3 روایت از مهاجرانی که تازه خودشان را به ایران رساندهاند
روایت اول: پابرهنه در جادههای قم دویدم
حسین: وقتی طالبان بر کابل مسلط شد، وضعیت خانواده ما کمی بغرنج شد، چراکه برادر و پسرعموهای من افسر امنیتی دولت بودند و با آمدن طالبان جانشان به خطر افتاد. در همان روزهای نخست هفت نفر از اعضای خانواده ما توسط طالبان کشته شدند. برای همین پدر و برادرهای بزرگم تصمیم گرفتند جان جوانها را نجات دهند و هرکدام پنهانی به یک ولایت سفر کردیم. من و سه برادر و همسرهایشان راهی هرات شدیم. سه ماه و نیم پنهانی در این شهر زندگی کردیم و نهایتا تصمیم گرفتیم قاچاقی به ایران برویم. چون با توجه به سابقه نظامی خانوادهام اگر به صورت رسمی از مرز رد میشدیم، توسط طالبان دستگیر و احتمالا تیرباران میشدیم. برای همین از هم جدا شدیم و هرکدام دست در دست یک قاچاقبر گذاشتیم تا به ایران برسیم. پنج روز بعد از سوارشدن بر ماشین قاچاقبر جایی حوالی نائین و اصفهان پلیس ایران در یک تعقیب و گریز به خودروی ما شلیک کرد. خودروی ما با چرخ پنچر ۲۰ دقیقه به مسیرش ادامه داد و نهایتا در وسط یک دشت متوقف شد و ما چند مهاجر بیپناه هرکدام از یک سو فرار کردیم. من بعد از چند ساعت پیادهروی به یک مرغداری رسیدم و شرح آنچه بر من رفته بود را گفتم و آنها به من پناه دادند؛ اما قاچاقچیها دنبال ما بودند، چون قاچاقچیها پولشان را در مقصد میگیرند و در جریان آن تعقیب و گریز پلیس، ما بدون پرداخت پول فرار کرده بودیم. به این ترتیب قاچاقچیها من و بقیه همراهان را دستگیر کردند و با پای برهنه و یک تیشرت در زمستان اصفهان در حیاط یک ساختمان متروکه زنجیر کردند. تقریبا هر روز ما را شکنجه میکردند تا بتوانند از خانوادهمان پولی بگیرند. شدت جراحات برخی همراهانمان واقعا نگرانکننده بود و شکستگیها و خراشهای ناشی از شکنجه بدون درمان رها شده بود. سرانجام تصمیم گرفتند ما را تا زمان وصول پول به مکان دیگری در قم ببرند. در راه شنیدیم که با گروهی دیگر در حال معامله هستند تا ما را به آنها بفروشند. از بخت ما بود که در مسیر قم - اصفهان و در یک پمپ بنزین گشت پلیس به خودروی ما مشکوک شد و قاچاقچیها فرار کردند و ما توانستیم فرار کنیم.
ما خانه عوض کردیم و دو، سه روز بعدش آمدیم طرف ایران، آنجا نظامیها اگر پاسپورت میگرفتند، با اثر انگشت شناسایی میشدند و فورا آنها را سربهنیست میکردند. از مرز با بدبختی رد شدیم. برادرم رسید، ولی من در اصفهان در مرز نائین وقتی پلیس دنبال ماشین ما افتاد و ماشین ما را پنجر کرد ما ۲۰ دقیقه با ماشین پنجر ادامه دادیم بعد وسط دشت هر کسی یک طرف فرار کرد. من چهار یا پنج ساعت پیادهروی کردم تا به یک مرغداری رسیدم و آنجا گفتم قضیه اینطوریه برایم جا داد. صبح یکی آمد مشخصات گروه ما را گفت و گفت بیا بریم که شما را طرف تهران بار میزنیم. من با اینا رفتم و یک ساعت بعد فهمیدیم که اینا دزد هستند. زمستان بود و... .
