روایت احمد غلامی از آدمها و مکانها: امیرحسن چهلتن
اسم رمز آدمفروشها
سلمانی قدیمی بود. نیمهمخروبه با در فلزی و شیشههای مات که داخل آن از بیرون دیده نمیشد. در را باز کردم. صندلیهای سلمانی خالی بود. سلمانی روی صندلی فلزی نشسته بود و داشت با گوشی موبایل خود ور میرفت. داخل سلمانی نرفتم. از همان لای در پرسیدم: «آقا شما از قدیمیهای این محلهاید؟» سرش را بلند کرد و گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «یکی دو تا سؤال داشتم!» گفت: «بپرس». گفتم: «انگار قدیمها اینجا یک درشکهخونه بوده یا یک نعلبندی. میدونی دقیقا کجاست؟» بِروبِرو نگاهم کرد.
سلمانی قدیمی بود. نیمهمخروبه با در فلزی و شیشههای مات که داخل آن از بیرون دیده نمیشد. در را باز کردم. صندلیهای سلمانی خالی بود. سلمانی روی صندلی فلزی نشسته بود و داشت با گوشی موبایل خود ور میرفت. داخل سلمانی نرفتم. از همان لای در پرسیدم: «آقا شما از قدیمیهای این محلهاید؟» سرش را بلند کرد و گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «یکی دو تا سؤال داشتم!» گفت: «بپرس». گفتم: «انگار قدیمها اینجا یک درشکهخونه بوده یا یک نعلبندی. میدونی دقیقا کجاست؟» بِروبِرو نگاهم کرد. یکدفعه زد زیر خنده. «چیزی تو سرت خورده؟» یکه خوردم، خندیدم و گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «میخواهی نعلهایت را عوض کنی؟» بعد دوباره خندید و گفت: «این حرفا چیه میزنی. این حرفا مال زمانیه که هیتلر گروهباندو بوده». بعد دوباره قاهقاه خندید. بلند شد آمد طرفم جلوی در سلمانی. خشکم زده بود. بدجوری توی ذوقم خورده بود. یا باید از خیرش میگذشتم، یا قال میکردم و با پررویی ادامه میدادم. دومین راه را انتخاب کردم. گفتم: «مطب دکتر ساعدی چی؟ غلامحسین ساعدی. آنجا را میشناسی؟». ابروهایش را درهم کشید و گفت: «یک مطب این بالا بود. اما فامیلیاش ساعینی بود». گفتم: «مگه اینجا خیابان دلگشا نیست؟» گفت: «اینجا همهجاش دلگشاست». و به خیابانها و خانههای ویران اشاره کرد. فایدهای نداشت. حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود و دنبال پا میگشت تا مخش را تریت کند. گفتم: «حاجی عزت زیاد». راه افتادم. گفت: «ببین. حالا کجا به این زودیها. بودی چای دوم». کمی جلوتر رفتم. خیابان را برانداز کردم. خیابان باریک با خانهها و مغازههای قدیمی، با گاراژهایی که معلوم بود مال چهل، پنجاه سال پیش است. امیرحسن چهلتن گفته بود این مکانها را به یاد میآورم: «محله کودکیام در خیابان دلگشا. مطب دکتر غلامحسین ساعدی و یک دکان نعلبندی که درشکهها به سراغش میآمدند». گفتم: «نشانیاش را لطف میکنی؟» گفت: «میدان کلانتری، خیابان دلگشا که به دروازه دولاب میرسید». با خودم قرار گذاشتم بدون اینکه دیگر با کسی حرف بزنم کمی طی طریق کنم و برای خودم بگردم. هرچه باشد اینجا خیابان کودکی امیرحسن چهلتن است. در اینکه دیگر تردیدی ندارم. توی پیادهرو که میروم صدای زنگولهها و تلقوتلق چرخهای درشکه را میشنوم. برمیگردم و نگاه میکنم. شاهغلام است. با کلاه چرمی به سر و تهریشی که انگار چند روز است آن را نتراشیده. با پفهای زیر چشم که اثر الکل و بیخوابی است. حالا