مهرورزىهاى کیخسرو (2)
روز بعد خسرو سر و تن بشست و به شکرانه پیروزىهاى سپاه ایران، نخست به پیش جهانداور آمد و جامه بندگى بپوشید و با دو دیده گریان چون باران بهارى از یزدان دادگر پیروزى سپاه ایران را تمنا کرد و از افراسیاب نزد پروردگار بنالید.
روز بعد خسرو سر و تن بشست و به شکرانه پیروزىهاى سپاه ایران، نخست به پیش جهانداور آمد و جامه بندگى بپوشید و با دو دیده گریان چون باران بهارى از یزدان دادگر پیروزى سپاه ایران را تمنا کرد و از افراسیاب نزد پروردگار بنالید. سپس نویسنده را فراخواند و در نامهاى پرنقشونگار و سراسر سپاس و امتنان، گودرز را گفت: «از پیران نوشته بودی که سخن به نیرنگ گفته و از پیوستن به ما سر باز زده. بهراستی که میخواستم نیکوییهای او را پاسخ گویم و اکنون آشکار شد مهر پیران به توران است. از دلیرىهاى بیژن برایم نوشته بودی که مرا هیچ شگفتی نیست که از چنان نیایى، چنین نبیرهاى برآید. و دیگر اینکه گفتى پیران در آن سوى جیحون درنگ کرده، این درنگ نه از آن روى است که به امید سپاهیان یارىبخش است که خاقان از چین سپاه به یارىاش روانه کند که سرداران سپاه ایران چون رستم و لهراسب و اشکش از هر سوى بر توران تاختهاند و افراسیاب ناگزیر شده سپاه خویش را پراکنده گردانیده، به هر سوى براى مقابله با سپاه گسیل دارد و رستم شیرمرد در راهى که گام نهاده، گرد بر آسمان رسانده و اکنون هند و کشمیر در غبار سم ستوران رستم از دیدهها نهان شده و از سوى دیگر اشکش تیزهوش بر توران تاخته و خروشى از خوارزم را به آسمان رسانده و شیده، فرزند افراسیاب در برابر اشکش پاى پس کشیده و به گرگنج گریخته و در آن سویى که لهراسب به تازش رفته است، راه آلانان و غز گشوده شده و اگر افراسیاب نابخردى کند و از جیحون بگذرد، کار پادشاهىاش ساخته خواهد شد و آنچه از این گستاخى به کف آورد، باد در مشت است. افراسیاب اکنون یارىجویى پیران را بىجواب مىگذارد و حرکتى به خود نمىدهد که اگر پاى پیش گذارد، تا ژرفاى سرزمین خویش باید به پس نشیند و بدان افراسیاب چون لب بجنباند، مرا آگاه مىگردانند و روز و شب از او به من آگاهى مىرسد. اکنون به سپهدار توس مىگویم کوس بر پشت پیل بندد و در آن بوم و بر، دهستان و گرگان را نیز بگیرد و با این دستاوردها سر به خورشید آورد؛ اما اگر پیران از جیحون گذشت، تو بیمى به دل راه نده و از او روى متاب که من هم اکنون پس از روانهکردن توس، سپاهى آورم به یارى تو؛ و اکنون که هومان و نستیهن دیگر در سپاه پیران نیستند، اگر پهلوانى از میان آنان مبارز طلبید، پهلوانى ایرانى را روانه کارزار کن و امیدم از روزگار آن است که کردگار مهربان تو را پیروزى دهد». چون هجیر پاسخ نامه گودرز را از خسرو دریافت داشت، شتابان به نزد گودرز بازگشت. سپس خسرو با این اندیشه که مبادا افراسیاب سپاه به این سوى جیحون روانه کند و از آب بگذرد، شه نوذران را فراخواند و فرمان داد شتابان لشکر براند و بدینگونه سپاه توس راهى دهستان شد. دو هفته پس از آنکه خبر سپاهکشیدن خسرو به سوى گرگان و دهستان از دهانها پراکنده شد، خسرو صد هزار سپاهى، همه گرزدار و شمشیرزن برگزید و به سوى گودرز راهى شد. نخست کسى که از درگاه خسرو به نزد گودرز آمد، هجیر بود که نامه خسرو را آورد. هجیر چون به پردهسراى گودرز نزدیک شد، کرناها خروشیدن گرفت و همه بزرگان سپاه گودرز کمرهاى زرین بسته، پذیراى پیامآور شهریار ایران شدند. گودرز، نامه خسرو از هجیر بگرفت و آن را بر چشم خویش بگذارد و هجیر از نوازش سپاه از سوى شاه سخنها داشت و سپهدار گودرز، خسرو را در دل و بر زبان بسیار بستود. گودرز شادمان از پیام مهرآمیز خسرو، آن شب را با گیو به گفتوگو نشست و بامداد روز بعد همه نامداران لشکر را فراخواند و نامه خسرو را بر آنان برخواند و سپاه ایران از آن همه ستایش به خود بالید و روحیهاى تازه یافت و گودرز درِ گنجخانه بگشود و به همه سران سپاه زر و سیم بخشید و مقررى سپاه را نیز دو برابر گرداند و سپاه را آماده مقابله با هر تهاجمى کرد.
پس آن نامه شهریار جهان/ به گودرز داد و درود مهان/ نوازیدن شاه بشنود ازوی/ بمالید آن نامه بر چشم و روی/ سپهدار بر شاه کرد آفرین/ به فرمان ببوسید روی زمین/ در گنج و دینار و تیغ و کمر/ همان افسر و جوشن و خود زر/ برافشاند بر لشکر آن خواسته/ سوار و پیاده شد آراسته