اینشتین؛ زندگی یک نابغه
نگاهی بر زیست سیاسی و اجتماعی «آلبرت اینشتین» در چهار بازه تاریخی
تمام روشنفکران در این مملکت، از بالا تا پایین و تا حد جوانترین دانشجویان دانشگاه، بهطور کامل ترسانده و مرعوب شدهاند.
حسن فتاحی:تمام روشنفکران در این مملکت، از بالا تا پایین و تا حد جوانترین دانشجویان دانشگاه، بهطور کامل ترسانده و مرعوب شدهاند.
«آلبرت اینشتین» خطاب به «برتراند راسل»
داستان نوشتن این مقاله قصهای دراز است. قصد داشتم خیلی زودتر از اینها چنین مقالهای بنویسم؛ چندین و چند ماه پیش. دلیل نوشتن هم کتابی بود که خیلی وقت پیش با همکارم درباره زندگی «آلبرت اینشتین» ترجمه کرده بودیم. نویسنده کتاب ما «والتر ایساکسون» است که از زندگینامه، نامور است. مقالهام مبتنی بر چارچوب کتاب است، اما دلیل اینکه چند ماه پیش به این روزهای پر فرازوفرود کشید، کشوقوس با وزارت ارشاد بود که حذفیاتی را به ناشر کتاب تحمیل کرد. کتاب چند بار در راهروهای آن وزارتخانه رفت و آمد، تا اینکه درنهایت وزارت ارشاد جملهای را تحمیل کرد و ناشر ناچار شد آن جمله کذایی را در کتاب بگنجاند تا مجوز چاپ بگیرد. نکتهای که برای من مبهم ماند این است که چرا وزارت ارشاد که معتقد است اینشتین چنین و چنان بوده، میخواهد نظرش را در نوشته مترجم بگنجاند و چرا نمیگوید ناشر در صفحهای مجزا، با قلم درشت بنویسد نظر وزارت ارشاد درباره اینشتین چنین است: «انیشتین اگرچه در حوزه علم فیزیک شخصیت موفقی بود، اما در زندگی خصوصی و زیست خانوادگی متأسفانه اخلاقمدار نبود و به ارزشهای اخلاقی پایبند نبود. نیز به دلیل تعصب نژادی یهودی از تشکیل حکومت غاصب اسرائیل حمایت میکرد! و بهغلط آمریکا را به دلیل ویژگیهای نداشتهاش ستایش میکرد». بههرحال من منتظر ماندم تا کتاب چاپ شود و بعد با بهرهگیری از کتاب خودم و نیز یک کتاب پرصفحه و پر از جزئیات دیگر درباره اینشتین که آن را هم ایساکسون نوشته و سالها پیش انتشارات دانشگاه تهران چاپ کرده، مقالهای درباره زندگی و زمانه اینشتین بنویسم. مقالهای که بیشتر روی زندگی سیاسی و اجتماعی او تمرکز کند. نام آلبرت اینشتین یادآور هوش و نبوغ است. در 150 سال پیشین، هیچ دانشمندی همچون او نامش بر سر زبانها نبوده است. از نسبیت خاص و عام گرفته تا پرآوازهترین فرمول یا دیسول فیزیک همگی نام اینشتین را یادآوری میکنند. کمتر دانشمندی را سراغ داریم که هزاران دانشمند دیگر در سرتاسر زمین، اینچنین درباره خودش و دستاوردهای دانشیاش کتاب و مقاله نوشته باشند. حتی تا همین امروز هم پژوهشهای اخترفیزیک و کیهانشناسی با نام و دیدگاههایش درهمتنیده شدهاند. در این مقاله میخواهم به پشت پردههای زندگی اینشتین نگاهی بیندازم و خوانندگان را با بالا و پایین شدنهای بسیار زندگی، کوتاه و فشرده آشنا کنم. در این مقاله زندگی او را به چهار پرده بخش کردهام و به زندگی مردی پرداختهام که از سویی نامش با بمب هستهای گره خورده و از سوی دیگر با صلح جهانی.
در پایان قرن نوزدهم به نظر میرسید زیربنای فیزیک مستحکمتر شده است. «گالیله» مشاهدات تجربی را با توصیفهای ریاضیاتی ادغام کرد تا نگرشی مکانیکی را درباره گیتی به تصویر بکشد. «نیوتن» دستاوردهای گالیله و دیگران را توسعه داده بود تا حداقل به لحاظ نظری بتواند به قانونهای حرکت و گرانش در گیتی دست یابد. مکانیک نیوتنی با پیشرفت بزرگ دیگری در نیمه قرن نوزدهم ادغام شد: کشف قانونهای میدانهای الکتریکی و مغناطیسی. این کشف کار دانشمندی بود خودآموخته، اهل بریتانیا که تحصیلات رسمی نداشت و پیشینهاش در کسوت پسر نعلبند او را خارقالعادهتر جلوه میداد. کشف «فارادی» مدتی بعد توسط «جیمز کلارک مکسول» فراتر رفت؛ او فیزیکدان اسکاتلندی بود که درباره اندرکنش میان میدانهای الکتریکی و مغناطیسی پژوهش میکرد. مکسول یکی از قهرمانان زندگی اینشتین بود. وضعیت دانش در زمانی که آلبرت به دنیا آمد، چنین بود. آلبرت درست همان سالی به دنیا آمد که جیمز مکسول چشم از جهان فروبست. دقیقتر بگویم: آلبرت اینشتین نوزادی سهماهه بود که مکسول درگذشت و هرگز نفهمید این نوزاد، 26 سال بعد جهان فیزیک را تکانی دوباره خواهد داد. اینشتین جمعه صبح، ساعت یازدهونیم، به تاریخ چهارده مارس 1879م. در اولم به دنیا آمد. جایی که شعارش این بود: مردم اولم ریاضیدانند. در آن زمان اولم همراه با بقیه سوابیا تنها بخش کوچکی از امپراتوری رایش آلمان بود. پدر و مادر اینشتین نخست میخواستند نام او را به یاد پدربزرگ پدریاش، «آبراهام» بگذارند، اما نظرشان عوض شد. زیرا بر اساس آنچه اینشتین بعدها گفت، آبراهام