دلیرىهاى بیژن )2(
سپاه ایران همه شادى و نشاط بود و سپاه توران همه اندوه و غم. پیران از اندوه ازدستدادن برادر همه درد بود و خشم و دیدگانش پر از آب چشم. پس دیگر برادر خویش، نستیهن را گفت: «شایسته است به کین برادر بر دشمن بتازى که دیگر درنگ جایز نیست. همین امشب بر ایرانیان شبیخون کن و شادى پیروزى را از آنان بازستان.
سپاه ایران همه شادى و نشاط بود و سپاه توران همه اندوه و غم. پیران از اندوه ازدستدادن برادر همه درد بود و خشم و دیدگانش پر از آب چشم. پس دیگر برادر خویش، نستیهن را گفت: «شایسته است به کین برادر بر دشمن بتازى که دیگر درنگ جایز نیست. همین امشب بر ایرانیان شبیخون کن و شادى پیروزى را از آنان بازستان. ده هزار سپاهى نبردآموخته و سرد و گرم چشیده برگزین و بر ایرانیان تاختن گیر، باشد که کین هومان بازآورى و سر دشمنان را به خاک افکنى». نستیهن برادر را گفت: «همان کنم که فرمان دادى که بر آنم زمین را از خون ایرانیان جیحون کنم». و چون دو پاس از شب بگذشت، در سپاه تورانى جوش و خروشى بود و هنگامى که سپاه توران به سوى ایران شتاب گرفت، زمان دمیدن سپیده بود و دیدهبانان از نزدیکشدن سپاه دشمن خبر دادند و کارآگاهان، گودرز را آگاه گرداندند که سپاهى چو کوه روان گشته و گودرز آن گونه که رسم روبارویى با شبیخون است، سپاه را هشیار و آماده بگرداند و به بیژن گفت: «دل دشمن از نام تو شکسته شده، از گردان و پهلوانان من و از این نامداران هر که را مىخواهى برگیر و پذیراى سپاه دشمن باش و آنان را به زیر آور». بیژن از میان دلیران و پرخاشجویان، ده هزار تن را برگزید و دو لشکر پر از کینه و خشم در یکدیگر آویختند، گرزها به کار آمد و خاک تیره ابرى گشت و آن ابر بر آسمان شد. گودرز نگاهش به این ابر تیره بود که سپاه توران در آن گم گشته بود. به فرمان گودرز، سپاه ایران کمانها را به زه کردند و فریادها به آسمان رسید. چون بیژن به نستیهن رسید و درفش سالار ویسگان را بدید، تیرى در خانه کمان گذاشت و اسب او را هدف گرفت و چون اسب بر زمین درغلتید، بیژن خود را به او رسانده، نیزه بلندش را بر سر نستیهن فرود آورد و مغز او را تهى گرداند و بدین گونه کارش به پایان رسید. بیژن سپاه خویش را گفت کمانها فروگذارید و شمشیرها را به دست گیرید که ترکان گرچه به چهره زیبایند، در جنگ از هنر بىبهرهاند. پهلوانان ایرانى با سخن بیژن دلیرتر شدند و چون شیر ژیان در آن دشت غبارآلود بر دشمن بتاختند و چه بسیار تنهاى تورانیان که از سرهاىشان جداماند. تورانیان که انتظار آمادگى ایرانیان را نداشتند، پاى پس کشیده، به اردوگاه خود بازگشتند و چون پیران برادر خویش، نستیهن را ندید، گیتى در نگاهش سیاه شد و کارآگاهان را گفت به رزمگاه رفته، از نستیهن براى او نشانى آورند وگرنه دو دیده پرخون را از سر بیرون خواهد کشید. کارآگاهان نستیهن را بریدهسر یافتند که تنش از زخم گرزها چون نیل کبود گشته بود. پیران چون این سخن بشنید، فریادى از درد کشیده، از هوش برفت و چون به هوش آمد، موى بکند و دیده پرآب گرداند و آرام و خواب از او دور شد و از شدت اندوه، قباى رومى که بر تن داشت بدرید و هاى هاى بگریست و به درگاه یزدان پاک بنالید که دریغ براى آن هومان شیرافکن، جوان دلاورى که در تمامى سپاه توران همتایى نداشت و دریغ براى نستیهن که سالار خاندان ویسه و همه ویسگان بود. اکنون چه کسى را بیابم که توان آویختن با سپاه ایران را داشته باشد. پس از ناکامى سپاه توران در شبیخون، گودرز فرمان داد تا در کرناىها بدمند و از کوه کنابد جدا گشته، بر تورانیان تاختن گرفت و در پیشاپیش سپاه ایران درفش کاویانى در جنبش بود. پهلوانان و جنگاوران ایرانى همه پرخاشجو، نیزه و گرز گاوسر به دست به سوى سپاه توران شتافتند و سپاه توران پاى پس کشید و ایرانیان به اردوگاه سپاه توران در زیبد پاى گذاردند. گودرز، فرماندهان سپاه خود را گفت اکنون که بر تورانیان شکست آمده، پیران شتابان هیونى را نزد افراسیاب خواهد فرستاد و از او نیروى یارىبخش خواهد خواست. از این روى او نیز دبیرى را به نزد خود فراخواند و براى خسرو نامهاى نوشت و همه آنچه رخ داده بود، از دعوت پیران و خاندانش به ایران تا ناکامى افراسیاب در شبیخون به ایرانیان. در این نامه گودرز از نبرد بیژن با هومان و سپس مرگ نستیهن در هنگامه شبیخون سخن گفت و چون همه آنچه در میدان نبرد رخ داده بود، بازگفت، به افراسیاب بپرداخت و یادآور شد که پیران در پى ناکامىهایش از افراسیاب یارى خواهد خواست و اگر افراسیاب خود به میدان آید و از جیحون، مرز ایران و توران گذر کند، او را توان مقابله با افراسیاب نباشد، اگر خسرو خود با سپاهى نه چندان بزرگ به سپاه ایران بپیوندد، دل سپاهیان به حضور شاه گرم خواهد شد و بدینگونه خسرو را نیز به پشتیبانى خویش فراخواند. چون نامه نوشته شد، سر آن بند نهاد و دبیر را گفت درباره این نامه با کس سخنى نگوید تا یارىجویى او از خسرو بر سپاهیان در نهان بماند و آنگاه هجیر را فراخواند تا نامه را به خسرو رساند.
چو نامه به مهر اندر آورد و بند/ بفرمود تا بر ستور نوند/ نشستنگه خسروى ساختند/ فراوان تکاور بر او تاختند/ بفرمود تا رفت پیشش هجیر/ جوانى به کردار هشیار و پیر/ اگر مر تو را نزد من دستگاه/ همى جست باید کنونست گاه/ چو بستانى این نامه هم در زمان/ برو هم به کردار باد دمان/ شب و روز مآساى و سر بر مخار/ ببر نامه من بر شهریار.