ذکر آرش
ذکر آرش عاشورینیا، مرور خاطرههای جمعی ماست. او با دوربینش تاریخ دوره ما را نوشته است. تاریخ اجتماعی ما را، تاریخ زندگی روزمره ما را، تاریخ رنجهای بسیار و شادیهای اندک ما را، تاریخ امیدهای کوتاه و ناامیدیهای بلند ما را، تاریخ امیدهای ما را. تاریخ آرزوهای پرپرشده ما را، تاریخ سرخوشیهای ناتمام ما را، تاریخ به آب و آتش زدنهای ما را، تاریخ رؤیاهای ناتمام زنان نسل ما را.
چون ذکر نیکان کنی، میغی سپید برآید و عشق ببارد
ابوالحسن خرقانی
ذکر آرش عاشورینیا، مرور خاطرههای جمعی ماست. او با دوربینش تاریخ دوره ما را نوشته است. تاریخ اجتماعی ما را، تاریخ زندگی روزمره ما را، تاریخ رنجهای بسیار و شادیهای اندک ما را، تاریخ امیدهای کوتاه و ناامیدیهای بلند ما را، تاریخ امیدهای ما را. تاریخ آرزوهای پرپرشده ما را، تاریخ سرخوشیهای ناتمام ما را، تاریخ به آب و آتش زدنهای ما را، تاریخ رؤیاهای ناتمام زنان نسل ما را. در سالهای آینده هرکس بخواهد روایتی منصفانه از دوره ما بنویسد، یکی از بهترین منابعش عکسهای اوست از خیابانهای شهر، از خانهها، از چهرههای محبوب نسل ما، از خندهها و امیدهایشان، از خشم و قهرشان، از بهت و سرگردانیشان. راستی او از چهرههای غیرمحبوب دوره ما هم عکسی گرفته است؟ چرا یادم نمیآید؟
او فقط عکاس نبود، یکی از ما بود که ما را روایت میکرد و روایت کرد. چنان روایت کرد که آیندگان وقتی قضاوتمان میکنند، وقتی درباره آرزوهای بلند و دستهای کوتاه ما قضاوت میکنند، دیوارها و بتونها و دستاندازها را هم ببینند. روبهروی ما را از چشم ما نگاه کنند که آرش چشم ما بود، نهفقط چشم ما بلکه هوش و عاطفه و اندیشه ما. او فقط عکاس نبود که برای گرفتن عکسی درخشان کمین کند. او باید لحظهای را برمیگزید و برمیکشید که نماینده روزی، هفتهای، ماهی، دورهای باشد. او از بیرون به ما خیره نمیشد تا شکارمان کند. او یکی از ما بود، یکی مثل خود ما، حامل آرزوها و امیدهای ما، شکستها و حسرتهای ما. عکسهای او کنار هم یک رمان سیاسی و اجتماعی است، روایت دارد. ساختار دارد، انسجام دارد. فضاسازی دارد، کشمکش دارد، فراز و فرود دارد. شخصیت دارد. شخصیتهایش را میشناسیم، وقتی سربلند ایستادهاند و وقتی ناتواناند. رمانی که او با عکسهایش نوشته است، روایت زندگی یک نسل است، نسلی که ماییم. روایت فرازها و فرودها و فرودها و فرودها و کوششهایمان برای دوباره برخاستن و دوباره افتادن. از اولین عکسهایش تا همین عکسهای آخرش، جزئیات یک رمان شگفتانگیزند که شخصیتهایش ماییم که گاهی دل به قهرمانانی بستهایم و گاهی بریدهایم.
یکی از بهترین دورههای کاری من با آرش بود. برای گفتوگو به دیدار مهمترین چهرههای فکری و فرهنگی ایران میرفتیم. او عکاسی نبود که اول یا وسط یا در بهترین حالت آخر گفتوگو از راه برسد و عکسهایش را بگیرد و برود. او بخشی از گفتوگو بود. با هم میرفتیم و با هم برمیگشتیم و در راه برگشت درباره موضوع گفتوگو حرف میزدیم. در تمام گفتوگو همچنان که گوش و هوشش به گفتوگو بود، چشمش به لحظهای بود که برایمان برگزیند. او عکس نمیگرفت. او دمهای زیبا را برایمان دستچین میکرد، برمیگزید. قشنگترین خندهها را، عجیبترین بهتها را، رازآلودترین چشمها را، اشکها را، غمها را، در عکسهای او آدمها چقدر عمیق و رازآلودند، چقدر تفسیرپذیرند، چقدر به ما امکان میدهند که در بهت و غم و شادی و خندهشان شریک شویم و در آن دم غوطهور شویم. گفته بود که این گفتوگوها را دوست دارد و به چشم کار نگاه نمیکند؛ اما آخرین بار که او را دیدم، نمیدانم چند ماه پیش بود. در همین دوره کرونا بود. صحبت از خراسان شد و دیدم خراسان و موسیقی مقامی خراسان را میشناسد. برایم عجیب بود و بیشتر عجیب شد، وقتی فهمیدم که برای یک پروژه کاری درباره زعفران، که میتوانست در سفری به یکی از شهرهای خراسان عکاسی کند و برگردد و پولش را بگیرد، درباره خراسان خوانده است و بعد به موسیقی مقامی خراسان رسیده است که در شهرهایی از خراسان که زعفران میکارند، صدایش بلند است و رسیده است به ابراهیم شریفزاده که این شعر مولوی با صدایش زبان حال ماست:
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من/ سرو خرامان منی، ای رونق بستان من/ چون میروی بی من مرو، ای جان جان بی تن مرو/ وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها/ ای آن پیش از آنها، ای آن من ای آن من/ منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی/ اندیشهام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من/ مر اهل کشتی را لحد، در بحر باشد تا ابد/ در آب حیوان مرگ کو، ای بحر من عمان من