نامی کاملا یهودی بود. پرِمار (والدین) او توافق کردند حرف اول اسم را نگه دارند؛ بنابراین نام او آلبرت شد. همچون کودکی خردسال، اینشتین از ساخت بناهای پیچیده با اسباببازیهایش یا ساخت خانههای کاغذی به بلندای 14 طبقه بسیار لذت میبرد. اما سرسختی و یکدندگی او همراه با کجخلقیهایش تعدیل میشد. سر خواهرش «مایا» هدف اصلی ضربات او بود. در تمام زندگی، آلبرت اینشتین همچون کودکی دچار ترس و شگفتی میشد. او در نامهای که به یکی از دوستانش نوشته، بر این باور بود: به نظرم افرادی مثل من هرگز پیر نمیشوند، در عوض همیشه بسان کودکی در برابر اسرار گیتی کنجکاوی نشان میدهند. او همیشه نسبت به پدیدههای زاستاری یا طبیعی شگفتزده میشد. پدیدههایی که از نظر دیگر افراد اهمیتی نداشت. میدان مغناطیسی چیست؟ گرانش چیست؟ چرا عقربه قطبنما میچرخد؟ ورای تمام این کنجکاویها او بهقدر کافی سرکش بود تا در مورد هر آنچه از ذهنش میگذشت، پرسش کند. و مهم نبود پاسخ آن تا چه اندازه روشن باشد. خواهر اینشتین، ماریا، که همه او را با نام مایا میشناختند، دو سال بعد از برادرش به دنیا آمد. با وجود لحظههای سختی که در دوره کودکی داشت و آلبرت بارها به سر او مشت میکوبید، مایا رازدار و دوست صمیمی برادرش در تمام عمرش بود. به سال 1902م. مایا در جایگاه آموزگار در آرائو شروع به کار کرد. سپس در برلین زبان رومانیایی آموخت. در دهه 1930م به همراه شوهرش، «پاول ونتیلر»، به فلورانس کوچ کرد، اما در سال 1938م. قانون ضد سامیِ موسولینی مایا را وادار کرد تا به برادرش در آمریکا بپیوندد. مایا 13 سال در شهر پرینستونِ آمریکا در کنار برادرش زندگی کرد و به ناگه در سال 1948م. دچار حمله قلبی شد. آلبرت در سه سال پایانی زندگی مایا از او نگهداری میکرد و برایش کتاب میخواند. درنهایت به سال 1951م. برادرش آلبرت بسیار اندوهگین بود. والدین نگران و دانشآموزان کودن باید مورد مهر و محبت قرار گیرند. آلبرت در کودکیاش هیچ شباهتی به آن اینشتینِ ناموری که میشناسیم، نداشت. او حرفزدن را بهکندی آموخت. آنقدر دیر که پدر و مادرش با پزشکی دراینباره مشورت کردند. خدمتکار خانوادگیشان به او لقب «یک احمق» را داده بود. سرشت مستقل و سرپیچی او از مقررات سبب شد تا یکی از آموزگاران مدرسه اعلام کند آلبرت هرگز چیزی یاد نخواهد گرفت. نپذیرفتن دیدگاه رایج باعث شد اینشتین بعدتر گمان کند تنندادن به برخی موضوعات ناشی از خلاقیت دانشیِ اوست. سرعت کند او در حرفزدن سبب شد که عادت کند در تمام عمرش به جای تکیه بر واژگان به عکسها بیندیشد و روی آنها تمرکز کند. آلبرت عاشق این بود که همهچیز را به شکل آزمایشهای ذهنی به تصویر بکشد. چیزی که مردم عادی به آن خیالبافی میگویند، اما اینشتین آن را آزمایش ذهنی مینامید. خانواده اینشتین به رده متوسط جامعه تعلق داشتند. اجداد او تاجران یا دستفروشان یهودی اهل روستای سوابیا بودند که موفقیتی کسب کرده و روزبهروز خود را با جامعه و فرهنگ آلمانی سازگار کرده بودند. وقتی آلبرت ششساله بود مادرش به او هدیهای داد: درسهای آموزشی ویولن؛ که مانند قطبنما تأثیر زیادی در زندگیاش داشت. آلبرت ششساله از اصول سفت و سختی که آموزگار موسیقیاش به وی تحمیل میکرد، سرپیچی میکرد. اما پسازاینکه سوناتهای موتزارت را شنید، بهسرعت شروع به رؤیاپردازی کرد و روح خلاق او که الهامگرفته از موسیقی بود، شکوفا شد. اینشتین بعدها به یکی از دوستانش گفت موسیقی موتزارت بسیار اصیل و زیبا بود؛ بهطوریکه گویا بازتابی از زیبایی درونیِ گیتی بود. موسیقی به او کمک میکرد تا فکر کند. موسیقی حتی او را به همسازبودن افلاک متصل میکرد. افسانهای جالب درباره اینشتین وجود دارد. او در مونیخ در درس ریاضی مردود شد. این ادعا در مقالهها، کتابها، تارنماهای اینترنتی و گفتوگوهای روزمره دانشآموزان مدرسه، وقتی در درس ریاضی لَنگ میزنند، پخش شد و اغلب عبارت «همانطور که همه میدانند» را به همراه دارد، تبدیل به یک واقعیت شد. افسوس و آه. اگرچه زندگی اینشتین پر از طنزهای جالب است؛ ناتوانی او در نخستین سالهای مدرسه حقیقت ندارد. او در زبانآموزی پیشرفتی نداشت و تمایلش به پرسشگری باعث شد آموزگارانش علاقهای به او نداشته باشند. آلبرت اما در درس ریاضی وضع خوبی داشت چون میتوانست مفاهیم یا بِگِرتهای ریاضی را بهخوبی تصور کند. برای نمونه معادله میدان الکترومغناطیسی را که جیمز کلارک مکسول کشف کرد بهخوبی به خیال میکشید. از نظر اینشتین مانند پسری بود که در امتداد پرتو نور دوچرخهسواری میکرد. عموی او «یاکوب اینشتین» که مهندس بود، کمکم علاقه به جبر را در