|

دلشوره

هنوز اینترنت قطع بود. اولیا پشت‌سر هم تماس می‌گرفتند. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. وقتی ارتباطی قطع بود، همه چیز سخت خواهد شد‌. دانش‌آموزان در منزل بی‌کار می‌شوند و بی‌برنامه. دبیران در مدرسه معطل می‌مانند. همه‌چیز بلاتکلیف است. نه دلشوره داری، نه آرامش....

اکبر یوسفی

 

هنوز اینترنت قطع بود. اولیا پشت‌سر هم تماس می‌گرفتند. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. وقتی ارتباطی قطع بود، همه چیز سخت خواهد شد‌.

دانش‌آموزان در منزل بی‌کار می‌شوند و بی‌برنامه. دبیران در مدرسه معطل می‌مانند. همه‌چیز بلاتکلیف است. نه دلشوره داری، نه آرامش....

همان که استاد گفت و رفت: مانند خزه کف جوی آب، نه پای رفتن نه تاب ماندن.

مهدی خانی حالش خوش نبود. دیگر از بازی‌های پرسپولیس حرف نمی‌زد. در اتاق دبیران اگر هوا پاک بود نی‌نی چشمانش را می‌فرستاد دنبال دستگیره در پناهگاه توچال. اما نشسته بود روی صندلی و نگاهش به برنامه دو، سه ماه قبل آزمون‌های پایگاه تابستانی گره خورده بود. هنوز تابلوی اعلانات به‌روز‌رسانی نشده بود.

مهدی خانی دلش پهن بود. کلا آدم دنده‌پهنی هم بود. اینکه چرا فتیله دلش آبی نمی‌سوخت را کسی نمی‌دانست. ته چشمانش کاسه نگرانی برگشته و ریخته بود. گاهی گوشه چشمش می‌پرید.

خواسته بودند مهدی خانی را و او بال‌بریده برگشته بود. شاید هم برنگشته بود که این‌قدر با ناخن روی اعصاب خودش قیقاج می‌رفت.

خانی برای خودش و دلش گاه‌گاهی می‌نوشت. گاهی هم می‌خواند. صدایش خش داشت و چه زمان‌ها که خارج هم می‌خواند؛ اما گرمی داشت حال و هوایش.

حال خانی را سعید معجزاتی می‌دانست. شاید از سعدی چیزی برای دل خانی حواله می‌کرد تا حسابی حالش جا بیاید.

یا از اخوان یا شاید هم از کهنه رفیقش ابتهاج!!

سعید می‌دانست درد و مرگ خانی چیست.

حتما می‌رفت کنارش و آرام نجوا می‌کرد که: و کذبوا و اتبعوا اهوائهم و کل امر مستقر (قمر/۳).

حال خانی خراب‌تر از آنی بود که با بیتی از سعدی آباد شود. سعید نشانه‌اش را درست گرفته بود. تیرش به بال روح خانی نشست.

مهدی روبه آینه اتاق دبیران کرد و با خودش گفت: هر حق و باطلی را عاقبت در بهشت یا دوزخ معیاری خواهد بود.

سعید دستان مهدی را فشار داد و گفت در این شرایط فقط مطالعه کن خلقت به تو نیاز دارد. هیچ متغیری در آفرینش تصادفی نیست. تو آمده‌ای که تغییر دهی.