلند با پیراهنی آبی و شالی سیاه در را باز می‌کند و از اتفاق اینجا همان خانه است. بی‌حوصله است و معترض.

-«توی همین کوچه چند تا را زدند. ریش‌سفید را جلوی مسجد افغانستانی‌ها زدند. شیشه‌های مسجد را شکستند». به پسری که با دوچرخه کنارش ایستاده اشاره می‌کند که «این را هم زدند». نگاه پسر نوجوان بین ما و زن افغانستانی سرگردان است و به محض اینکه حرف درگیری به میان می‌آید، عزم رفتن می‌کند. انگار که به غرور نوجوانی‌اش برخورده ‌باشد. دختر نوجوان که معلوم نیست خواهر بزرگ‌تر است یا کسی دیگر می‌گوید: «این نمی‌تواند صحبت کند. کار دارد. باید برود سر کار».

- «همه ما که آن روحانی‌ها را نزدیم. همه مهاجرها که با چاقو حمله نکردند. ما چندین سال است که اینجا هستیم. اتفاق بوده. شاید هم قسمت این بوده. بعد هم این اتفاق در مشهد افتاده. این‌طور نیست که همه افغان‌‌ها، ایرانی‌ها را بزنند».

عجله دارد که زودتر پسر را راهی کند و در را ببندد. حوصله سؤال و جواب بیشتر هم ندارد. طوری جواب می‌دهد و در را می‌بندد که انگار همین‌ها را هم گفته که غصه در دلش نماند. گفته ‌بود از این در بیرون نمی‌رود. پشت در انگار دنیایی موازی باشد،‌ در را می‌بندد تا ارتباطش با هرچه بیرون خانه است، قطع شود. انگار هیچ دل خوشی از هر چیزی که پشت این در، در جریان است،‌ ندارد. حق دارد. آنچه پشت این در، در جریان است، چندان شورآفرین نیست.

چند دختربچه مدرسه‌ای می‌گویند که از دوستان و اقوام‌شان روایت کتک‌‌زدن و درگیری را شنیده‌اند. پیرمرد خمیده که به‌سختی راه می‌رود،‌ می‌گوید که دیده جوان‌ترها پیرمردهای افغانستانی را اذیت می‌کنند. پسر جوان افغانستانی هم می‌گوید یکی از همکارانش را با چاقو زده‌اند.

سراغ خانه حاجی ... را می‌گیریم. او را به‌عنوان مسئول افغانستانی‌های منطقه معرفی می‌کنند. نوه و عروسش می‌گویند که خانه نیست. هرچه درمورد درگیری‌ها میان مهاجران و شهروندان می‌پرسیم،‌ چیزی نمی‌گوید. عروس جوان برای اینکه آب پاکی را روی دست‌مان بریزد که چیزی برای گفتن ندارد،‌ می‌گوید: «ما بیشتر اوقات در خانه‌ایم. شاید مردهای‌مان درگیری بین ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها را دیده ‌باشند؛ اما وقتی از سر کار می‌آیند، ما خیلی از مردها سؤال و جواب نمی‌کنیم. نمی‌دانیم که دعوا کرده‌اند یا نه. البته آنها هم به ما نمی‌گویند». صلات ظهر است. مردها پی لقمه نان و زن‌ها بدون هیچ پرسش و پاسخ اضافه‌ای مشغول رتق و فتق امور خانه. چیزی که شاید نقطه وصل عروس جوان مهاجر با هزاران زن خاورمیانه‌ای باشد.

حق  زندگی

-«آنها هم حق دارند. حق زندگی دارند. مگر می‌شود بهشان گفت چرا اینجا آمدی. حالا یکی یک خلافی کرده مگر می‌شود به همه گفت چرا از افغانستان آمده‌اید ایران. مگر آنها حق زندگی ندارند؟».

‌زن میانسال ایرانی با ته‌لهجه ترکی و دلسوزی مادرانه‌ای از افغانستانی‌ها حرف می‌زند. اغلب مشتری‌های بقالی کوچکش افغانستانی‌ها هستند. با آنها بیش از ایرانی‌ها در طول روز سلام و علیک و معاشرت دارد.

-«من هم شنیده‌ام اذیت‌شان می‌کنند... دلم می‌سوزد... شنیده‌ام درگیری شده... بعد از اینکه روحانی‌ها را کشتند این درگیری‌ها بیشتر شد... اینها گناهی ندارند. بعضی‌هاشان در باغ‌ها می‌مانند چون کارت ندارند. یکهو چند هفته بیرون نمی‌آیند. همین چند وقت پیش یک مشتری داشتم که می‌گفت با چاقو زدندش...» حرفش نصف و نیمه روی هواست که دخترش از گوشه مغازه می‌گوید «اون خفت‌گیری بود مامان». هم‌زمان که مادر به زبان خودش از سختی زندگی افغانستانی‌های در هجرت می‌گوید، دختر جوان به حضور مهاجران معترض است. صداهایی که از یک بقالی کوچک در کوچه باریکی در حاشیه جنوب تهران شنیده می‌شود،‌ در هم می‌شود. صدای مادر سالخورده و دختر جوانش به هم گره می‌خورد. درست مثل همان چیزی که در جامعه در جریان است.