آلبرت زنده کرد. او نیز توان خیالپردازی چشمگیری داشت. یاکوب روند حل معادله را به شکاری تشبیه کرد که در آن حرف ایکس شکاری بود که در پیاش هستند. وقتی آلبرت در یافتن ایکس در معادلههای جبری ساده مهارت یافت، عمویش مفاهیم سختتری را به او آموخت. بازهم او صرفا مفاهیم را به خاطر نمیسپرد؛ بلکه آنها را تصور میکرد. این روشی بود که نهتنها در مدارس آن زمان آلمان، بلکه امروزه هم چندان به آن تأکید ندارند. مدارس در آن زمان تمایل داشتند قضیه فیثاغورث را به شکل طوطیوار تدریس کنند تا اینکه به شیوه تصویرسازی ذهنی بفهمانند. احساس اینشتین در به تصویر کشیدن قضیه فیثاغورث چنان بود که بعدها به نظریه نسبیت خاص بدل شد. بد نیست بدانید تلفظ نام فیثاغورث، «پایتاغورث» است. اما چون تلفظ نام او از عربی به زبان فارسی وارد شده، نام فیثاغورث مانده است. هیچ لزومی ندارد وقتی زبان فارسی میتواند نامهایی همچون «تولمی/ تالمی/ پتولمی» و «پایتاغورث» را بهراحتی تلفظ کند، وامدار زبان عربی شود که حرف «پ» ندارد. به کودکی آلبرت بازگردیم. اینشتین تأثیرپذیری آموزشی بزرگ دیگری را هم در خارج از مدرسه تجربه کرد. دانشجوی پزشکی فقیری با نام مکس تالمود هفتهای یکبار شام را با خانواده اینشتین صرف میکرد. مراسمی با قدمت طولانی در دین یهود که خانوادههای یهودی طلبههای دین یهودیت را که توان مالی کافی نداشتند، در وعده غذایی روز شنبه خود سهیم میکردند. خانواده اینشتین به این سنت پایبند بود، اما آنها بهجای طلبه الهیات، دانشجوی پزشکی را دعوت میکردند. اینشتین جوان اغلب رژه سربازان به همراه موسیقی گروه نوازنده ارتشی را از پنجره تماشا میکرد. بسیاری از همکلاسیهایش عاشق این بودند که نقش یک سرباز خوب را بازی کنند و پشت سر سربازان ادای رژهرفتن را درآورند. اما این کار اشک آلبرت جوان و حساس را درمیآورد که به پدر و مادرش هم گفته بود. او از نظامیگری بیزار بود و دوست نداشت بزرگ شود و زیر بار چنین اندیشههای جنگطلبانهای باشد. این روند تا پایان عمر با او بود. آلبرت زمانی را در همان نوجوانی، به رعایت اصول دین یهودی پرداخت. اما کمی بعد از دین رویگردان شد. او بهشدت نسبت به تعصبات دینی و مذهبی بیاعتماد شده بود؛ آنچنانکه در مخالفتهایش نسبت به باورهای سیاسی و اجتماعی هم به چشم میخورد.
سالهای زوریخ
این بخش از زندگی اینشتین را «سالهای زوریخ» نامیدهام چون مهمترین رویداد بخشی از سالهای جوانی آلبرت در زوریخِ سوئیس کلید خورد. گاهی سرنوشت همزمانی خوبی پدید میآورد. این اتفاق زمانی رخ داد که آلبرت در مدرسه آرائو درسخواندن را شروع کرد. شیوه تدریس در آنجا در اوایل قرن نوزدهم توسط یوهان هاینریش پستالوزی توسعه یافته بود. در کتابی که وی در سال 1801م. با نام «چطور گرترود به فرزندانش آموزش میداد» منتشر کرد، این اصلاحگر آموزشی سوئیسی، فلسفهای مطرح کرد که بچهها را به اندیشیدن درباره خودشان وادار میکرد. او باور داشت که بچهها بهجای دیدن و حفظکردن درسها، آنها را باید به ژرفی درک کنند. مدرسه آرائو تصورکردن را از طریق آزمایش، آموزش میداد. شیوهای که اینشتین عاشق آن بود. حتی ریاضیات نیز به شیوه پستالوزی تدریس میشد که با مشاهده اجسام آغاز میشد، با خیالپردازی نظری شکل میگرفت و درنهایت مفاهیم انتزاعی در آن گنجانده میشد. این نگرش نسبت به بِگِرتها یا مفاهیم بنیادی بخش کلیدی نبوغ اینشتین شد. خانوادهای که اینشتین در آرائو با آنها زندگی میکرد، خانواده وینتلر بود. «یوست وینتلر» که آلبرت او را پاپا مینامید، پروفسور زبان یونانی و تاریخ بود. لیبرالدموکراتی سوسیالیست، با افکاری آرمانگرایانه و خطمشی روادارانه. او بیزاری اینشتین جوان از نظامیگری و ملیگرایی را نیرویی چنان بخشید که تا پایان عمر با اینشتین بود. آلبرت دلباخته دختر زیبارویشان، «ماری» شده بود و نخستین تجربههای عاشقانگی را با او تجربه کرد. اینشتین اصالتی آلمانیتبار داشت، اما نسبت به ملیتش حس بدی داشت. او از جو نظامی آلمان متنفر بود و نگران بود اگر در آلمان بماند مجبور خواهد بود به خدمت سربازی اعزام شود. ازاینرو با اجازه پدرش آلمانیبودن خود را انکار کرد. این کار در ژانویه 1896م. انجام گرفت. پلیتکنیک زوریخ در آن روزگار دومین کالج یا چیزی شبیه دانشسرای خودمان، در زوریخ بود. برخلاف دانشگاه زوریخ که سایهاش روی پلیتکنیک سنگینی میکرد، پلیتکنیک مدرک دکترا اعطا نمیکرد و در درجه نخست مؤسسه آموزش دبیر و آموزشهای فنی بود. وقتی آلبرت اینشتین 17ساله در اکتبر سال 1896م. وارد آنجا شد، در قسمت آموزش «دبیر متخصص ریاضی و فیزیک» ثبتنام