|

خاطره‌نویسی دیروز در مواجهه با امروز

از دیرباز رسم خاطره‌نویسی در سفر یا روزانه‌نویسی، فرهنگ جاری‌ای بوده که امروزه در شکل «استتوس»نویسی در فضای مجازی خود را زنده نگه داشته است. البته میان این دو شکل از نوشته تفاوت‌های بسیاری است؛ زیرا خاطره‌نویسی در دفترچه خاطرات مخاطبی جز خود شخص نداشت و در محرمانه‌ترین شکل رخ می‌داد، ولی وضعیت‌نویسی در فضای مجازی در شکل جمعی و پابلیک رخ می‌دهد و لاجرم از آن وجه محرمانه خالی است، مگر با اکانت مستعار که خود بحثی مجزاست.

رضا صدیق: از دیرباز رسم خاطره‌نویسی در سفر یا روزانه‌نویسی، فرهنگ جاری‌ای بوده که امروزه در شکل «استتوس»نویسی در فضای مجازی خود را زنده نگه داشته است. البته میان این دو شکل از نوشته تفاوت‌های بسیاری است؛ زیرا خاطره‌نویسی در دفترچه خاطرات مخاطبی جز خود شخص نداشت و در محرمانه‌ترین شکل رخ می‌داد، ولی وضعیت‌نویسی در فضای مجازی در شکل جمعی و پابلیک رخ می‌دهد و لاجرم از آن وجه محرمانه خالی است، مگر با اکانت مستعار که خود بحثی مجزاست. نقطه مشترک هر دو این وضعیت‌ها اما نوشتن از زمان حالی است که خود را در شکل احساسات و درون‌وضعیتی بازنمایی می‌کند. به همین دلیل است که وقتی پس از گذشت سال‌ها به آن رجوع می‌کنی، با وجهی از خودت روبه‌رو می‌شوی که به یمن وجه فراموشی بُعد انسانی، برایت هم آشناست و هم غریب. این نوشتن که فقط مختص نویسنده‌ها نیست و شکل عام دارد، در چهره هجرت، وجهی اجتناب‌ناپذیر است؛ زیرا مهاجر با تمسک به نوشتن وضعیت خود، راهی برای برون‌ریزی لحظات سخت زیستن در زیست‌بومی جدید می‌یابد. به همین سبب نیز رجوع و مواجهه با این نوشته‌های فراموش‌شده پس از سالیانی که از آن گذشته است، چهره‌ای را از مهاجر به خودش نشان می‌دهد که امروزش را تشکیل داده است. در میان ورق‌زدن نوشته‌های روزانه و عبورهای دائم‌الهجرتی، گاه بخش‌هایی را می‌یابم که گویی پازلی از ذهن حالایم را تکمیل می‌کند. مثل نوشتن یک روز معمولی و گفت‌وگو میان چند غریبه در اهلی‌شدن پاتوقم در برلین، کافه کوتی. مرور این خاطره‌نویسی، شرحی از هجرنویسی و جستارهایی است که در امر هجرت رخ داده است. روزی مثل تمامی روزها در اولین سالی که به برلین رسیده بودم، هر سه در کافه نشسته بودیم. عصرها این موقع همیشه شلوغ مى‌شود و ما کنجى در حال گپ‌زدن بودیم. شیشه‌ها بخار کرده بود و بیرون، سوز باد مى‌وزید و از درز شیشه‌ها پنجول مى‌کشید روى پهلوها. یادم نیست گفت‌وگویمان چگونه و از کجا شروع شد. از همین بحث‌هایى که چند دقیقه بعد یادت مى‌رود. معاشرت‌هاى خالى‌نبودن از عریضه و گذرا با آدم‌های ناآشنا. معاشرت‌هاى دوستانه در سطح، با نقطه مشترک تنهایى. اولى گفت «من از اینکه با شلوار بیرون توى تختم بروم بیزارم. حس خوبى ندارد برایم» بعد همین‌طور که عمق کافه را نگاه مى‌کرد رو کرد به دومى و گفت «تو هم این‌طور هستى؟» دومى کمى نگاه کرد و با حالتى که توى فکر بود حرف اولى را قطع کرد که «من که توى دالان زندگى مى‌کنم. کدام خانه و بیرون؟». من نیز بى‌اراده