نوبت من است. باید صبر کنم تا اسب سیاه و براق شاهغلام با آن اندام کشیده و گردنی افراشته از جلوی نگاهم بگذرد و تا درشکهچی دیدش را از دست داد، پشت درشکه پناه بگیرم و تا انتهای خیابان سواری مجانی بگیرم. هرکس بیشتر پشت درشکه دوام بیاورد، برنده است. اسب پرغرور یورتمه میرود و شاهغلام صورتش را به پیادهرو برمیگرداند و نگاهم میکند. شستش خبردار شده که کشیک میکشم تا پشت درشکه را بگیرم. حالا وقتش است. از دید شاهغلام گم شدم. میروم و پشت درشکه را میگیرم. تازه روی محور چرخهای درشکه نشستهام که بچهها توی پیادهرو فریاد میزنند: «شاهغلام یک شلاق!». میدانم وقت بارش شلاقهای بیامان درشکهچی است. خودم را مچاله میکنم و تا جایی که امکان دارد سرم را میبرم حدفاصل چرخ و اتاقک درشکه. اولین شلاق زبانه میکشد و میخورد به پشت چرمی اتاقک. دستهایم از ترس به لرزه میافتند. بچهها توی خیابان فریاد میزنند: «شاهغلام یک شلاق!»؛ یعنی هنوز مسافر ناخوانده پشت درشکه است. این درشکهچی را عصبانیتر کرده و شلاقهای دیگری را روانه پشت درشکه میکند. شلاق دیگری زبانه میکشد و میخورد به نزدیکیام. اما چنان خودم را مثل گربه مچاله کردهام که بعید است شلاق درشکهچی به من بخورد. بچهها دنبال درشکه میدوند و فریاد میزنند: «شاهغلام یک شلاق!»؛ یعنی مسافر ناخوانده هنوز از پشت درشکه آویزان است. این دیگر لحظه سرحدی است. شلاقها پیدرپی میبارند. یکی دوتا از شلاقها به کتف و پشتم میگیرد و پوست تنم را درجا میکند. تا عمق استخوانم میسوزد. دستهایم از درد میلرزد. پاهایم سست میشود و از روی محور چرخ لیز میخورم و پایین میافتم. اما هنوز دستم به درشکه است. دلم نمیآید درشکه را رها کنم. اینبار هم شکست خوردهام. همانطور که پشت درشکه را گرفتهام، با اسبها کشیده میشوم. اینبار بچهها با شعف بیشتری فریاد میزنند: «شاهغلام یک شلاق!». شلاق بعدی به دور مچم میپیچد و باز میشود و روی زمین میغلتم. اولها فکر میکردم اسم همه درشکهچیها شاهغلام است. بعدها فهمیدم این اسم رمز بین درشکهچیها و آدمفروشها است. آدمفروشهایی که جز شکست تو مأموریت دیگری ندارند. نزدیک تعمیرگاه موتورسیکلت رسیدهام. با چشم به دنبال مغازهدارهای مسن میگردم. تعمیرکار میانسالی را دیدم. پرسیدم: «آقا شما از قدیمیهای این محل هستید؟» گفت: «نه خیلی». گفتم: «کسی را میشناسید از قدیمیهای این محل باشد؟» گفت: «دو تا مغازه آنطرفتر آقای جوادی. تعویضروغنی دارد». تا به تعویضروغنی رسیدم با صدای بلند و خودمانی گفتم: «مخلص آقای جوادی!»، روی چهارپایه نشسته بود. گفتم: «شما از قدیمیهای این محلهاید؟»، گفت: «فرمایش؟». گفتم: «قدیمها اینجا نعلبندی بوده؟»، کمی مکث کرد. انگار ته جیبش سکهای پیدا کرده باشد، گفت: «اِاِ همینجاست». فکر کردم سر کارم گذاشته است. گفتم: «همینجا؟ یعنی همین مغازه؟»