کرد. اگرچه اینشتین دانشجوی خوبی بود، رابطه خوبی با استادانش نداشت. احترام به استادان در وجودش نهادینه نشده بود. در مقابل آنها هم قدر شخصیت سرکش و پرسشگر او را نمیدانستند. «هاینریش وبر» سال قبل با اینشتین آشنا شده بود و اصرار داشت تا آلبرت در کلاس درس او حضور یابد. وبر استاد اصلی فیزیک اینشتین بود. آنها در نخستین سالهای حضور اینشتین در پلیتکنیک رابطه خوبی داشتند، اما خیلی زود آلبرت از رویکرد تاریخی بیاشتیاقی وبر به آخرین دستاوردهای فیزیک عصبانی شد. برای نمونه وبر برای تدریس معادلات مکسول اشتیاقی نداشت. اینشتین استادش وبر را بهصورت غیررسمی و خودمانی صدا میزد و میگفت: آقای وبر. اهانت اینشتین سبب شد وبر با او دشمنی بورزد. بعد از پایان چهارمین سال، آنها بهروشنی دشمن یکدیگر شده بودند. وبر اینشتین را نصیحت کرد که: تو پسر باهوشی هستی، خیلی باهوش، اما یک ایراد بزرگ داری. تو هیچوقت به خودت اجازه نمیدهی که چیزی نگویی. در همین زمانها هم بود که آلبرت و ماری، معشوقهاش در آرائو به نامهنگاری با هم پایان دادند و آلبرت شیفته دختر دیگری شد. در بخش فیزیک و ریاضی پلیتکنیک زوریخ که اینشتین در آنجا درس میخواند، تنها یک زن حضور داشت. این موضوع به روزهایی بازمیگردد که دختران دانشهای سخت را فرانمیگرفتند، اما «میلِوا ماریچ» ورای این روند بود. او از یک خانواده فروتن صرب به پلیتکنیک زوریخ آمده بود. اگرچه پدر فداکارش نیز که در ارتش مشغول به کار بود و ازدواج موفقی هم داشت، منابع مالی کافی برای پشتیبانی از دختر بااستعداد خود که میخواست به دنیای مردانه دانش وارد شود، در اختیار داشت. میلوا ابدا به دلربایی و زیبایی و شورانگیزی ماریا نبود. استخوان ران پایش مادرزادی جابهجا شده و میلنگید. اما اینشتین جوان شیفته او شد. درنهایت او تبدیل به سنگ بنای زندگی اینشتین شد. هم در جایگاه معشوقه، هم شریک جنسی و کامجوییهای جوانی و هم به شکل همسر و مادر فرزندانش. آنها یک سال با هم سپری کردند، اما میلوا که از چندوچون رابطه دلهرههایی داشت، یک سال را به هایدلبرگ رفت و با آلبرت نامهنگاری عاشقانه داشت. اینشتین به معنای واقعی دلباخته شخصیت پر از پیچیدگی و حتی پر از تناقض میلوا شده بود. سبکسری و بلوغ، سهلانگاری و تمرکز، شوق و خونسردی. ترکیبی بود که به نظر عجیب میآمد. اینشتین پس از دانشآموختگی به سال 1900م. به روستایی در بلندیهای رشتهکوه آلپ رفت که خانوادهاش در آنجا تعطیلات را سپری میکرد. مادر آلبرت، «پولین اینشتین»، میلوا را ندیده بود، اما از چیزهایی که شنیده بود از او خوشش نمیآمد. او از آلبرت عاشقپیشه پرسید که تصمیمش درباره میلوا چیست؟ آلبرت پاسخ داد که او را دوست دارد و درنهایت همسرش خواهد شد. مادرش واکنش سختی نشان داد و بهشدت اشک ریخت. مخالفت مادر اینشتین صرفا به خاطر یهودینبودن میلوا نبود. میلوا ظرافت زنانه موردنظر را نداشت و بدتر از همه سه سال از پسرش بزرگتر بود. درهرحال بهار سال 1901م. بود که اینشتین تصمیم گرفت به میلوا پیشنهاد بدهد تا با هم به تعطیلات بروند. هرچند او هنوز برای ازدواج با میلوا آمادگی مبارزه با والدینش را نداشت. میلوا از رفتار پدر و مادر آلبرت دلسرد شده بود. اما به پیشنهاد اینشتین به یکی از دلرباترین نقاط جهان رفتند. جایی با نام دریاچه کومو. طی این تعطیلات میلوا ناخواسته باردار شد. میلوا در شرایط بسیار دشواری بود. از سویی دانشگاهش مانده بود، از سوی دیگر هنوز همسر رسمی آلبرت نبود. اینشتین هم درحالیکه هیچ شغل و پولی نداشت، در آستانه پدرشدن بود. میلوا به خانه پدر و مادرش در نوویساد رفت و در ماههای آغازین سال 1902م. دختری به دنیا آورد. آلبرت و میلوا نام آن دختر را «لیسرل» برگزیدند. لیسرل دختر آلبرت اینشتین نامور بود، اما پدر و دختر هرگز یکدیگر را ندیدند. به روایت والتر ایساکسون، وجود لیسرل تا سال 1986م. از چشم جامعه دانشگاهی و زندگینامهنویسان دور مانده بود و اسناد تازه افقی جدید به روی لیسرل گشود. داستان زندگی اینشتین پر از شگفتی است. اما در مسیر بزرگترین شگفتی زندگیاش مشکلاتی وجود داشت. کمتر از 9 سال از وقفه غیرعادی او، پیش از آنکه استاد تازهکاری شود، میگذشت. شگفتآور اینکه هنوز چهار سال از زمانی که او سال شگفتی را در فیزیک رقم زد، نمیگذشت که هیچکس و هیچ جایی برای او جایگاهی در دانشگاه در نظر نگرفته بود. در ماه ژوئن 1902م. بالاخره اینشتین توانست شغل کارمندی ثابتی را در اداره ثبت اختراع به دست آورد. این شغل برای آلبرت موهبت بود؛ زیرا میتوانست بعد از ساعت کاری به فیزیک بپردازد. او برای چندین