مرد ابزارفروش همین‌طور که مشتری‌اش را راه می‌اندازد، حرف‌هایی می‌زند شبیه همه آنچه مادر و دختر بقالی محل گفتند.

-«بالاخره برای مهاجر زندگی سخت است. مثل این است که یک ایرانی برود خارج. همین است دیگر. البته خیریه‌های ایرانی کمکشان می‌کنند. بعضی‌ها هم که سال‌هاست اینجا هستند پولدارند. نه اینکه همه‌شان وضع مالی خوبی داشته‌ باشند، نه. اما می‌شود گفت ۳۰ درصدشان پول دارند. همین‌جا کسی هست که جک شاسی‌بلند سوار می‌شود و خانه ویلایی ۴۰۰ متری دونبش دارد که مثل قصر است».

می‌گوید در صف نانوایی شنیده که درگیری و زد و خوردی بین ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها بوده اما با چشم ندیده. از اوضاع و احوال جایی که کار می‌کند راضی است و برایش فرقی ندارد مشتری افغانستانی داشته ‌باشد یا ایرانی. با همه سلام و علیک دارد و خوش‌رو است، همان‌طورکه با ما. اما او هم مثل خیاطی محل علاقه‌ای به مصاحبه ندارد. خیاط محل که مرد سالخورده‌ای است از شنیده‌هایش برایمان می‌گوید اما حرف از مصاحبه و صدا و تصویر که می‌شود،‌ اتوی شلوار مردانه را نیمه‌کار می‌گذارد، به این طرف پیشخوان می‌آید و با صدای آرام می‌گوید «من نمی‌خواهم مصاحبه کنم. به هر حال سیستم خوشش نمی‌آید».

از روزهای هجرت

مهاجرت سخت است، اگر ناخواسته باشد سخت‌تر هم می‌شود و اگر از مصیبتی بزرگ، از فقر، از گرسنگی، از ترس جان پناه آورده باشی احتمالا بسیار طاقت‌فرساتر. زمان می‌برد تا با جامعه مقصد اخت بگیری و آنها با تو. اگر به جایی پناه برده باشی که خود درگیر هزار و یک بحران حل‌ناشده باشد یعنی از بحرانی به بحرانی دیگر کوچ کرده‌ای. همین می‌شود که مهاجر، پناهنده و مقیم با مدرک و بدون مدرک تفاوت چشمگیری در اوضاع و احوال‌شان دیده نمی‌شود و هرکدام با مصائبی دست‌به‌گریبان هستند. مرد کفاش ۲۵ سال پیش مهاجرت کرده. یک دهانه مغازه کوچک دارد و انگار زیر انبوهی از کفش تعمیری غرق شده ‌است. دوست و آشنایی نداشته که این اواخر به ایران آمده ‌باشند اما در محل خیلی‌ها را دیده. از روی صندلی کوتاهش نیم‌خیز می‌شود تا در روبه‌رویی را نشان دهد که چند خانوار افغانستانی تازه به ایران آمده با هم زندگی می‌کنند.

-«من شش تا بچه دارم... وضعیت کسی که چند ماه است آمده با من که ۲۰ سال است اینجا زندگی می‌کنم و بچه‌هایم اینجا به دنیا آمده‌اند فرق زیادی ندارد...». از پول تمدید پاسپورت یک خانواده هشت نفره در این اوضاع و احوال اقتصادی گلایه می‌کند، از وضعیت کارت بانکی‌اش، از خفت‌گیری‌هایی که بیشتر شده، از مالیاتی که باید بدهد... دغدغه‌هایش بیش و کم مانند دغدغه یک شهروند ایرانی نیست.

اوضاع افغانستان به‌غایت وخیم است. از خطر سوءتغذیه کودکان تا بحران غذا، از حذف و حصر زنان تا ازکارافتادن مردان. اینجا شاید خطر آن‌قدر‌ها عینی و علنی توی صورت پناهنده‌ها نمی‌زند. خبری هم از جنگ نیست اما سایه فقر بر سر مردم افتاده. ترس از هر روز فقیرترشدن و هر روز به عقب بازگشتن آدم‌ها را تنگ‌نظر کرده. شاید همین است که در یک مکالمه روزمره چندساعته خانه و ماشین داشتن مهاجران افغانستانی آن‌قدر در گفته‌های راویان ایرانی توی ذوق می‌زد. همه اینها موقعیت همه «ما» را کنار هم دشوار کرده ‌است و راه گریز از این دشواری را پیچیده؛ اما مگر غیر از این است که «انسان زاده ‌شدن تجسّد وظیفه بود».