بیژن، نماد مردانگى*
گویى پیران بر کشتهشدن خویش آگاهى یافته بود که پیش از نبرد تناتن با گودرز، به دو برادر خویش گفته بود با گودرز به این هماهنگى رسیده، اگر در این نبرد به نزد سپاه بازنگشت،.
گویى پیران بر کشتهشدن خویش آگاهى یافته بود که پیش از نبرد تناتن با گودرز، به دو برادر خویش گفته بود با گودرز به این هماهنگى رسیده، اگر در این نبرد به نزد سپاه بازنگشت، گودرز سپاه توران را پس از زنهارخواهى به خود وانهد تا به توران بازگردند و چون زنهارخواهى دو برادر خویش را نمىپسندید، لهاک و فرشیدورد را گفت از سپاه جدا شده، از راه بیابان به توران بازگردند و آنان چنین کردند و به همراه ده تن از سپاهیان راه بیابان در پیش گرفتند؛ لکن در آغاز راه با پیشتازان سپاه ایران مواجه شدند و در نبردى آسان، همراهان دو برادر کشته شدند و تنها آن دو جان به در بردند و چون گودرز را از آنچه رخ داده بود، آگاه گردانیدند گودرز از گستهم خواست در پى آن دو رفته، آنان را از پاى درآورد تا از سوى خاندان ویسه کسى نماند که اندیشه نبرد با ایرانیان را داشته باشد. چون بیژن آگاهى یافت گستهم بهتنهایى راهى شده، سخت برآشفت و بر آن شد که خود به یارى گستهم بشتابد و پدرش، گیو براى او آرزوى پیروزى کرد.
آنگاه بیژن در پس گستهم بتاخت که از آن دو برادر به او ستمى نرسد. از دیگر سوى لهاک و فرشیدورد شتابان راه بیابان در پیش گرفته، هفت فرسنگ را درنوردیدند و پنداشتند از آسیب ایرانیان دور شدهاند و دیگر گزندى در راه نیست و به بیشهاى رسیدند که زمزمه رودبارى آنان را به خواب فرامىخواند، پس از رودبار نوشیدند و به نخجیر پرداختند که اکنون تشنگى فرونشسته بود و گرسنگى با توان بیشتر خود را نشان مىداد. پس از آنکه شکارى بر زمین افکندند و آتشى بر پا داشتند و کبابى بخوردند، با آرامش سر بر زمین نهاده، بخفتند. هرگز باور نداشتند گزندى در کمین آنان است. گستهم در پى آنان روان بود و سرانجام به همان جایگاهى رسید که کورسویى از آتش به زیر خاکستر مانده و بوى کباب رهاشده، او را به سوى خود مىکشاند و چون اسب گستهم بوى اسبان آن دو را دریافت، خروشى برآورد و اسب لهاک نیز به این آوا، پرآواتر پاسخ گفت و شتابان سوى دو برادر تاخت تا آنان را از خواب خوش بیدار کند. لهاک، فرشیدورد را گفت: «نشنیدهاى که پیشینیان گفتهاند چون شیر از چنگال گرگ بگریزد، گرگ در پىاش خواهد شتافت. برخیز که سپاه ایران در پى ما آمده است». پس شتابان بر اسبان خود نشسته، از بیشه بیرون شده، سوى بلندى تاختند و از آن فراز جاى گستهم را بدیدند، تنها و بىهمراه. شادمان با خود گفتند: «شگفتا یک تن در پى ما آمده است!» و گستهم را نیز بشناختند و گفتند نباید از این پیگرد جان به در برد، مگر آنکه بخت با او یارى کند و چنین نشان دادند که از او مىگریزند و او را در پى خویش به دشت کشاندند. گستهم کینهجوى در پى آنان شتاب گرفت و چون به آن دو رسید، همانند شیر ژیان غرشى کرد و بر آنان تیر خدنگ بباراند و چون فرشیدورد در تیررس او قرار گرفت، خدنگى را بر سر او نشاند که مغزش با خون درآمیخت و از اسب فروغلتید و بى آنکه دمى برآورد، جان سپرد.
لهاک چون برادر را در خاک فروغلتیده دید، خشم سراسر وجودش را فراگرفت و جهان پیش چشمش سیاه شد و کمان را به زه کرد و تیرى رها کرد که بر گستهم زخمى زد که ناکارساز نبود. دو سوار، شمشیر برکشیده به سوى یکدیگر تاختند و پس از پیکاری سخت، گستهم تیغ تیز بر گردن لهاک فرود آورد و ناگاه رستخیز در برابرش نمایان شد و سرش چون گوى در پیش پاى گستهم افتاد و بهراستى این گردان سپهر چه بىمهر است که پرورده خویش را اینگونه رفتارى است.
گستهم خسته و زخمخورده و خونچکان، خمیده بر پشت اسب، آرامآرام پیش رفت و خون از شکاف زخمها از فروچکیدن بازنمىماند. در کنار چشمه از اسب فرود آمده، افسار به درختى ببست و از آب چشمه بسیار بنوشید تا تشنگى فرونشاند و بى آنکه خود بخواهد بر زمین غلتید؛ از تنى که از چاکچاک شمشیرها خونریز بود و در دل از کردگار هستى خواست از سپاه ایران کسى به یارىاش بشتابد و تن او را مرده یا زنده از این مرغزار بیرون برد و آن سوار یارىبخش، سر آن دو تورانى را ببرّد و به شاه برساند تا دریابد او چگونه از جان خویش بگذشته تا دشمنان ایران را از پاى درآورد.
گستهم همه شب بنالید از آسیب زخمها و چون خورشید روشنى خود را بر دشت بخشید، بیژن به آن مرغزار نزدیک شد و در جستوجوى گستهم در پى نشانهها رفت و چون نزدیکتر شد، اسب گستهم را بدید که به خود وانهاده شده، چمان و چران است و زین بر پشت او سرنگون گشته. بیژن چون اسب گستهم را آنگونه بدید، سخت پریشان شد و با خداى مهربان گفت: «در این مرغزار، گستهم کجا ناتوان و بىجان رها شده که از اندوه او پشتم شکسته شد». اسب گستهم، بیژن را به سوى او رهنمون شد و بیژن در کنار چشمهسار، پیکر گستهم را بیافت. از اسب خویش شتابان فروجست و پیکر آکنده از تپش زخمها را در آغوش گرفت. قباى رومى از تن او برگرفت و ترگ از سر خستهاش نیز جدا کرد و تن گستهم را به زردى گراییده دید. بیژن زارىکنان گستهم را گفت: «تو در پى آنان رفتى که این پیکار من بود و چه ستمی با تو کردم، کاش شتابانتر آمده بودم تا تنها نمىماندى در این نبردگاه. کاش آنگاه که با اهرمنان مىجنگیدى، در کنارت بودم. دریغا که اکنون کام دشمن برآورده شد و تو براى همیشه مرا بدرود گفتى». در این هنگام گستهم از ژرفاى سینه آهى کشید و بیژن شادمان که در تن گستهم جانى هست و امید بازگشتى.
* برای نشاندادن توان زبان فارسی در این پژوهش، از بهکارگیری واژه بیگانه پرهیز شده است.