و چند سال این کار را کرد و مقالههای معروفش در فیزیک را نوشت. اینشتین در این دوره از زندگیاش دو دوست خیلی خوب هم داشت که با هم گروهی را با نام اُلمپیا بنیان نهاده بودند. بالاخره در تاریخ ششم ژانویه 1903م. هم میلوا و آلبرت بدون حضور خانوادههایشان جشن ازدواج گرفتند. سال بعد هم میلوا نخستین فرزند رسمیاش را که «هانس» نامیدند، به دنیا آورد. سال 1905م. فرارسید. سال شگفتی و سال نظریه کوانتومی. اینشتین پنج مقاله مهم منتشر کرد که جهان فیزیک را تکان داد و سالها بعد برایش جایزه نوبل را به ارمغان آورد. نخستین مقاله درباره ویژگیهای انرژیِ نور و تابش بود. مقاله مهم دیگر او درباره حرکت آشوبناک ذرات ریزمقیاس در مایع بود. او در این مقاله وجود اتمها را به شکل ذره شناخته بود. آخرین مقالهاش هم درواقع بنمایه نظریه نسبیت خاص بود. انتشار مقالات اینشتین در سالهای 1900م. موجب رنجش خاطر فیزیکدانان شد. آنها هنوز برای تغییرات بنیادین آمادگی کافی نداشتند. پیروزی اینشتین در مقاله انقلابی 1905م. درباره کوانتای نور که بسیار هم آشکار و ملموس بود، او را به تصویری فراتر از چارچوب حاکم در آن زمان هدایت کرد. اینشتین در یک جمله انقلابی در مقاله کوانتای نور که به سال شگفتی، سال 1905م. چاپ کرد، چنین نوشت: نور بهطور پیوسته در فضا منتشر نمیشود. بلکه از تعداد معینی کوانتای که موقعیت تعریفپذیری در فضا دارند. بخشی از نبوغ اینشتین در این بود که توانست ذهنش را همزمان به سوی چندین موضوع بهشدت متفاوت بچرخاند. در همان زمان که به جستوخیز حرکت براونی درباره مولکولها میاندیشید، در حال تدارکدیدن نظریهای با مفاهیم ژرف درباره حرکت و سرعت نور بود. پیامد نظریه اینشتین این است که شما هرچه سریعتر حرکت کنید، سرعت گذر زمان کاهش مییابد. او در همین مقالات سال شگفتی معروفترین فرمول یا دیسول فیزیک را هم ارائه داد. اما باز هم نتوانست در دانشگاه شغلی پیدا کند! یا حتی آموزگار فیزیک در دبیرستان شود. تعداد انگشتشماری فیزیکدان جان کلام حرفهای اینشتین را میفهمیدند. «ماکس پلانک» یکی از آنها بود. پلانک عضو هیئتتحریریه مجلهای بود که مقالههای اینشتین را چاپ کرد. پلانک در دانشگاه برلین در مورد نسبیت خاص سخنرانی کرد. پلانک خیلی زود با اینشتین نامهنگاری کرد و دستیار خود «ماکس لائو» را به دیدار او فرستاد. وقتی لائو به برن سوئیس رفت تا اینشتین را ملاقات کند، از اینکه دید او هنوز کارمند اداره ثبت اختراع است، شگفتزده شد. لائو و اینشتین بعدها با یکدیگر دوستان صمیمی شدند. باورش دشوار است، اما آلبرت اینشتین با داشتن همسر و دو فرزند هنوز شغلی درخور نداشت. او برای تدریس در مدرسه اقدام کرد اما موفق به یافتن شغل نشد. حتی مردی به مغروری اینشتین دریافته بود که باید برای استاد روزمزد شدن خود را آماده کند. او شغل نیمبندی را در دانشگاه زوریخ به دست آورد و البته یهودیبودن او در دورهای که یهودیستیزی در اروپا وجود داشت، در پیداکردن جایگاه دانشگاهی اثرگذار بود. آنچنانکه «آلفرد کلاینر» به جامعه دانشگاهی زوریخ اطمینان داده بود که اینشتین نشانی از یهودیبودن آشکار ندارد. کمتر از شش ماه از رسیدن اینشتین به زوریخ میگذشت که قسمت آلمانی دانشگاه پراگ به او پیشنهاد استادی داد. این کار برای زندگی دانشی اینشتین بسیار گام بزرگی بود، اما شیرازه خانوادهاش را متزلزل ساخت. بالارفتن اینشتین از پلههای جایگاه دانشگاهی با دعوت او به یک کنفرانس معتبر همراه شد. وقتی اینشتین در شهرت خود غرق شده بود، میلوا ماریچ ناچار به اقامت در پراگ شد. وقتی هم از گردهماییهای دانشی که سالها آرزوی شرکت در آنها را داشت محروم ماند، بیشازپیش افسرده شد. رابطه زناشویی آلبرت و میلوا از مدتی قبل دچار آشفتگی بود، اما سروکله نفر سومی به زندگی آشفته آنها پیدا شد. «اِلسا اینشتین». اِلسا هم از طرف پدری و هم از طرف مادری از خویشاوندان اینشتین به شمار میرفت. السا 36ساله بود با دو دختر و ازدواجی شکستخورده که شوهرش ترکشان کرده بود. حالا مهر السا در دل آلبرت افتاده بود. السا چیزی را پیشکش کرد که اینشتین مشتاقش بود. عشقی که آتشین نبود بلکه صرفا دلگرمکننده بود، با چاشنی مهربانی. میلوا با آنکه زنی جذاب بود و زیباتر از السا، اما اهل دلبری نبود. در عوض السا زنی خانهدار بود که غذاهای اصیل آلمانی برای اینشتین میپخت و او را همچون کودکی تر و خشک میکرد و بهوقت نیاز نقش همسری را هم ایفا میکرد. از سویی رابطه میلوا با شوهرش در آستانه ویرانی کامل بود و از سوی دیگر السا هر روز جای پایش را در زندگی اینشتین محکمتر میکرد.