روایت دوم: آمدهام که برگردم
نورالله: در افغانستان پیش از طالبان من یک روزنامهنگار و فعال سیاسی بودم که عمده فعالیتهایم علیه طالبان متمرکز بود. در رسانه علیه طالبان مینوشتم و در دفتر مطبوعاتی وزارت کشور افغانستان علیه آنها جنگ روانی و رسانهای به پا میکردم. در ضمن، من سابقه عضویت در جبهه مقاومت ملی را هم داشتم و از افراد مسلح جبهه بودم. با این اوصاف، با مسلطشدن طالبان بر کشور، جان من در خطر بود. من بیشتر از شش ماه بهطور مخفی در کابل زندگی کردم تا اینکه بتوانم گذرنامه دریافت کنم. بهمحض دریافت گذرنامه کشور را ترک کردم. در آن روزها اگر از سوی طالبان شناسایی میشدم یا مرگ در انتظارم بود یا زندان و شکنجه. همچنین دیگر در افغانستان نمیتوانستم کار و درآمدی داشته باشم تا مخارج خانواده را تأمین کنم. برای همین راهی برایم باقی نماند جر ترک افغانستان. اگر شرایط افغانستان بهتر شود و طالبها از قدرت کنار زده شوند، قطعا به کشورم بازمیگردم. برای مدتی که قرار است در ایران باشم، برنامه دارم که در یکی از دانشگاههای ایران ثبتنام کنم و در مقطع کارشناسی ارشد درس بخوانم. البته اگر بتوانم ثبتنام کنم. کل هزینه سفر من از کابل به تهران با درنظرگرفتن رشوه ۴۰۰ دلاری برای گذرنامه چیزی حدود هفت هزار دلار شد. این روزها به دنبال کار هستم و فعلا با پولی که از افغانستان با خود آوردهام روزگار میگذرانم.
روایت سوم: عبور سخت
عباس: ما در همان روزهای نخستی که طالبان کنترل مرزها را به دست گرفت، از مرز رد شدیم. بیابانهای اطراف پر از گروههای کوچکی بود که قصد عبور داشتند. زد و خورد میان نیروهای طالبان و مرزداران ایرانی موجب شد تا ما از فرصت استفاده کنیم و از مرز رد شویم. عصری که از مرز رد میشدیم، سربازهای ایرانی را میدیدیم که در برجکها مشغول غذاخوردن بودند. از ترس دیدهشدن توسط آنها خمیده و نزدیک به زمین حرکت میکردیم. سه شبانهروز در بیابانها پیاده رفتیم تا نهایتا راهبلد گفت که به خوابگاهها نزدیک میشویم. از آخرین تپه که فرود آمدیم موتورسیکلتهایی منتظر ما بودند و چهار نفری سوار آنها شدیم تا ما را به خوابگاه برسانند. بعد از چهار ساعت موتورسواری در آن شرایط سخت به خوابگاهها رسیدیم. کفشهایمان پاره شده بود و خسته بودیم. صبح که بیدار شدیم فهمیدیم در تربت جام هستیم. 40 نفر با هم در یک اتاق تنگ جا داده شده بودیم. همهچیز پولی بود. باید پول میدادیم و لباس ایرانی میخریدیم. همچنین نهار و حمام را هم باید میخریدیم. عصر آن روز گروهی آمدند تا ما را به تهران برسانند. ما را در گروههای هشت نفری تقسیم کردند و قبل از سوارکردن کاملا تفتیش بدنی شدیم. حتی اجازه بردن کولهپشتی را هم نداشتیم. یک روز و نیم بعد از سوارشدن در تربت در خوابگاهی در تهران پیاده شدیم. هیچکدام از ایست بازرسیها نتوانستند ماشین ما را شناسایی کنند و نهایتا به تهران رسیدیم. در خوابگاه گروهی منتظر ما بودند و از ما میپرسیدند مسافر چه کسانی هستیم و مطابق آن از ما پول راه را دریافت میکردند. پول بهصورت کارتی تسلیم میشود. به این معنا که پول نقد نمیگیرند. فقط از فامیل مسافران میخواهند از حساب خود به یک شماره که برای هر مسافر از قبل تعیین شده است، پول واریز کنند. تا جایی که متوجه شدم چندین حساب بانکی وجود دارد که بیشتر صاحبان این حسابها خانمها هستند. بعد از واریزشدن پولها هر مسافر را رها میکنند.