، گفت: «آره اینجا درشکهخونه بوده». بعد اشاره کرد به فرورفتگی توی دل دیوار و گفت: «اینجا سرآخور بوده». گفتم: «سرآخور؟». گفت: «آره. اسبها را میبستند اینجا تا یونجه بخورند و خستگی درکنند». گفتم: «وقتی شما اینجا را خریدید درشکهخونه بوده؟». گفت: «نه نفتی بود. نفت میفروخت. قبل از نفتفروشی درشکهخونه بوده». حرفهایمان داشت گل میانداخت که یک پژوی 405 نوکمدادی قراضه آمد تو تا روغن عوض کند. آقای جوادی تا کاپوت ماشین را بالا زد، مردی پا به سن گذاشته سراسیمه وارد مغازه شد. آشکارا دستهایش میلرزید. صورتش مثل لبو سرخ شده بود و دانههای عرق روی آن میجوشید. پیراهن مندرس سبزی پوشیده بود که رنگش تناسبی با سن او نداشت، با کفشهای ورزشی به پایش. گفت: «گمش کردم. گمش کردم». آقای جوادی گفت: «چی رو؟»، گفت: «همون رو. اینجا نیفتاده؟». آقای جوادی گفت: «خودت دادی من نگهش دارم». مرد یکدفعه خیالش راحت شد و گفت: «هیچی ازم نمونده». بعد زد توی سرش و رفت. آقای جوادی رفت زیر ماشین تا پیچ جعبه روغن را باز کند. گفتم: «این نزدیکیها مطب دکتر ساعدی نبوده؟»، گفت: «روبهروی قهوهخونه بود. قهوهخونه سید. پله میخورد میرفت پایین. وسط قهوهخونه قنات بود. یعنی آب قنات از وسط قهوهخونه میگذشت». گفتم: «اسم قهوهخونه چی بود؟». گفت: «همه میگفتن قهوهخونه سید. سید قبلا پاسبون بود. خودش تعریف میکرد اصغر قاتل رو چه جوری دستگیر کرده بود». با تعجب گفتم: «اصغر قاتل رو اون دستگیر کرده؟»، گفت: «پاسبان که بوده بهعنوان طعمه ازش استفاده میکنند. یک روز که اصغر قاتل توی قهوهخونه بوده سید میره کنار دستش مینشینه. اصغر قاتل میگه چه کار میکنی پسر؟ کارت چیه؟ سید میگه هیچی بیکارم. میگه واسه من کار میکنی؟ سید میگه چه کاری؟ میگه کارت نباشه. بعد به قهوهچی میگه براش صبحونه بیار. صبحونه مفصلی به سید میده و میگه حالا پاشو بریم. بلند میشوند. اصغر قاتل میگه اون سطل رو بردار بیار. راه میافتند. خیلی قدیمها بعد از این تعمیرگاه و قهوهخونه دشت و بیابان بود. دار و درخت و گندمزار. سید سطل را برمیدارد و راه میافتند. کنار درختی میرسند. سید دست میکند لنگی را که توی سطل است درمیآورد. میبیند که یک چاقوی خونی است. وحشتزده سطل را میاندازد و میگه: این کارد خونیه. اصغر قاتل میگه: نترس بابا من گوسفند میکشم واسه مردم. بعد دست سید را میگیرد که ببرد پشت گندمزار که مأموران کلانتری میریزند و دستگیرش میکنند». پرسیدم: «مگه اصغر قاتل مال این محل بوده؟»، گفت: «اصغر قاتل همهجا بوده. اینجا هم پر از لاتولوت بوده؛ یکیش هم اصغر قاتل. یکیش هم همین ممدآقا». گفتم: «همین آقا که پیراهن سبز داشت و یک چیزی گم کرده بود؟»، گفت: «آره. اینهم از همون گندهلاتهای قدیمیه. خیلی از این گندهلاتها توی جوی آب مردند. چوب میکردند تو ماتحتشون بیرونشون میآوردند. ای روزگار». گفتم: «نگفتی مطب دکتر ساعدی کجاست؟»، گفت: «برو پیش ممدآقا، شاید اون بدونه». گفتم: «کجاست؟» گفت: «تو گاراژ کار میکنه. چند دکان آنطرفتر». گفتم: «بهم میگی چی پیشت امانت گذاشته بود؟»، گفت: «نه که نمیگم». رفتم طرف گاراژ ممدآقا. داشت یک اتاق سرایداری را جارو میزد. اتاق کوچکی بود. عکسی از جوانیاش روی دیوار بود. با یک تختخواب کنار دیوار. گفتم: «اجازه هست بیایم تو؟»، گفت: «نه». گفتم: «آقای جوادی منو فرستاده. چند تا سؤال دارم». همانطور که آشغالها را از کف اتاق جارو میزد، رسید تا دم در و گفت: «بگو». گفتم: «شما از قدیمیهای محل هستید؟»، گفت: «آره». گفتم: «چند تا سؤال بپرسم؟»