سالهای برلین
نخستین گام اینشتین به سوی نظریه نسبیت عام در نوامبر 1907م. برداشته شد؛ زمانی که سرگرم نوشتن مقالهای درباره نسبیت خاص بود. دو محدودیت نظریه نسبیت خاص او را آزار میداد. نخست اینکه بر اساس نسبیت خاص هیچ برهمکنش فیزیکی نمیتواند سریعتر از نور حرکت کند یا منتشر شود؛ چیزی که با ادعای نظریه گرانش نیوتن مبنی بر اینکه نیروی گرانش آنی عمل میکند، ناسازگار بود. دوم اینکه فقط شامل حرکت با سرعت ثابت است و برای همین هم به آن نسبیت خاص میگویند. او حالا دانشمند ناموری شده بود و دوست نداشت نظریهای برای موارد خاص داشته باشد. بنابراین شروع به کار کرد. اینشتین پس از چند سال کار بیوقفه و فراگرفتن ابزار ریاضی لازم برای کارش، بالاخره به سال 1915 نظریه نسبیت عام را ارائه کرد. او در این کار رقیب سرسختی همچون «دیوید هیلبرت» ریاضیدان داشت. نوشتن درباره نسبیت عام خود یک مقاله جداگانه است و در این مقاله هدفمان تأکید بر زندگی سیاسی و اجتماعی اینشتین است، اما همینقدر بگویم که نسبیت عام توصیفگر خمش فضا-زمان است. اینشتین 36ساله، درحالیکه بیم جنگ جهانی اول را داشت، درحالیکه با میلوا در آستانه جدایی کامل بود و درحالیکه با السا خوش بود، خسته اما خوشحال بود. او انگارههای آدمی درباره گیتی را تکان داده بود. اعتبار زیاد اینشتین در جایگاه یک دانشمند، عامل ناهمنوایی او بود. او مخالف جنگ بود، مخالف مراجع قدرت و پذیرش معاهدهها بود. به سال 1914م. وقتی جنگ در اروپا شعله میکشید و آخرین گامهای نسبیت عام برداشته میشد، غرور میهنپرستانه پروسیان برافروخته شده بود. از سوی دیگر اینشتین بهصراحت صلحطلبی خود را اعلام کرد و رئیس جنبش بینالمللی مخالفان جنگ شد. درواقع در اواخر سال 1914م. در برلین عده اندکی سرسختانه صلحطلب بودند تا اینکه فقط مخالف جنگ باشند. او جنگ را احمقانه میدانست و هرگونه ملیگرایی را نابخردانه میشمرد. او استدلال میکرد که رسالت دانشمندان پرورش احساسهای فرامیهنی فراملیتی است. اینشتین بیم آن را داشت که سه همکار دانشمند او که با آنان رابطهای صمیمانه داشت، حامی ارتش آلمان در جنگ باشند و افسوس خورد که «فریتس هابر»، «والتر نرنست» و «ماکس پلانک»، هر سه بیانیه حضور ارتش آلمان در جنگ را امضا کردند. حالا در میانه جنگ، اینشتین درگیر بحران خانوادگی هم بود. دو پسرش و همسر پیشین او، میلوا در زوریخ سوئیس بودند. خودش در برلین و در محاصره دانشمندان حامی جنگ. مشکلات اقتصادی هم بر او بیشازپیش فشار میآورد. از نکات جالبتوجه در این برهه از زندگی اینشتین که بسیار هم آموزنده است، صبوری و مداومت او در کار پژوهشیاش بود. بنا بود به سوئیس برود که نتوانست و درنهایت کریسمس را بهتنهایی سپری کرد. اما همانطور که به پسرش هانس گفته بود، اوایل آوریل 1916م. برای تعطیلات سههفتهای عید پاک به زوریخ رفت. او در هتلی نزدیک ایستگاه راهآهن اقامت کرد. ابتدا ملاقات بهخوبی پیش رفت و پسران از دیدن پدر خوشحال بودند، اما اینشتین ناچار شد زودتر از موعد به برلین بازگردد. هانس میخواست پدرش به دیدن میلوا که هنوز همسر قانونی او بود، برود اما اینشتین از این کار خودداری کرد. البته اینشتین نمیخواست از میلوا طلاق بگیرد. علاقهای هم به ازدواج با السا نداشت. او نقطه ترازمندی را در زندگیاش یافته بود. دوری از میلوا و فقط دیدن گاهبهگاه پسران از یکسو و نبود تعهد بلندمدت و خوشمشربی با السا. اما السا اراده کرده بود با آلبرت ازدواج کند. اینشتین در بهار 1916م. از ماریچ تقاضا کرد از یکدیگر قانونی جدا شوند. فشارهای واردآمده بر اینشتین او را بیمار کرد و بر بستر افتاد. او به آپارتمان السا نقلمکان کرد. در آنجا السا میتوانست از او بهخوبی مراقبت کند. یکچیز چشمگیر بود. السا میخواست با اینشتین ازدواج کند تا نفوذش در تصمیمگیریها بیشتر شود. درنهایت اوایل سال 1918م. او دوباره به میلوا نامه نوشت و از او خواست موضوع طلاق را پیگیری کند. آنها پس از نامهنگاریهای گاهی تند و گاهی تلخ و آزارنده، بر سر جزئیات جدایی با هم توافق کردند و در بهار 1919م. درحالیکه از میلوا جدا شده بود، با السا ازدواج کرد. السا نقطه مقابل ماریچ بود و برگ دیگری از زندگی آلبرت آغاز شد. وقتی شکست آلمان در جنگ جهانی دوم آشکار شد، بسیاری از آلمانیها، صلحطلبان و حامیان ایدئولوژی فراملیتی و نیز یهودیان را مقصر میدانستند. اینشتین در هر سه گروه جای داشت. به کار و پژوهش او برچسب «فیزیک یهودی» زدند و مدعی شدند که نظریههای او ریشه در واقعیت ندارد. بهترین راه برای رد این ادعا و انتقاد، آزمودن آن در دنیای واقعی بود. انجام یک آزمایش مهیج برای نسبیت عام امکانپذیر بود. آزمایشی که چهبسا زخمهای جنگ را از بین میبرد. گرانش اجرام پرجرم آسمانی همچون خورشید میتواند بر اساس نسبیت