بحث را قطع کردم و با خنده گفتم: «این که تو مى‌گویی حداقل زندگى ا‌ست، کسی که تازه رسیده به دیاری جدید، هر جا که شد مى‌خوابد». زدیم زیر خنده با نفر دوم. نفر اول توى خودش رفت. حس خجالت از اینکه چرا جلوى ما این حرف را زده. با تعجب از این حالتش گفتم «شرایط، سبک زندگى آدم را تغییر مى‌دهد و این طبیعى است». نفر دوم ادامه داد «من هم مثل تو بودم، حالا این‌طور هستم، فردا باز شرایطم جور بشود همان‌طور مى‌شوم که بودم». من به این فکر کردم که «می‌شود آدم بعد از عبور از این بالا و پایین‌ها، شبیه همان چیزی بشود که پیش‌تر بود؟ می‌شود دوباره معنای خانه را ساخت یا این فقط رؤیایی ا‌ست برای عبور از لحظاتی که می‌دانی دیگر خانه‌ای نداری؟». از آن شب با خود فکر مى‌کنم که ترس ثبات پس از بی‌ثباتی چیست؟ ترس تعلق دوباره به محیطى، فضایى، ریشه‌دواندن در خاکى که هیچ تناسبى میان خود و اطرافش نمى‌بینى. طبیعى این است که بعد از چهار سال مهاجر دنیا بودن، حالا که قرار بر «خانه»‌‌کردن است باید خوشحال باشی اما چرا نیستی؟ چون کلام معقول عرف این است که «دارى سامان مى‌گیرى» اما این سامان که عرف می‌گوید دقیقا چه معنایی دارد؟ پس از گذر از تعلق‌ها و خوگرفتن با بی‌تعلقی به مفهوم خانه، چگونه می‌توان به خود دروغ گفت و معنای سرابی به اسم خانه را بازساخت؟ وقتى تعلقاتت را به کمترین مقدارى که مى‌توانى و فکر مى‌کنى توانسته‌اى رسانده‌اى، چطور مى‌توانى تعلق تازه‌اى همچون سرپناه، چیزى را که در ماهیت واژه‌اش تعلق وجود دارد، بپذیرى؟ باید بدانى اول که آیا وقتى به باور نبود آسایش در جهان امروز خاک رسیده‌اى، چگونه مى‌توانى مفهومى را که فضا برایت توصیف مى‌کند، بشکنى؟ اینجا ایستاده‌ام. در نقطه‌اى که نه مى‌خواهم بخندم و نه مى‌توانم. نه خوشحالم و نه ناراحت. نه متعجبم و نه بى‌خیال. اینجا ایستاده‌ام، در نقطه سوراخ دنیا. در جایى که باید در آن بنشینى تا لمس کنى بى‌جایى یعنى چه. وقتى که فضیلت این رنج با تو بیامیزد، چنین مى‌شوى؛ مى‌روى، بى‌قرار در قرار مى‌نشینى با تمام تلاش‌هاى در‌خور، لم مى‌دهى و مدتى در آن غار سر مى‌کنى، مى‌گذرانى و بعدش را چه کسى ماند؟ من خود را در بند تقدیر نکرده‌ام، آن را بازیچه رندانه مى‌کنم براى تعالى، در دیدن، براى سیر و شهود، براى پاک‌بازى. پس از گذشت چندین سال از نوشتن این کلمه‌ها و عبور از آن نقطه که فرقی نداشت با لباس بیرون بخوابم یا لباس داخل، مرور این کلمات نشانم می‌دهد که چگونه حالای هجرت را در موطن و غیر آن سیر کرده‌ام. مرور گپ‌های ساده در معاشرت‌های گذرا، همان نقطه‌ای‌ است که در شکل کلی پازل حالای انسان را می‌سازد. لحظات ساده‌ای در هجرت که اثراتی عمیق دارند. هجرت، خاصیتی چنین دارد که ظریف‌ترین وقایع که در شکل پیش از آن خالی از اثری سترگ بوده‌اند، در بزنگاه مسیر مهاجرت، تعیین‌کننده می‌شوند. مسائل ساده‌ای که عادی زندگی است و در هجرت نمود می‌یابند و برای مهاجر، شکلی از فهم را می‌سازند، همچون همین خاطره کوتاه در یک روز معمولی در یک کافه شلوغ در برلین.