، گفت: «نه. من کسی رو اینجا نمیشناسم». گفتم: «مگه شما از قدیمیها نیستید؟»، گفت: «چرا هستم ولی سرم توی کار خودمه». گفتم: «خب از خودت بگو». گفت: «دلم نمیخواد. چه کار به زندگی من داری؟ مگه ندیدی که هوش و حواس ندارم. درد بیدرمون دارم. برو پی کارت». گفتم: «مریضیت چیه؟» گفت: «دیابت». گفتم: «بذار بیام تو باهم کمی گپ بزنیم». گفت: «من با هیچ بنیبشری حرف نمیزنم. برو رد کارت». بعد از در اتاق کنارم زد و رفت توی گاراژ گم شد... نباید میگذاشتم برود و گم شود. این دیگر مسابقهای برای برد و باخت نبود. این دیگر برایم مرگ و زندگی بود. اگر پری را از دست میدادم دیگر هیچ چیزی برای ماندن در این محله نداشتم. پری با مادرش آمده بود دم در. پدرش اثاثها را صبح زود برده بود. با همسایهها خداحافظی میکردند. درشکهچی دم در منتظر بود. آنها سوار درشکه شدند. درشکهچی شلاق را بر پشت اسب کوبید و فریاد زد: «هی راه بیفت حیوون». از خواب پریدم. پری داشت از دست میرفت. دنبال درشکه دویدم. درشکه دور و دورتر میشد. باید میدویدم. آدمفروشها با تعجب نگاهم میکردند. امروز روز مسابقه نبود. دویدم. دستم را گرفتم به محور چرخها و بعد پریدم بالا. نفس راحتی کشیدم. سوار شده بودم. هرکجا پری میرفت پابهپای او میرفتم. یکی از آدمفروشها آرامش را به هم زد. «شاهغلام یک شلاق!». اولین شلاق درست روی پشتم نشست. مثل نیش مار بود. میخواستم دستهایم را رها کنم و جای درد را لمس کنم اما نمیتوانستم. تازه فهمیدم بدترین جا نشستهام، درست در تیررس شلاقهای درشکهچی. باید جایم را عوض میکردم اما فرصت نکردم. شلاق دیگری روی پشتم نشست بدون اینکه کسی بگوید: «شاهغلام یک شلاق!». این شلاقِ ناگهانی، آدمفروشها را به وجد آورد. شروع کردند به دویدن در پی درشکه و فریاد زدند: «شاهغلام یک شلاق!»، درشکهچی با خشم بیشتری میزد. شاید پی برده بود مسافر ناخوانده این بار نه برای برد و باخت، برای چیز دیگری آویزان درشکه اوست و این بیشتر خشمگینش میکرد و بیامان بدون اینکه کسی او را تشویق به زدن کند بیمحابا میزد. پشتم، بازوهایم از شلاقهای پیدرپی میسوخت. شلاقی روی گردن و صورتم نشست. چنان سوزشی در سرم پیچید که چشمهایم سیاهی رفت. از پشت درشکه افتادم اما دستهایم را از محور چرخها رها نکردم و با درشکه کشیده شدم. با خودم عهد کرده بودم این بار شکست نخورم. خیابان از زیر چشمهایم میدوید و شاهغلام هنوز شلاق میزد. شلاقهایش به پشت درشکه میخورد. دستهایم دیگر تاب و توان نداشتند. انگار داشتم از زمین کنده میشدم. نباید پری را گم میکردم. صدای دورگهای را شنیدم: «نگهدار نگهدار درشکهچی خرفت!» اسبها ایستادند. صدای تند نفسهایشان را میشنیدم. من از زمین کنده میشدم. من از زمین رها میشدم. صداها درهم میپیچید. یکی گفت: «ببریدش همین مطب طبقه دوم. دکتر هست». من نمیخواهم بروم دکتر. باید با درشکه بروم. یکی از اسبها شیهه میکشد. با خودم گفتم درشکهچی رفت. یکی گفت: «دارد هذیان میگوید». صورت و قامت محو دکتر را میبینم. دستش را میگذارد روی پیشانیام. میخواهم بزنم زیر گریه و بگویم دیدی آقای دکتر باز شکست خوردم. دکتر با صدای لرزانی فریاد میزند: «کی این بچه رو به این روز انداخته است؟».