عام مسیر نور را خم کند. اینشتین خمش نور ستارگان دوردست را به هنگام عبور از کنار خورشید حساب کرد. دانشمندی که پیشگام این کار بزرگ شد، فیزیکدان بلندآوازه بریتانیایی با نام «سِر آرتور ادینگتون» بود. حتی پیش از پایان جنگ جهانی، ادینگتون که رئیس نپاهشگاه یا رصدخانه کمبریج بود، تصمیم گرفت این هماوردجویی را قبول کند. ادینگتون در کسوت یک کواکر صلحطلب انگلیسی به دنبال راهی بود تا نپیوستنش به ارتش را توجیه کند. ادینگتون تصمیم گرفت تا نظریه صلحطلبِ آلمانی یهودی را ثابت کند. قصد ادینگتون این بود که نشان دهد دانش بر سیاست پیروز است. او توانست با سفری دور و دراز نشان دهد حق با اینشتین بود. شهرت روزافزون آلبرت اینشتین در کسوت یک دانشمند و در لباس حامی تازهکار صهیونیزم، دستبهدست هم دادند تا در بهار 1921م. رویدادی بهیادماندنی رخ دهد. تور دوماهه دانشمحور در ایالات متحده آمریکا که در تاریخ دانش کمنظیر است. همه اینها با یک تلگرام از طرف «حایم وایزمن»، رئیس سازمان جهانی صهیونیزم شروع شد که «کورت بلومنفلد» رهبر جنبش صهیونیستی آلمان، وایزمن را به اینشتین معرفی کرد. در آن تلگرام وایزمن به اینشتین پیشنهاد داده بود تا با او به آمریکا سفر کند و برای اسکان یهودیان در فلسطین و نیز بنیانگذاری دانشگاه عبری اورشلیم پول جمع کند. اینشتین که از سوی جامعه یهودستیز آلمان پیشاهیتلری احساس فشار میکرد به دعوت وایزمن پاسخ مثبت داد و راهی سفر آمریکا شد. از اینشتین خوشامدگویی بزرگی به عمل آمد و مردم آمریکا، چه یهودیان و چه دیگران برای دیدن او صف کشیده بودند. این سفر برای او و برای وایزمن موفقیتآمیز بود. او در کاخ سفید رئیسجمهور آمریکا را هم ملاقات کرد. نپاهش یا رصد خورشیدگرفتگی و تأیید نسبیت عام باعث شهرت جهانی اینشتین شد و جهانِ نیوتنی را برانداخت. حتی وقتی او تور موفقیتآمیزش را در آمریکا سپری کرد، هنوز جایزه نوبل را کسب نکرده بود. او قول داده بود پول دریافتی از کسب نوبل را به او پسرانش بدهد. درنهایت این اتفاق هم افتاد و به سال 1921م. اینشتین نوبل را هم دریافت کرد، اما نه برای نظریه نسبیت بلکه برای پدیده فتوالکتریک. همانطور که جایزه نوبل نشان میداد، اینشتین در نظریه کوانتومی پیشرو بود. دیدگاه او حاکی از این بود که نور از ذرات گسسته تشکیل شده است. اما در دهه 1920م. نظریه کوانتومی نظام کاملا جدیدی از مکانیک را تولید کرد که رنجش خاطر اینشتین را فراهم آورد.
سالهای پرینستون
در دهه 1920م. اندیشههای صلحطلبانه اینشتین ژرفتر شد. به سال 1928م. اینشتین در حالی به کمیته خلع سلاح جامعه ملل پیوست که در پی یافتن راههایی برای جلوگیری از استفاده از گازهای سمّی بود. او باور داشت قوانین و محدودیتهای چگونگی اداره جنگ بیهدف است. اینشتین تأکید داشت که جنگ بازی نیست و وضع قوانین برای آن مسخره است. در عوض هدف باید پایانبخشیدن به جنگ باشد. او به مردان جوان پیشنهاد داد که از ارائه خدمات به نیروهای مسلح خودداری کنند. تمام نظرات اینشتین در مورد صلح جهانی با روی کار آمدن «آدولف هیتلر» در مارس 1933م. رنگ باخت. اینشتین در دیدگاهش نسبت به صلحگرایی بازنگری کرد و خواستار متوقفکردن ماشین نظامی آلمان شد. وقتی در آلمان هیتلر قدرت را در دست گرفت، اینشتین بهعنوان پژوهشگر میهمان در کلتک آمریکا ترم آموزشی را به پایان رساند و دیگر هرگز به آلمان بازنگشت. به کنسولگری رفت و پاسپورت آلمانیاش را تحویل داد. در این میان در مؤسسه جدید مطالعات پیشرفته در شهر پرینستون آمریکا به او شغل پژوهشی دائم پیشنهاد شد. شاید این همان جایگاهی بود که اینشتین سالها انتظارش را میکشید. او تصمیم گرفت به آمریکا کوچ کند. میدانست پسر بزرگش، هانس، بخت رساندن خودش به آمریکا را دارد، اما پسر کوچکش، «ادوارد»، دچار مشکلات ذهنی بود. آخرین ملاقات او با ادوارد در آسایشگاه بیماران روانی بود و از تلخترین روزهای زندگی این پدر و پسر بود. آلبرت اینشتین در اکتبر سال 1933م. پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، در 54سالگی برای همیشه به آمریکا رفت و 22 سال پایانی زندگی را در آنجا گذراند. السا هم در پرینستون راحت بود؛ آنچنانکه در نامهای به دوستش مینویسد: ما در پرینستون خوشحالیم و چهبسا بسیار خوشحال؛ اگرچه گاهی دچار عذاب وجدان میشویم برای دوستانمان در اروپا. برآمدن حزب نازی سبب شد تا اینشتین صلحطلبی خود را کنار بگذارد و آرمان جدیدی را به هنگام ورود به آمریکا برگزیند. تلاش برای کمک به پناهندگان یهودی. در میان کسانی که او به آنها کمک کرد، «لئو زیلارد»، فیزیکدان اهل مجارستان هم بود که دوستی قدیمی با اینشتین داشت. وقتی زیلارد ناچار شد کشورِ در اشغال نازیها را ترک کند، خود را به لندن رساند. جایی که احتمال ایجاد واکنشهای هستهای زنجیرهای به ذهنش رسید و سنگ بنای بمب هستهای شد. او در سال 1939م. در دانشگاه کلمبیا روی پژوهش خود کار میکرد و وقتی راجع به شکافت هستهای با استفاده از اورانیوم چیزهایی شنید، دریافت که احتمالا ذراتی استفاده میشوند تا این پدیده رخ دهد. زیلارد و یک فیزیکدان دیگر با نام «یوگین ویگنر» با اینشتین ملاقات کردند. سپس بنا شد نامهای را یکراست به دست رئیسجمهور آمریکا برسانند، درباره خرید اورانیوم کنگو توسط آلمان هشدار دهند و رئیسجمهور را از ساخت جنگافزار هستهای آگاه کنند و آمریکا را به ساخت آن تشویق سازند. پروژه ساخت بمب هستهای در آمریکا کلید خورد، اما اینشتین در ساخت آن هیچ نقشی نداشت. درواقع دشمن دیرینه اینشتین، رئیس افبیآی، سرهنگ «ادگار هوور» با بیان اینکه اینشتین صلحطلب و سوسیالیست است، مانع از اعطای مجوز امنیتی به اینشتین در پروژه منهتن شد. اگرچه اینشتین در پروژه منهتن هیچ فعالیتی نداشت؛ باور عموم مردم بر این بود که از نزدیک در ساخت بمب هستهای دست دارد. در سال 1945م. چند ماه پسازاینکه بمب هستهای علیه ژاپن استفاده شد، مجله تایم عکس اینشتین را روی جلد چاپ کرد؛ درحالیکه ابر قارچیشکل بزرگی، ناشی از انفجار پشت سر او بود و دیسول یا فرمول معروف E=mc2 را روی آن نوشته بود. نیوزویک هم عکس او را روی جلد چاپ کرد و نوشت: مردی که همه اینها را آغاز کرد. این تصوری بود که دولت ایالات متحده پرورش و رشد داده بود. پسازاین مسائل، اینشتین به دو چیز اشتیاق داشت. یکی نظریه وحدت میدان و دیگری پشتیبانی از فدرالیسم جهانی یا راژمان دولت جهانی. به باور او چنین چیزی میتوانست از رقابتهای هستهای ملیگرایی یا ایدئولوژیک هستهای-نظامی جلوگیری کند. در همان زمان که افبیآی مجوز امنیتی اینشتین را رد میکرد، او در حال انجام کاری بود که برای چهار دهه انجام نداده بود. به درخواست خود و با حسی ناشی از غرور درخواست کرد تا شهروند آمریکا شود. با اینکه اینشتین دیگر روادید آلمانی نداشت و از روادید سوئیسیاش استفاده میکرد و شهروند سوئیس به شمار میرفت و نیازی به این کار نداشت، اما برای شهروندی آمریکا هم اقدام کرد. آنچه اینشتین در مورد آمریکا دوست داشت این بود که در قیاس با اروپا فاصله طبقاتی، سلسلهمراتب و تبعیض تقریبا وجود نداشت. نه اینکه اینشتین مشکلات آمریکا را نبیند، میدید و خوب هم میفهمید، اما با اروپای جنگزده مقایسه میکرد. او از آزادی بیان در آمریکا چنان برخوردار بود که از سیاستهای آنها انتقاد جانانه میکرد. اینشتین تقریبا تا پایان عمر نظام تعمیمیافته و بهینهشده سوسیالیستی را میپسندید. چیزی که امروز در برخی کشورهای اروپایی دیده میشود. او کارهای زیادی انجام داد تا مخالفت خود را علیه تبعیض نژادی ابراز کند. از جمله اینکه تصمیم گرفت خواننده زن سیاهپوستی با نام «ماریا اندرسون» را که برای اجرای کنسرتی به پرینستون دعوت شده بود به خانهاش ببرد، زیرا هتل از پذیرش او خودداری کرده بود. از اوایل دهه 1920م. اینشتین آزمایشهای ذهنی خود را به مکانیک کوانتومی معطوف کرد. از نظر او اندیشه عدم قطعیت ذاتی که در زاستار یا طبیعت احساس میشود، اشتباه بود. او فرض میکرد واقعیتی بنیادی وجود دارد و به آزمایشهای ذهنی نظری دست یافت که از منظر نظری چگونگی رفتار ذرات را بهطور قطعی تعیین میکرد. اما «نیلز بور» دانمارکی و «ورنر هایزنبرگ» آلمانی با کشف ایرادهایی در آزمایشهای ذهنی او از مکانیک کوانتومی پشتیبانی کردند. او سالهای پایانی زندگیاش در مؤسسه مطالعات پیشرفته پرینستون را به کشف نظریه وحدت میدان پرداخت، اما راه به جایی نبرد. برخی تاریخنگاران ازجمله «آبراهام پیس» گفتهاند اگر او ماهیگیری میکرد مفیدتر بود، اما این نظر بسیار تنگنظرانه است. اینشتین به نظریه وحدت میدان راه نیافت، اما راه را برای پژوهشگران باز کرد و این مسئله هنوز در فیزیک حلنشده است. اینشتین ذاتا اشتیاقی به تشکیل رژیم اسرائیل، آنچنانکه امروز شاهدش هستیم، نداشت. اگرچه از کوچ یهودیان به فلسطین پشتیبانی میکرد، اعتقادی به دولت ملی یهودی نداشت زیرا دیدگاه کلی اندیشه ملیگرایی برخلاف گرایش فکریِ فدرالیسم جهانی او بود. بهرغم این واقعیت که ادگار هوور از اعطای اجازه امنیتی اینشتین طفره رفت، اما او شهروند خوب و مغرور آمریکایی بود. بیشک او از جهاتی ناسازگار بود، اما درباره ترس سرخ تا وحشت از کمونیسم برخلاف جریان آب شنا میکرد. آن روزها ترس سرخ بر آمریکا حاکم بود و اینشتین این روند را نابخردانه میدانست. او بهشدت حامی آزادیهای فردی بود. نسبت به دخالت دولتها در برخی امور خشمگین بود و نسبت به تمرکز ثروت در یکجا یا یک نهاد بدگمانی داشت. او تا پایان عمر به انترناسیونالیزم آرمانی پایبند بود و با همین باور در 76سالگی به تاریخ 18 آوریل 1955م. چشم از جهان فروبست.